یکشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۱

بیهوده

خودم را دوست ندارم. همه چیز دل زده ام می کند: آدم ها، حرف های از روی حقارت، بی بند و باری ها، بی اصالتی ها. دور و برم پر شده از آدم هایی که توی ذهن شان آنقدر فکرهای منفی بافته می شود که رفتارشان، حرف هایشان بوی نفرت و تعفن می گیرد بعضی وقت ها. تلاش می کنم به روی خودم نیاورم، بی اعتنا باشم که شاید کمتر برنجاندم. به خودم می گویم که همین ها، بهترین هایند توی این جمعی که می بینم. بعد، دلم پر می کشد برای هر جایی غیر از این جا، که آدم هایش انسانیت بلدند. برای جمعی که در آن، منفعت شخصی دلیل و حجت نیست برای معاشرت، برای بودن. 
دلم می خواهد دست شان را بگیرم، ببرم بالای سر تک تک آن حرف ها و کنایه ها و رفتارها، بگویم این جا من فهمیدم چه می خواستی بگویی، اینجا زخم زبان ات را حس کردم، آن جا به روی خودم نیاوردم که می دانم چرا این کار را کردی و مثل این. بعد، فکر می کنم که فرق من چیست با این ها، اگر این را بخواهم، یا مثل خودشان بلند بلند قال کنم و معرکه راه بیندازم، یا زخم زبان ببندم به دنبال تک تک واژه هایم. فکر می کنم که اگر فرق می کنم با این ها، چرا دلم می خواهد اینقدر که بیرون بریزم این رنجیدگی و انزجارم را؟ چرا آرام نمی گیرم....
خودم را دوست ندارم وقتی کسی، کسانی که کنارم هستند را دوست ندارم. 

چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۱

یک زمانی، وقتی می خواندم «جایی میان بی خودی و هیچ»، مطلقاً تصویری، درکی و یا برداشتی از این حس نداشتم. حالا، نه که برایم قابل توصیف شده باشد، یا این که بتوانم حال اش را هر لحظه درک کنم، اما هر بار، وقتی که می خواهم بنویسم که کجایم، که چه حسی دارم، سر خط نوشته ام می شود «جایی میان بی خودی و هیچ» و یا «سکوت». 
رفته ام یک جایی، از دست خودم سر خورده ام و لغزیده ام به آن جایی که آب ساکن تر می شود، آن قدر ساکن تر که بشود نگاه کرد و سنگهای کف رود را دید. نمی دانم چطور رسیدم به اینجا، و چطور باید بیرون بکشم خودم را از این حس. تنها می دانم که بیشتر از هر زمانی در زندگی ام، احساس ناامیدی می کنم از انسانها، و خودم. سرخورده ام از تنهایی، و از بودن کنار تن هایی که به قول شاعر، از آنها بلا خیزد. دست و دلم به تکاپو و دنبال تو گشتن نمی رود. تویی که یکبار به شمایل «ه» از دست دادم ات و بارها و بارها، به چندین صورت و ظاهر، تصویرت کردم و سراب شده بودی برایم. 
دست و دلم به عاشقی نمی رود، به دل بستگی، و کسی نیست که بداند چقدر سخت و سنگین است این برای من، و من حیران  که کدام بدتر است...

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۱

برف شبانه

این روزها که می گذرد، هر روز احساس می کنم 
که کسی در باد، فریاد می زند
احساس می کنم که مرا، از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور، صدا می زند...


دیروز، بین باران نم نم سرد و بادی که ابرهای برفی را به شهر می رساند، ماهی آبی کوچکم را میان تنگ کوچکتری انداختم و به خانه آمدم. در راه، از پنجره قطار به اتوبان، به آدمهای توی ماشینها نگاه می کردم. آدمهای توی قطار را می دیدم که ساکت نشسته اند و کتاب می خوانند یا چرت می زنند. دلیلی برای شادمان نبودنم نبود و شاد نبودم. سرما، از دستهایم خودش را بالا کشیده بود و به سینه ام رسانده بود. به این فکر کردم که تنهایم. نه یک طور ابدی و جاودان، مثل تنهایی مطلق انسان، تنهایم مثل مهرگیاه دورافتاده از جفت. به این فکر کردم که هیچ کسی نیست که نگاهش، لبخندش، نفس ام را به شماره بیندازد و قلبم را به تپش. به این فکر کردم که چقدر دلتنگم برای دوست داشتن، برای آن شعفی که از عشق می آید، برای آن نشئه ی سکرآوری که محبوب در روزهایت جاری می کند. 

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۱

هر روزها و هنوزها

خودم را نگاه می کنم. می کاوم رفتارم را، فکرهایم، به وسواس تا پیدا کنم سررشته ی تمام این فکرهایی که به سمت تو می آیند را. مگر می شود این گونه نباشی و محو حضورت این طور پیچیده باشد به تار و پود جانم؟ می گردم و می کاوم تا پیدا کنم رمز این کلاف پراز تاب را که تویی در ذهن من، تا رها شوم از تو و این رنج مزمن مکرری که نداشتن ات آورده تمام شود و بگذرم از کنار این رودخانه و به این فکر نکنم که چه شاد بودیم روزی که از میان نقشه های مجازی بودن اینجا را تصویر می کردیم. 
می گردم و می خواهم که بیمارگونه نباشد فکرهایم برای تو، که دوست داشتن ات را هم بسپارم به دنیا، همان طور که خودت را سپردم و میان این همه تکاپو چشمهایم را می دوزم به هزارتوی نگاه دخترکی که در آینه مرا نگاه می کند و ثانیه ای نگذشته، اشکهایش لبریز می کنند کاسه چشمها را، که این نه بیمارگونه است و نه از سر تنهایی؛ که دوست ات داشتم آن طور که دل می خواست، و چه برازنده و لایق که بودی برای هر ثانیه اش. و دلم گریست آن لحظه ای که رها شدیم از هم، و هر بار خواستم سؤال کنم چگونه باور کردی دوست ات نداشته باشم؟ تویی که تنها یک سلام کفایت ات می کرد به دانستن حالم.
خودم را نگاه می کنم. می کاوم رفتارم را، و هر بار، بر خودم می لرزم از این که چقدر دوست داشتن ات در من مانده و چقدر مستأصلم زیر بار اندوه نداشتن ات.

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۱

شطح

دل ات را که برده باشند، تمام شده ای. باید خودت را مشغول کنی به تمام شلوغی های دنیا، گیرم که کار باشد و درس و بنیادهای غیرانتفاعی و چه و چه، که یادت نیفتد که دل ات را برده اند و همین روزهاست که رسماً بنشینی یک گوشه این شهر بزرگ و پر درخت و بارانی و گریه کنی. یادت نیفتد که نمی توانی. که دست ما کوتاه و خرما بر نخیل را زندگی کنی. که با هر ترانه، هر شعر خوب، هر فیلم دلچسب، هر منظره زیبا، هر خاطره گم، هر بوی خوش چای، هر دست بند چرم، هر کت مخمل سیاه، هر موی مجعد خرمایی، هر واژه فرانسوی، صدای خنده اش توی گوش ات بپیچد و چیزی در دل ات تاب بردارد. 
باید سرت را فرو کنی میان ازدحام آدمهای مترو، کتابی بخوانی و به یاد نیاوری که تو از او گذشته ای و او از تو نه. که در تو مانده. در تو آن چنان ریشه دوانده که دل ات را که برد، خالی دل ات بزرگتر از هر خلائی به چشم ات آمد. به یاد نیاوری که هنوز، نام اش اشک هایت را بیرون می کشد از هزارتوی چشمهایت و تمام نمی شود به اصرار. که مگر چطور رام کرده بودی مرغ دلم را که سه سال گذشته است و دریغ از یک روز که بی یادی از تو گذشته باشد. 
دل ات را که برده باشند، یک جایی زانو می زنی و اشک می ریزی که نمی توانم دیگر. که چطور؟ که چطور؟ که چطور؟...

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد...

یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۱

آینه ای برابر آینه ات می گذارم

پاییز اینجاست: با باران و برگهای زرد و قرمز و نارنجی آتشین و باد و گودال های آب و آسمان ابری و هوای ترد و سردش. پاییز اینجاست و من بیست و هشت ساله شدم. 
بهترین روز تولدی که به یاد دارم. صبح زودی بیدار شدن، آسمانی که ابری بود اما روشن، حمام اول صبح شنبه، و آدمهایی که زنگ زدند تا روزم را بسازند. دلسوزترین خواهری که می شناسم با آن همه شیطنت و مهربانی اش، که من را به خنده انداخت از همان جمله اول، و بعد جیغ از روی شادی ام وسط خیابان، وقتی صدای بابا را شنیدم و بعد اشک های از روی شوق من و از روی دلتنگی او. یک پرانتز برای شمایی که بیرون می زنی از خانه پدری ات، آماده کن دل ات را برای وقتی که شنیدن صدای یک نفر می شود بهترین هدیه تولدت. بعد خرید و جلسه ساختمان و آن همه شمعی که روشن شده بود برای تولدم روی تمام برش های کیک. کارت تولدی که اسم آدمهایی که دوست شان دارم پای آنهاست، بطری شرابی که گذاشته ام برای یک شبی که دلم احساس تنهایی می کند تا به یاد بیاورم که چه آدمهای نازنینی را کنارم دارم. و بعد یک مهمانی تولد گرم و صمیمی با دوستانی که دوستشان دارم. پر از لبخند، آش رشته، کیک و مستی و دوستانی که میوه های به سیخ کشیده را گاز می زدند و می خندیدند. 
تمام صبح روز بعدی که به خواب گذشت از خستگی، و بعد جلسه کتابخانه و معارفه بچه های جدید و شادی و شادی و شادی... جواب دادن به تمام آن آدمهایی که برایم پیغام فرستاده بودند و من کی و کجا فکر می کردم که این جمله های یک خطی، این همه شادی آور باشند برایم؟!
دوشنبه صبحی که پیغام های موبایل را گوش می دادم و صدای آریا و پیام و وحید و تجلی و مونای عزیزم را شنیدم که برایم تولدت مبارک خوانده بودند و منی که از شوق گریه ام گرفت دوباره، که خوشبختم. که با همه خواستن هایی که در من هست برای چیزهایی که ندارم، خوشبختم. از اینجایی که هستم، روزی که گذشت، آدمهای کنارم نمی توانم راضی تر باشم...
نوشتن این ها برایم عجیب است هنوز. عادت ندارم به از شادی و شادمانه گی ها نوشتن گمانم. می نویسم تا به یادم بماند. تا وقتی می خوانم این ها را، لبخند بزند دلم. می نویسم که امروز، بیست و یک اکتبر دو هزار و دوازده، در ساختمان دانشجویی دانشگاه نشسته ام، رو به پنجره بزرگی که به پارک دانشگاه باز است، از کتابخانه بیرون آمده ام و منتظرم کلاس موسیقی شروع شود. آهنگ «سر اومد زمستون» پخش می شود و من تلاش می کنم به این فکر نکنم که نسرین ستوده اعتصاب کرده است....

پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۱

10/11/12

امروز؟ امروز یازدهم اکتبر دو هزار و دوازده ست. تاریخ اش می شه 10/11/12. دو سال دیگه فقط از این تاریخ ها داریم، وقتی بشه 11/12/13 و 12/13/14. مهمه؟ نمی دونم، شاید. من دوازدهم سپتامبر اومدم آمریکا. هر وقت می خوام این تاریخ رو یادم بیارم، به نهم سپتامبر فکر می کنم، 09/09/09، و اینکه سه روز بعد از ش اومدم. برای منی که حافظه ام بده برای تاریخ ها و روزها، اینقدرها هم بد نیست. این رو که نوشتم، یادم افتاد که من یه زمانی چقدر به روزها وابسته بودم، به اولین روزی که دیدم اش، به اولین روزی که بوسیده شدم و اولین ها  و ... یادم افتاد که چقدر بی خیال این تاریخ ها شده ام. که وقتی با ر بودم، یا ک، رفتم به اولین ایمیلها، تکستها نگاه کردم تا تاریخها را به یاد بیاورم. بعد مثل همیشه، این چرخه سیالی که در نهایت به این می رسد که تغییر کرده ام. که مورف شده ام در قالبی که حالای من است. در ذات همان هستم و نه، و در ظاهر هم. فقط انگار یک بخش هایی رو آمده و یک تیزی هایی نرم شده اند. یک رنگهایی، یک حساسیت هایی تشدید شده اند و چه چیزهای زیادی که رقیق تر شده اند و آرام تر. روی دوستهای نزدیکم حساس تر شده ام و سعی می کنم نگذارم دلخوری ای بماند و حرف ها را بزنیم و رفاقت را بسازیم. آنقدر قدر دوستی را می دانم که بی دلیل رها نکنم کسی را. و به همان شدت، اگر کسی بیرون برود از دایره آدم قابل احترام، آدم انسان، دور می شوم از او. اشتباهات، کودکی های آدمها را می بخشم، اما سختگیرم وقتی بعضی چیزها را فراتر از اشتباه، که جزئی از شخصیت آدمها می دانم. 
سر کلاس مدیریت فازی محصول جدید نشسته ام، ساعت هشت شب. مثل چهار سال پیش ماهیچه های قفسه سینه ام گرفته اند و درد دارم: حین نفس کشیدن، خوردن و نوشیدن، و از همه بدتر سکسکه یا سرفه. تمام روز کار کرده ام. فردا هم به کار و مدرسه خواهد گذشت. بعد از مدرسه قرار است با غیرایرانی ها دور هم جمع شویم و و جشن کوچکی داشته باشیم. شنبه هم جلسه ساختمان است و بعد آشپزی و آماده کردن برنامه های مهمانی شب خانه پ و ی. باید لیست خرید آماده کنم و شنبه قبل از ظهر خریدها را تمام کنم.
دیروز بسته مامان رسید. آلو جنگلی و لواشک و سبزی خشک و گردو و کلی خرت و پرت ریز و دوست داشتنی. می توانم چشمهایم را ببندم و تصورش کنم وقت بیرون کشیدن تک تکشان از توی فریزر یا قفسه های مغازه ها، که فکر می کنی برای خودش دارد در نظرش می گیرد، و بعد وقتی خریدشان، می بینی دارد برای تو کنار می گذارد. به این فکر می کنم که برایشان هدیه بگیرم. به لذت فرستادن بسته ای برایشان. به لذت رسیدن بسته...
سردم است. فشارم پایین است و شانه هایم درد می کند. دلم خواب می خواهد. به شنبه فکر می کنم و این که از هشتاد نفری که دعوت شده اند فقط سی نفر جواب داده اند که می آیند یا نه. به این فکر می کنم که این رفتارها را نمی فهمم. که حتی اگر ندانی می آیی، می توانی «شاید» را بزنی تا صاحب مهمانی بداند. به انزجار نیست این نفهمیدن، صرف ندانستن است، قابل درک نبودن. به این که چه ارزشی فراهم می کند این رفتار برای فرد رفتارکننده فکر می کنم و بی جواب می مانم. 

امروز 10/11/12 است و من خسته ام. تنم خسته است و ذهنم گرفتار زندگی. دلم؟ دلم خوب است. آرام است و ساکت، نشسته و تاب می خورد روی تخت تابی توی هال و از کادویی که برایش درست کرده ام لذت می برد.


سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۱

Wind

سبک ام. طور ناآشنایی احساس سبکی می کنم. شبیه همون حسی می مونه که وقتی موهام رو زیادی کوتاه می کردم و با چرخوندن سر، وزن موهای بلندم دیگه نبود. حالا تو انگار کن که همه جونم سبک شده باشه. یه چیز حجم داری که وزن اش تا قبل از رفتن و حذف شدن قابل درک نبود دیگه نیست.

چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۱

گپ

برام تعریف کن که امروزت چطور بوده؟ صبح که بیدار شدی، هوا آفتابی بود یا ابری؟ لبخند زدی یا نه؟ وقتی صورتت رو می شستی، توی آینه به خودت چی گفتی؟ لباسی رو که امروز پوشیده بودی دوست داشتی؟ اونطوری لباس می پوشی که دلت می خواد؟ برات چقدر مهمه که آدمایی که دوستشون داری چطور فکر کنن راجع به ظاهرت؟ اصلاً برام تعریف کن که تا الان کیا رو دوست داشتی تو زندگیت. برام بگو چرا دوستشون داشتی، و اونا چرا دوستت داشتن. برام بگو تو بچگی کدوم خوراکی رو از همه بیشتر دوست داشتی. برام بگو کی برای اولین بار فهمیدی که یه نفر بهت دروغ گفته. برام بگو کدوم رد کدوم زخمای بچگی هنوز رو تن ات مونده، رد کدومشون روی روح ات.
برام از دوستات بگو. چرا باهاشون دوستی. بگو وقتی دوستات رو می بینی بغل شون می کنی؟ می بوسی شون؟ برام بگو اگه اونی رو که دوست داری توی مهمونی بخوای ببوسی، می بوسی، یا از بوسیدن اش تو جمع خجالت می کشی. برای من بگو که کسی یا چیزی هست که ازش نفرت داشته باشی، اگه آره چرا. برام بگو از دست کسی عصبانی هستی، اگه آره، فکر می کنی عصبانیت ات از رو یه رنجیدگی شروع شده یا واقعاً فقط خشمه. برام بگو تا به حال به کسی یا چیزی بدی کردی. برام تعریف کن چرا اینطوری بودی، چطور بدی کردی. برام بگو آیا برای کسی سنگدل بودی. چطور. برام بگو اگه به کسی بدی کردی، عذرخواهی کردی. اگه آره از کی، اون یا خدا. اصلاً بگو برام، تو به خدا اعتقاد داری یا نه. اگه آره، کدوم خدا. برام بگو چرا بهش اعتقاد داری. بگو تا به حال چیزی ازش خواستی که برآورده کرده باشه. بگو معجزه دیدی ازش تا به حال یا نه. برام بگو تا به حال شده یه چیزی رو از ته ته ته دل ات بخوای ولی برآورده نشه. اگه آره، چه حسی داشتی. 
برام از اسم ات بگو. این که چه حسی نسبت بهش داری. کسی هست که اسم ات رو یه طوری صدا بزنه که دوست داشته باشی. برام بگو چطوری اسم ات رو صدا بزنم. برام بگو اولین کسی که بهت گفت قشنگی و باور کردی که راست می گه کی بود. برام بگو کسی تا الان برات شعر گفته، یا چیزی نوشته. بگو دوست اش داشتی یا نه. برام بگو دوست داری خودت رو، اونقدر که بخوای دوست داشته بشی. بگو چقدر می تونی دوست داشته باشی. بگو تا به حال برای کسی گریه کردی یا نه. اگه آره، چرا. برام بگو تا حالا وقتی اخباری رو شنیدی یا دیدی، گریه ات گرفته. برام بگو تا حالا به یه خیریه کمک کردی یا برای یه کار انسان دوستانه، مجانی داوطلب شدی. برام بگو دوست داری سفر بری یا نه، اگه آره کجا. بگو دوست داری بری کمپ و توی یه چادر تو جنگل بخوابی یا بری ساحل و تو یه هتل بخوابی. 
من دلم می خواد اینا رو بدونم، و نترسم وقتی جواب شون رو می شنوم.

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۱

هزار

یه زندگی روزمره و پرهیاهو گاهی، اما ساکت. یه طور عجیبی همه چیز ختم می شه به سکوت این تابستون. نه یه سکوت پرتلاطم، اونطور که من بهش عادت کرده بودم، بلکه یه سکوت ساکن، جنس تازه ای از آرامش، که در سالهایی که گذشت تجربه نشده بود. 
سه سال گذشت از روزی که اومدم بیرون از ایران، دقیق ترش می شه هزار و نود و هشت روز. کی فکرش رو می کرد که هزار روز اینقدر زیاد و طولانی و کند بگذره؟! به مامان که می گم برام زیاد و طولانی گذشته، با یه غصه ای می گه، من مادرم، واسه تو چرا طولانی گذشته؟... 
بیشتر از هزار روز گذشت و من حتی یه بار به این این فکر نکردم که تصمیم ام اشتباه بود. این برام، برای شادی ام کافیه. کمتر از دو ماه مونده تا بدهی مالی ام تموم بشه. این سخت ترین بخش این سه سال بود: دلواپسی مالی. فکر و دلواپسی ای که حتی یه لحظه هم از ذهنم بیرون نرفت. فکر می کنم این سکوت و سکونی که اینقدر محکم بهش چسبیده ام به خاطر این سبکی ذهنی ای هست که داره می رسه. انگار می شه نفس کشید. 
روزهام دارن می گذرن، به برنامه های مختلف، به کار، و به زودی به مدرسه دوباره. ماه پیش برنامه ریزی فستیوال ایرانیان شهر بود و کنسرت مرتضی، بعد مهمانی سفید توی اون کلاب شبونه، حالا کمدی شوی ماز جبرانی و هفته بعد مهمونی توی خونه آنا. بعد مهمونی شبهای عربی توی مجتمع مسکونی مون، هفته بعدش کنسرت سالار عقیلی و هفته بعد از اون تولدم و برنامه شاهان کمدی تو سیاتل. من، میون این برنامه ها می رم و میام، رکاب می زنم، از این سر شهر به اون طرف، از این قطار به اون یکی، و تمام مدت این رفت و آمدها رادیو روغن حبه ی انگور گوش می دم. آرامشی که بهم می ده، تعجب آوره. انگار ایران هستم، توی خونه امیر نشستیم، یا تو واحد فرهنگی، یا جهاد دانشگاهی کانونهای فرهنگی نزدیک خوابگاهها، سینا و رضا دارن برامون فیلمهای کیشلوفسکی می گذارن، با اون آهنگهای بی نظیر پرایزنر، امیر داره نمایشنامه می خونه، دوراس و چخوف و بقیه، بهروز و سمیرا گونتر گراس و کوندرا می خونن، من و سمیه داریم شجریان گوش می دیم یا نامجو، مرتضی و سهراب پینک فلوید و آناتما و کلدپلی می گذارن برامون، هممون توی یه خلسه خوب، بوی بهمن کوچیک می آد و چای دم کرده و ساقه طلایی. ضربانم بالا می ره با گوش دادن به این رادیو: دوستام کنارم هستن، همین جا، توی این حجم محدود سر، نشسته ان و برام از چیزهایی می گن که دوست دارن. تنها نیستم، هیچ وقت تنها نخواهم بود. آدمهایی که دوست دارم اینجا هستن...
از دور که نگاهم کنی، یه دختری می بینی که موهاش ریخته توی چشماش و هر چقدر با دست کنارشون می زنه، انگار از سر لجبازی دوباره میان روی پیشونی اش، کلاه دوچرخه سواری اش سیاه با بته جقه ی سفید، کتونی آل استار پوشیده و وسط کتاب خوندن اش از روی کیندل، هر چند دقیقه یکبار سرش رو میاره بالا و یه لبخند کوچیک می زنه، انگار یه آشنای خوب دیده باشه: و کسی نمی دونه داره توی ذهن اش، با شنیدن یه قطعه جدید از رادیو، به یه دوست لبخند می زنه و منتظره که بشنوه دوست اش می خواد براش چی پخش کنه...

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۱

Silence

با س صحبت کردم، بعد از این که از ایران برگشته بود. وقتی پرسید که با کسی آشنا شده ای، گفتم نه. دلیل اش را که پرسید، گفتم کسی بوده که حواسم را پرت کرده باشد، که فکرم را مشغول کرده باشد، ولی کسی نبوده که دوستش داشته باشم صمیمانه. به آن یکی س فکر کردم، و به این که آن کسی که دوست داشتم س نبود، خیالی، هاله ای، برداشتی نادرست از س بود که مرا مجذوب نگه داشته بود. پرسید هنوز به «ه» فکر می کنی؟ سه سال گذشته و هر بار که اسم اش را می شنوم قلبم تندتر می زند. چشمهایم را بستم و گفتم که هنوز دوست اش دارم و بی انصافی است بودن با آدم هایی که توان دوست داشتن شان را ندارم. گفتم که می دانم تمام شده آن چیزی که بین من و «ه» بود، آن رابطه پایان پیدا کرده و من باید قلبم را بیرون بکشانم از میان پنجه های در هم تنیده آن رابطه محکم. باید آنقدر تنها بمانم، آنقدر با خودم کلنجار بروم که بپذیرم که باید رها کنم. تا دیگر مچ خودم را نگیرم وقت مقایسه آدمهای جدید با او. س ساکت بود. گفت اگر برگردی به عقب، به آن مکالمه تلفنی که فکر کرد برایت تمام شده، باز حرفهایت را می زنی؟ گفتم از حرفهایم پشیمان نیستم، اما اگر می دانستم حرفی که زدم، آن طوری که من گفتم، برای مردها پایان یافته بودن رابطه به حساب می آید، طور دیگری جمله هایم را کنار هم می چیدم.
با س حرف می زدم اما ذهنم به این فکر می کرد که واقعاً فکر کرده بود برایم تمام شده؟ یا خسته بود و دوست داشت این طور باشد تا این همه رنج نبرده باشیم...

سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۱

و من مسافرم ای بادهای همواره....

وقتی چیزی یا کسی برایت تمام شود، الزاماً نباید اشک و فغانی بوده باشد. یک روز صبح چشمهایت را باز می کنی و می بینی که کسی یا چیزی برایت تمام شده است. صبح دوشنبه، چشمهایم را باز کردم. اولین تصویری که توی ذهنم آمد این بود که می توانست اینجا باشد، در این لحظه، و نخواست. چشمهایم را بستم و وقتی دوباره بازشان کردم برایم تمام شده بود. پذیرفتن این حقیقت که نخواسته، نه دردناک بود و نه جانکاه. برای بودن با او تلاشم را کرده بودم، آنقدر که دیگر «شاید اگر» نبود برایم. سهم ام را آمده بودم، خیلی بیشتر از آنچه عمدتاً جلو می آیم، و او نیامده بود، و ما به هم نرسیدیم. به همین سادگی پذیرفتم این حقیقت را. 
شب رفتم که پیش آ بمانم. توی تخت دراز کشیده بودیم و به سقف زل زده بودیم و حرف می زدیم. گفتم شاید تلفن اش را پاک کنم که زنگ نزده باشم از روی دلتنگی. بعد همزمان با فکر من، آ گفت که از فیس بوک هم پاک اش کن. دست بردم و گوشی را برداشتم و پاک اش کردم از دنیای مجازی ام. تلفن اش، پیامهایمان. آ فکر کرد شوخی کرده ام. تلفن ام را گرفت و بعد وقتی فهمید واقعاً رهایش کرده ام، دستم را گرفت و گفت می دانم که پشیمان نخواهی شد. 
در کمتر از شش ماه، دو نفر از دنیایم پاک شدند. یکی که عزیزترین بود و دیگری که می توانست عزیزترین شود. چشمهایم را بستم و به اندازه یک سال خواب پرواز کردن دیدم.

چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۱

Lunch Break

سرم رو روی میز می گذارم. سرمای میز یه منبع درد رو توی شقیقه چپم تحریک می کنه و یه درد کمرنگ ولی تیز توی حدقه چشم چپم می پیچه. سرم رو بلند نمی کنم. چشمهام رو می بندم و می گذارم تیزی درد از بین بره. گوش می دم. کِن توی کیوب عقبی داره تایپ می کنه. از سمت دپارتمان سرویس، صدای برِت میاد که داره با آلیشیا حرف می زنه راجع به یه گزارشی واسه اَپِل. بِکی و کریستِن سر یه مشتری دارن گپ می زنن و می خندن. بقیه صداها گنگ و محوه، صدای کیبورد، حرف زدن محو، صدای ماشینهای تست از توی کارگاه. دلم می خواد بخوابم. دلم می خواد بلند شم برم خونه و بخوابم. 
صدای رئیسم از دور میاد که داره با یکی حرف می زنه. مکث می کنه و دوباره چیزی رو می گه. چون صدای طرف مقابلش رو نمی شنوم، حدس می زنم که با تلفن داره صحبت می کنه. سرم رو بلند می کنم و به مانیتور نگاه می کنم. باورش برام سخته که تو اواخر بیست و هفت سالگی، مثل آدمهای میانسال توی فیلمها که توی شغل شون مسخ شدن، تبدیل شدم به یه آدم منفعل توی یه کیوب. ذهنم رو، خیالاتم رو دوست ندارم امروز. از اون روزهایی شده که باید بگذره و من برسم خونه. چای بریزم، بشینم روی مبل، فرندز ببینم یا پارانورمن، کتاب بخونم و بگذارم که روزم تمام بشه. خلسه ای که خونه ساکتم برام ساخته اونقدر دلچسبه که دوست ندارم جز صبح های زود، یا وقتی که آشپزی می کنم، یا به کارهای خانه می رسم، موسیقی بلندی رو گوش بدم. 
سکوت رو دوست دارم. کاش می شد دنیا رو ساکت نگه داشت. آدمها قشنگ تر به نظر میاد توی سکوت...


دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۱

این پرنده می خواهد در قفس بمیرد، اما در خانه ی تو...

دلم برایت تنگ شده است و بعضی وقت ها احساس می کنم که تمام دنیا این را می داند به جز تو، و بعد فرو می روم توی چرخه ای که بیرون آمدن از آن سخت است و دردآور: که فکر می کنم که تو هم می دانی، اما برایت مهم نیست دیگر. بعد فشرده می شود چیزی در گلویم. احساس رنجشی که از رد شدن، از نخواسته شدن پیدا می کنم سخت می کند نفس کشیدن را. بعد سرم را تکان می دهم که مهم نیست، که رهایت کرده ام. که از تو گذشته ام و دیگر نمی خواهم که باشی و با تو باشم. بعد یکشنبه از راه می رسد و منی که صبح چشمهایم را باز می کنم و نور شدید صبح پاشیده توی اتاق بیدارم می کند. به این فکر می کنم که یکشنبه است و بعد حافظه لعنتی هجوم می آورد و من را می کشد به آن روز یکشنبه که چشم هایم را باز کردم و تو اینجا بودی. و من خواستم ات. تن ام گرم می شود زیر یادآوری آن روز... غلت می زنم هر روز میان ملافه های خنک، و سعی می کنم به خواب بروم پیش از آن که حافظه مرا ببرد به رویایی که تو در آن مرا در آغوش گرفته بودی و می بوسیدی...
روز که آغاز می شود، من می مانم و آدم هایی که می خواهند با من باشند، وقت بگذرانند و من بیشتر فرو می روم در خودم، در تنهایی و این میل به داشتن تو در من شدت می گیرد. 


"همه این هفته را که از من بی خبر مانده بودی
در خانه ماندم
به دنبال دلیلی بودم
که برای تو بگریم"

احمدرضا احمدی

وین جان بر لب آمده در انتظار توست...




باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست

وین جان بر لب آمده در انتظار توست

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست

جز باده ای که در قدح غمگسار توست



سیری مباد سوخته ی تشنه کام را

تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست

بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد

ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست



ای سایه صبر کن که برآید به کام دل

آن آرزو که در دل امیدوار توست

چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۱

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی / ز بامی که برخاست مشکل نشیند

دوره عجیبی را دارم می گذرانم. سه سال گذشته از آخرین باری که دیدم اش، و کمتر از چهار بار با هم حرف زدیم از روزی که همه چیز بین ما تمام شد. انگشتر فیروزه ای که روی دیوار، روی آویز انگشترها مانده را تا آخر ژانویه ای که گذشت در نیاورده بودم از دستم، حتی برای یک روز، یک ساعت. حتی وقتی می دانستم او خیلی وقت است که دیگر انگشتری در انگشت ندارد. 
وقتی که فهمیدم ازدواج کرده، گریه کردم و چند روزی هم بغض داشتم. همان شد که دیگر نخواستم با کسی بیرون بروم تا مدتی. انگشتر را که درآوردم، همانقدر کلیشه ای و نمادین، انگار برایم تمام شد. حتی خواستم برایش پس بفرستم توی یک پاکت، یا که عکس اش را که دیگر توی انگشتم نیست. چه خوب که نکردم. اما همزمان، فهمیدم که چقدر، چقدر زیاد، دوستش داشته ام. صورتش، که حالا با دیدن عکسهایمان، واضح به خاطرم می آید، بغضی را گلوله می کند توی گلویم. اسمش، صدایش، لحن خنده اش برایم حکم فرمانی دارد که بلافاصله مرا به زانو درمی آورد. 
باورم نمی شد این همه دوستش داشتن اش، این که تمام این سه سال، در جستجوی آنی بودم که با او داشتم. آن هر روز عاشق تر شدن، هر روز گرفتن دستها، زل زدن به چشمها، و این حس سرشارکننده که تنها نیستی؛ که کسی هست که حواس اش جمع توست، نگاهت می کند که نترسی، که محکم باشی، که بخندی، که قرار داشته باشی. کسی که می گذارد دوست اش داشته باشی، بی ترس، بی دلهره، که می داند مسئولیتی نیست. کسی که با او زیبایی بی قید و شرط دوست داشتن و دوست داشته شدن را تجربه کردم. کسی که عمیق ترین و تاریک ترین رازهایم را می دانست. از ترسهایم، امیدهایم، اشکهای نریخته ام، خبر داشت و من را، دوست داشت با تمام آنها، که من، من شده بودم با آنها. کسی که درست مثل همان جمله های به ظاهر نخ نما، میسر نبود زندگی بی او برایم.
این که بعد از این همه وقت، اینقدر شدید و سنگین برای من پررنگ شده برایم عجیب است. س که آمد، که شباهت اش به او، به آن چه که او به ذات بود را نشان ام داد، ملغمه ای بودم پریشان از خواستن و ترس. این همه سال خواستن اش، آن طور مکمل وار بودنمان، و بعد آن جدایی بی آنکه چیزی از دوست داشتنمان کم شود، مرا از هم پاشیده بود یک بار. ترس این که دوباره تکرار شود این رنج مکرر، دورم نگاه می داشت از س، اما یادآوری آن فرم قوی و سازنده ی رابطه برایم آنقدر خواستنی بود که مثل شب پره محو نور بمانم و نگریزم. 
تصور این که آمده تا خاصی این تجربه را نشانم دهد، فریبم داد به باور این که می خواهد دوست داشته باشد و دوست داشته شود. که شاید هم می خواست، اما نه آنطور که من می خواستم، یا هر چیز دیگر. سخت بود دیدن این که خوب است و راضی و آرام وقتی آن طور نزدیک و صمیمی بودیم، و بعد مواجهه با گریزانی اش چند ساعت بعد. چرخه نوسان کننده ای بود که برایم طاقت فرسا بود و پراستهلاک روحی. تعادلم که برگشت بعد از آن همه مریض شدن و پریودهای گاه و بی گاه از روی پریشانی، دیدم که مانده ام میان دو راهی و نمی خواهم ادامه بدهم. نه می خواستم نبینم اش دیگر و نه می توانستم آن طوری شوم که او رضایت می داد. همان قدر استعاری برگشتم به عقب. فرو رفتم توی لاک خودم و از آدمهای کمی دورتر کنار کشیدم. خودم بودم و خودم توی خانه با کلی فیلم و سریال ندیده و کتابهای نخوانده. 
دیشب فیلم می دیدم و هر از گاهی، ذهنم که پر می کشید سمت روزهای دور، برای اش حرف می زدم انگار رو به رویم نشسته باشد. خودم را می دیدم که دارم گریه می کنم، هق هق، بلند، از روی خستگی، وادادگی، و معترض بودم به نبودنش. به این که آنقدر دور ماند از من، به این که نیامد. که زیر حرف اش زد. اشک می ریختم که نفهمیده بود چقدر هنوز دوست اش دارم. که نفهمیده بود من هیچ وقت نخواستم ما، ما نباشیم. اشک می ریختم چون احساس می کردم فقط یک نفر بوده که مرا فهمیده، و حالا در رابطه ای است محکم و پابرجا با زنی زیبا و خوشبخت که دوستش دارد حتماً - که محال است او را شناخت و دوست اش نداشت - و دیگر نمی خواهد و نمی تواند که در کنار من باشد. اول نوشتم نمی تواند و نمی خواهد و بعد تصحیح اش کردم به نخواستن و نتوانستن، و این تصحیح ها، این فکرهای ویرایش کننده رفتار و کلمات و افکار دردناک است خیلی و من نمی فهمم که چرا هیچ کس حواس اش به این دردهای کوچکی که خرد کننده اند نیست.

سه‌شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۱

Picpar

تنهایی می خواهم. دوست دارم به حال خودم باشم. کاش می شد به اندازه یکی دو هفته از کار مرخصی گرفت. دوست دارم توی خانه بنشینم. دو سه روزی هیچ کاری نکنم. فقط بنشینم و ماراتون وار، مَد مِن ببینم یا فِرِندز. بنشینم و کز کنم روی مبل، پارچ چای سرد شده با عسل و لیمو را بگذارم روی میز، نیمه برهنه از گرمای تابستان مرطوب، سریال ببینم و تنها باشم با خودم. خسته که شدم کمی کتاب بخوانم؛ برای خودم چیزی درست کنم، گردنبندی، گوشواره ای؛ یا خیاطی کنم، تی شرت ها را عوض کنم، تنگ کنم، ببرم، شلوارهای خنک را کوتاه کنم؛ آشپزخانه را تمیز کنم، با دستمالهای کُلُرِکس کف آشپزخانه را بسابم و ضدعفونی کنم؛ توی دستشویی بنشینم با کیندل، آهنگهایش روی شافِل، کتاب بخوانم و هر از گاهی از روی مَت ها موهای ریخته شده را جمع کنم و توی سطل بیندازم. 
دلم به طرز بی نهایتی سکوت می خواهد. دوست ندارم با کسی حرف بزنم و دوست ندارم حرفهای کسی را بشنوم. کاش دنیا کنترل داشت و من ساکت می کردم همه را. آهنگ نوایی پورعطایی را پیدا کردم میان ازدحام فایلهای پوشه دانلود کامپیوترم و از صبح مدام پخش اش می کنم. کاش دنیا ساکت بود و فقط این موسیقی پخش می شد در هوا. کاش یک تاب داشتم. می نشستم روی تاب با این موسیقی و می گذاشتم این حس ملانکولیک وار مرا در خود حل کند. نمی دانم چرا اینقدر سنگین و بی حس شده ام. دیروز، وقتی داشتم توی هاردی که از ایران آورده بودم دنبال سریال فرندز می گشتم، یاد پوشه عکسهایم افتادم توی آن هارد. بازش کردم و گذشته، با همه دوری اش، با همه کمرنگی اش، تازه و جان گرفته رو به رویم نشسته بود. عکسهایم را نگاه می کردم. موهایم که کوتاه شده بود، او که موهای کوتاهم را چقدر دوست داشت. چقدر آن روز واضح بود برایم، تمام آن روزها. رسیده بودم خانه اش، بعد از این که کارها را تحویل داده بودم. لباس سفیدی که پوشیده بودم را فراموش کرده بودم اما لحظه لحظه آن روز را نه. چقدر با لبخند نگاهم می کرد. چقدر توی نگاهش دوست داشت مرا. عشق بازی کردیم، آرام و سبک و در عین حال دیوانه، آن طور که ما بودیم. چند ساعت بعد، که روی تخت دراز کشیده بودیم و فیلم می دیدیم، کلیپهای نیک کِیو گمانم، بلند شد تا چیزی بیاورد و همان طور که خواست از بالای سرم رد شود، مکث کرد و خیره ماند به من. رفت، دوربین اش را آورد، و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، شروع کرد به عکس گرفتن از من. بعد دوربین را گذاشت روی میز کنار تخت، و دراز کشید روی من، و آن دو عکس را گرفتیم، صورتهایمان آرام و راضی. عکسها را می دیدم و دلم برای آدمی که آن طور عاشقانه نگاهش می کردم تنگ شد... امان از این اشکهای رسوا...

دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۱

خشم

باید بنویسم. روزی یک صفحه. از همه چیز. روزمره. مثل همان دفتر خاطراتی که نوشتم و آنقدر فیلتر کردم خودم را و حرفهایم را، که سالها بعد هیچ نمی فهمیدم از اشاره ها، وقایع، زمانها. انگار در این خیال خام باشی که آدمهای دور و برت همیشه می مانند و همین هایند که برایت خاطره می سازند و اگر بگویی آن که با من تند حرف زد امروز، سالها بعد تنها کسی خواهد بود که نام اش به ذهنت می رسد. که باید فکر کنی به این که چند ساله بودی، کجای سال و ماه اینها را نوشته ای، و فکر کنی به آن روزها، و به زحمت به یاد بیاوری آدمهای آن دوره را و مرور کنی خاطراتی را که از آنها نوشته ای و هیچ به یاد نمی آوریشان.
که دوستان و همکلاسی هایت تصویری محو و مبهم اند از روزهای گم شده میان رنگهای خاکستری و سرمه ای، میان ماتیکهای پنهانی، لبخندهای زیر لب، سرخ شدنهای تا بناگوش زیر نگاه هیز مردان، خشم، سکوت، دلبستگیهای از سر نوجوانی، شادیهای معصومانه و دریغ شده، معلمهای خوب، معلمهای مهربان، معلمهای بی فکر، معلمهای بی خیال. جمع سالمی از آدمهایی ناسالم، تنها، و دورمانده از خود واقعی شان.
دلم برایش تنگ شده. نبودن اش هیچ چیزی را در دنیای من تغییر نداد جز نگاه من. برایم ترکیب به هم پیچیده ای از دو انسان بود: یکی که عمیق و بی هیچ فیلتری می توانستم برایش حرف بزنم و حرفهایش را بشنوم، مثل روانکاوی که نگاهت می کند بی هیچ قضاوتی و دستهایت را می گیرد، و آن یکی، تصویری از مردی که دوست داشتم، مردی که مرا، روح و تن، می خواست و دوست می داشت. تصویر نوشتم، چون آن کسی که بود، هر چقدر شبیه و نزدیک، آنی نبود که گمان می کردم. نمی توانست یا نمی خواست آنی باشد که می خواستم (نمی خواهم به این فکر کنم که کدام این دو برایم دردناک تر است). از انسان دوم که دست شستم، دلم رنجید. یأس نرم می آید و می نشیند روی همه چیز، اما سنگین است، وزن دارد حضورش. دلم برای آن کسی که دوستم بود تنگ می شود، و وقتی پیش می روم، انسانی که با من نیست روبرویم می نشیند. 
خشمگینم. رنجیده ام و خشمگین. می خواهم مشتهایم را گره کنم و فریاد بزنم. می خواهم تکان اش دهم از خشم. وقتی گفتم دلم برایش تنگ شده، گفت بی انصافم که این را نوشته ام. خشمگین شدم، آتش گرفتم. چطور می توانست از بی انصافی برای من بگوید، از بی عدالتی. من، از بودن انسانی شبیه به او ناامید شده بودم. تنها کسی که آنگونه بود و من می شناختم، بعد از روزهای زیاد دوست داشتن و دوست داشته شدن، روزهای دوری، یک جایی در سرزمینی بارانی، عاشق بود و آرام و قرار گرفته، و من این سوی یک اقیانوس و یک قاره، عادت کرده بودم به این فقدان. آمد ونشانم داد که هست. و نماند. چطور شرمگین نمی شود زیر دردی که این بی انصافی در جان من انداخت، نمی دانم. دلم می خواهد راهم را بگیرم و بروم. حتی خشمگین نمانم. تنها دور شوم از این درد. نگاهش می کنم توی ذهنم، عاصی می شوم از دست رفتارش، و پیش از آنکه سخت شوم و تند، دلم را می بینم که آب می شود از دوست داشتن اش. می لرزم از این همه خواستن اش. 

سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۱

تهی

تموم شد. رفت. و من به معنای واقعی کلمه راحت شدم.امشب قفلهای آپارتمان رو هم عوض می کنم تا دیگه دلواپس چیزی نباشم. نه دلواپس یه آدم ناسالم که از آزار دادن لذت می بره و نه دلواپس یه کلید دیگه که دست یه آدم بیمارتر مونده و برشون نمی گردونه. 
اتاقش رو تمیز کردم، اونقدری که می شد. لباسهای گرم رو از زیر تخت کشیدم بیرون و چیدم تو کمد تازه. کشوها را بیرون آوردم و بردم توی اون کمد. اتاقم یه کمی خلوت تر شد و این برام خوشاینده. آخر هفته مسافر دارم از کوچ سرفینگ، و خیلی خوبه اگه تا اون موقع بتونم وسایل رو از مونیک و دنیل بگیرم و اتاق رو آماده کنم. 
این چند روز به کارهایی گذشت که فقط خودم رو لازم داشت و سکوت رو. کلی تمیز کردن، اونقدری که نفهمی تو این خونه کسی بوده که تو اتاقش واسه هفت ماه آفتاب نخورده، که همه ی زندگیش وسط اتاق ولو بوده و علاوه بر همه اینها یه گربه بدخلق هم داشته که همه جا سرک می کشیده. پرده های اتاقش رو باز کردم و شستم و دوباره نصب کردم. حشک که شدن جمع شون کردم و با یه روبان سفید بستم شون. لای درز پنجره رو هم باز گذاشتم تا آفتاب و هوای تازه و خنک این روزها، اون بوی ناخوشایند رو بیرون ببره از اتاق. امشب باید جارو کنم اتاق رو، و بعد بکینگ سودا بریزم رو موکتها بذارم شب بمونه و صبح یه بار دیگه جارو کنم. 
برای خودم ترشی درست کردم، بادمجون شکم پر و مخلوط. لازم داشتم احساس کنم خونه مال منه، بوی سرکه، سفره پهن شده روی میز غذاخوری با گل کلم و هویج پهن شده روش رو لازم داشتم. کدو سبز و کلم بروکلی و کرفس هم خریدم و خورد کردم و برای فریزر بسته بندی کردم. اینکه یخچالم کلی جای خالی داره خوشحالم می کنه. اون رو هم تمیز کردم، یه طوری که دیگه ردی از میوه های به مرز گندیدگی کشیده اش توش نمونده باشه. میون همه این ها، دارم کاشی درست می کنم برای فستیوال ایرانیان امسال. و بعد از جمع شدن سفره، چند ردیف کاشی خوشگل و براق چیده شدن روی میز تا آفتاب بخورن و خشک بشن.
دیشب باهاش حرف زدم دوباره. از دستم رنجیده بود. می دونم کدوم جمله، برداشت اشتباهش از کدوم جمله رنجونده بوده اش و یه طور بدجنسی وار خودخواهی خوشحالم از این که اون حرف رنجونده اش. این که فکر بودن من با کس دیگه ای ناراحتش کنه برام اطمینان خاطر میاره که اون هم به من بیشتر از یه رفاقت فکر می کنه، حتی اگه چیزی نباشه که می خواد الان یا آینده نزدیکی که تصورش رو می کنه. خواستن اش در من زیاده. خواستن این که باشه، نزدیک و بگذاره بشناسم اش. خواستن این حرف زدنها و درد دلها، خواستن بدن اش وقتی اونقدر نزدیکه که عضلاتم رو مرتعش می کنه هوس آغوش اش، خواستن لبهاش وقتی لبخند می زنه، خواستن نگاهش به من... 
کاش فسخِ عزیمتِ جاودانه باشد برای من.... چقدر این شعر، همین سه کلمه ی متوالی، توصیف حسی می تونه باشه که اینقدر کنار اومدن باهاش سخته.

چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۱

می رم بالاتر...

باید خوشحال باشم؟ چون نیستم.
این شادی نیست. این آن طور دل خوشی که می خواستم نیست. این آن جایی است که آدم باید از آن شروع کند و شادی را بسازد و بیشتر کند و بارورتر. بعد از سه سال، تازه رسیده ام روی سطح آب. تازه می توانم با خیال راحت نفس بکشم. کارم را دارم، دانشگاه هم رو به راه است، نگران شهریه نیستم، در کل نگرانی مالی ندارم و تا یک سال حداقل نخواهم نداشت. مستقل شده ام، به معنای واقعی کلمه. وقتی این هفته وسایل اش را بردارد و ببرد، همین چند جعبه لباس و کفش و خرت و پرتهای ریز، وقتی امضا کند آن قرارداد لعنتی را که نمی گذارد همین حالا بردارم ببرم برایش همه ی اینها را و بخواهم که برود بیرون از دنیای من، خانه ی من، مستقل می شوم. 
خوبم، واقعاً خوبم. همه ی چیزهایی که لازم است داشته باشم را دارم: خانواده ام، سالم و سلامت؛ دوستانم، بهتر از آب روان؛ کاری که دوستش دارم؛ درسی که آرام و بی دغدغه ی نالازم می گذرد؛ کسی، کسانی که دوستم دارند و دوستشان دارم. اما شاد نیستم، شادی سبکبار منظورم است. 
ش و م آمده بودند خانه ام دو سه شب پیش، و گودر را باز کرده بودم برایشان تا بعضی نوشته های خوب را نشان شان بدهم. رسید به شعری از ویلیام مک کارتنی، که می گفت راه عشق دلهره آور است: چون سخت است اگر خوب از آب در نیاید؛ اما، اما وای از شادمانی آن روزی که به عشق خوب برسی. ش مکث کرد و گفت: هنوز به «ه» فکر می کنی؟ گفتم: نه. اما هنوز به حسی که روزهای عاشقی داشتم فکر می کنم. دلم عاشقی می خواهد، نه چون هیجان می آورد و من زندگی تکراری دارم و مانند اینها. چون عشق مرا شاد می کند. قوی تر می کند. انگیزه ام برای زندگی را از همین حجم زیاد هم بالاتر می برد. 
تقریباً هشت ماه شده است که تنهایم. از هفده سالگی، تا الان که تقریباً بیست و هشت ساله ام، هیچ بازه ای اینقدر تنها - به معنی دیت نکردن یا دوست نبودن با کسی - نبوده ام. این تنهایی، برای خودم بیشتر از دور و بری هایم عجیب است. دلم کسی را نمی خواهد. دروغ می گویم. دلم یکی را می خواهد که نمی دانم می توانم اطمینان کنم به او یا نه، واین ندانستن نمی گذارد که بخواهمش. دلم نمی خواهد باشم با کسی. می ترسم از بودن با کسی. هر چقدر که این میل به رفتن، میل به نماندن پای چیزی، آدمی، رابطه ای در من قوی تر می شود، نیروی تازه ای در من به دنبال یافتن کسی یا چیزی می گردد که قانعم کند برای ماندن، برای وقت گذاشتن، دوست داشتن. 
استیصال عجیبی است: آماده رفتن باشی، ساکهای بسته، کفشهای پوشیده، و بعد برگردی، چشم بچرخانی تا دلیلی برای ماندن پیدا کنی انگار. که رفتن گریزناپذیر است با چنین دنیایی، اما خیال دنیایی که تو را نگاه دارد آن چنان قوی است که در میان تصویر رو به رو، به جستجوی تار و پود این خیال می گردی تا وعده بدهی به قلبت که یک روزی، یک کسی را می بینی که آرام می گیری کنارش. که دیگر نیازی به رفتن و گشتن نیست. که قرار دل بی قرار است. که همان می شود که آیدا برای شاملو بود:

آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نا به هنگامم گریزی نبود،
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود.

فسخِ عزیمتِ جاودانه....

جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۹۱

Bored

توی کیوبم نشسته ام و گودر می خونم. منتظرم زمان بگذره و برم خونه. وی خونه است احتمالاً. گربه هم طبق معمول داره می دوه دور و بر خونه و توجه می خواد. تو ذهنم هال رو تصور می کنم، به کیف و شال وی روی مبل، کخ کوسنها رو نامرتب کرده طبق معمول اصلاً هم متوجه نمی شه که هر بار که می ره تو اتاقش، من مرتب می کنم کوسنها رو. ک هم تو آشپزخونه داره یه چیزی گرم می کنه. بعد موقع هم زدن اش، وقتی از توی مایکروفر درش میاره، یه کم از غذا رو می پاشه روی اپن، و من که حرص می خورم از شلختگی اش. تو ذهنم، به خونه که فکر می کنم عصبانی می شم. خوشحالم که یه هفته مونده فقط تا بره. به این فکر می کنم که کل خونه رو با کلورِکس ضدعفونی کنم وقتی رفت. که فرش توی هال رو بشورم و روکش مبل و صندلی ها رو. توی فکرم نقشه می کشم واسه اتاق تازه. 
آنا اومد توی کیوبم و پرسید که واسه هپی اوِر یا ساعت شادی (سلام پیام) می رم بیرون با همکارا یا نه. گفتم اگه اون بیاد می رم. اگر نه، می رم خونه. دلم می خواد برم خونه. حوصله ی آدمهای شرکت رو ندارم. تلاشهای احمقانه واسه عشوه و ناز و باب دوستی ریختن. امیدوارم دیوید نیاد. اگه باشه، بهانه میارم و می رم خونه. سری قبل کلی مست کرد و سخت بود جوری باهاش حرف زدن که توی این شرایط با غریبه ها می شه حرف زد.
توی آمازون دنبال شامپو فرش می گردم. ساعت رو نگاه می کنم تا ببینم کی چهار می شه تا برم خونه.

دوشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۱

10/10

رهایت کردم. تو بی قرارتر از این حرفهایی که بخواهی بمانی، که بخواهی به ماندن فکر کنی حتی. حس می کردم نخی نامریی بسته ام به تو، نه به بالهایت، نه به فکرت، که به پاهایت، به ریشه های روحت. مثل یک بادبادک میان یک روز پر از باد: آنجا که می دانی اگر کمی زیادتر بکشی نخها را، بادبادک ات پاره می شود، و با باد می رود. و تو می مانی و چندین متر نخ ماهیگیری که تکه ای، تنها تکه ای بادبادک در انتهای خود دارد. رهایت کردم چون خودخواهم. چون یا به تمامی حضور داری یا که نه. من نگه دارنده نیستم. حتی دوست ندارم نگاه داشته بشوم.
رهایت کردم. دلم می خواهد به من بازگردی؟ مهم نیست.

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۱

As simple as that

یه روزی میاد که من تو رو می بوسم. اون روز میاد، من حس اش می کنم. دنیا بی منطق می شه اگه من نبوسم لبهای تو رو، خیره نشم تو چشمات. وقتی اولین بار دقت کردم به چشمات، یکی تو سرم گفت، چطور نمی دونستی چشمهای سبز می تونن اینقدر قشنگ باشن؟ من چشمهات رو دیدم، و لبهات رو، وقتی حرف می زدی، وقتی به مونیکا و دیوید نگاه می کردی وسط حرف زدن شون. من می دونم اون لبها رو می بوسم یه روزی

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۱

Status

گاهی وقتها فکر می کنم آدمهایی که یه بار دلشون شکسته - نه به طرز کلیشه ای و پیش پا افتاده ای، آدمهایی که عاشق بوده ان و رنج دیده ان، به قلبشون، اعتمادشون خیانت شده، اون حریم بین آدمها برای اونها و عشقشون شکسته شده - نمی تونن دوباره دل ببندن به طور کامل، یا شاید خیلی سخت بتونن، خیلی به ندرت. فکر می کنم که اون معصومیت، اون بی خبری از زشتی درون آدمها می گذاره اونطوری و از صمیم قلب دل ببندی. وقتی اعتمادت به جنس آدم زیر سؤال بره، یارت هم مصون نیست از این بی اعتمادی و شک. 
گاهی وقتها، وسط این فکرها، به این فکر می کنم که شاید بعضی آدمها هیچ وقت اونی رو نبینن که عاشقشون می کنه، چه برسه به این که توی یه زمان بد، یه موقعیت بد اون آدم رو ببینن. به این فکر می کنم که من شانس ام رو داشتم، کسی رو / کسانی رو دیدم که منو عاشق کردن، و خوب، تموم شدن. یا من عوض شدم، یا اونها، یا دنیا پا به پامون نیومد. و حالا، هیچ تضمینی نیست که اون آدمی که من می خوام، که نه ابرمرده، نه فاتح قله قاف، یه روز بیاد تو زندگیم. که باید به کمتر از اون بسازم، یا تنها بمونم. 
چند وقته دارم خیلی جدی به این فکر می کنم. به این که یا باید تمام و کمال دلبسته کسی بشم، یا ترجیح می دم تنها بمونم. جای تازه ای وایستادم تو دنیام، بالاتر یا پایینتر بودن مقامش رو نمی دونم هنوز.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۱

Mind

پریشب خواب خونه مون رو دیدم
درست ترش رو بگم، حدودای هفت صبح بود
خواب دیدم با یه سری آدم همراهم که دارن یه مستند می سازن از ایران، از مشهد برای من
از اونجایی اش یادمه که نمای یه سبزی فروشی رو توی مانیتور دیدم
یه سبزی فروشی بود که سه چهار تا خیابون با خونه مون فاصله داشت
یه سبزی فروشی کوچیک، که صاحبش مال یه شهر کوچیک از جنوب خراسان بود و با خانومش و پسرش مغازه رو می گردوند.
مامانم همیشه از اونجا سبزی خوردن می گرفت و واسه غذا هم، خانومش سبزی پاک کرده و خورد شده می آورد برامون.
رفتیم با ماشین گروه جلوی اون مغازه هه، گفتم بیاین از اینا فیلم بگیرین، می خوام این آدما باشن تو فیلم
بعد بردمشون تو مغازه های محله مون، از همه فیلم گرفتیم.
بعد رفتیم باهنر، من داشتم می گفتم وقتی بارون می گیره تو بهار، این خیابون پر بوی خاک تازه می شه، بعد اگه از بانک پیاده بری سمت در مهندسی، این شاخه های چنار نمی گذارن خیس بشی. یادمه رسیده بودیم دم ورودی مهندسی که یکی رفت سمت باهنر هشت. گفتم اونطرف هیچی نیست واسه فیلم گرفتن. بعد رفت آقاهه همچنان، می گفت بات دیس لوکس سو پیس فول اند ریلکسینگ. رفت تو باهنر هشت و ما هم رفتیم دنبالش. جلوی هشتی اون خونه هه وایستاد و شروع کرد قاب تصویر رو تنظیم کردن. گفتم اینجا هیچی نیست، بریم. وایستاده بودم تو هشتی، مثل نه سال قبل، و اینبار طاقت ایستادن نداشتم.
بعد تو خواب، خودم رو دیدم از دید یکی از اون آدمها، دیدم که هی می گم بریم از اینجا، من نمی خوام اینجا یادم بیاد، نمی خوام اینجا رو نگه دارم واسه خودم. دیدم که گریه ام گرفت از استیصال. نشستم رو سکو، یاد روزی که منو بوسید وقتی رو سکو نشسته بودیم افتادم، مثل برق گرفته ها پا شدم. گفتم بریم از اینجا، من اندازه یه عمر اینجا بودم، انتظار کشیدم، تنها بودم. مثل یه تصویر متحرک، روزهایی که منتظرش بودم اونجا یادم می اومد، حرفهاش، اشکهام، خستگی هام، دلم.
یادمه سرم رو که آوردم بالا، توی مانتیور دیدم کسی فیلم نمی گیره از هشتی، دوربین روی منه، روی صورت من. درست مثل همون سالها که تو آینه نگاه می کردم به خودم که دارم گریه می کنم، صورتم همونقدر غمگین بود. یادمه نخواستم اونجا باشم، این نخواستنه خیلی قوی بود، یه آدم قوی و محکم این نخواستنه رو می خواست. اراده کردم که نباشم اونجا. بیدار شدم.

For The Archives

پنج شنبه، هفتم اردیبهشت ماه هزار و سیصد و نود و یک، هفت بعد از ظهر. توی خونه، اتاقم، روبروی آینه قدی، اولین موی سفیدم رو دیدم. فکر می کردم اولین موی سفیدم باید رو شقیقه ام باشه، مثل مامان که موهای شقیقه اش اول سفید شده به خاطر میگرن. اما نه، دو سه سانتی بالای گوش راستم، همونجایی که موهایم از کوتاه به خیلی بلند می رسن.

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۱

دیلمان


آهنگ بندر لندن گروه عجم بهترین شروع برای روزهای منه: سرنا و دهل منو یاد عروسی های کردی می اندازه، یاد درختهایی که توشون ریسه ریسه چراغ آویزونه، یاد چوبهای ذغال شده ی توی اجاق گلی، وقتی روش دیگ یخنی داره می جوشه. تندتر رکاب می زنم با این آهنگ، با یه ضرب آروم انگشتهام رو دنده دوچرخه... زندگی منظم اینجا یه تجربه ی عجیبه: این که درست وقتی می رسی به ایستگاه آهنگ ریتم بلندی می گیره، بعد قطار می آد و لحظه ی رفتن توی تونل آهنگ های نامجو شروع می شه و بعد درست بعد از بیرون زدن قطار آهنگها می رسه به دیلمان نامجو...
اینجا کسی ست پنهان....
یه حس مضحکی دارم بعضی روزها که تو قطارم: حس این که یکی باید بیاد فیلم بگیره از بعضی لحظه ها، آهنگی که گوش می دی رو بذاره جای موسیقی پس زمینه و از یه صندلی عقب تر، از روی شونه ات فیلم بگیره از تویی که بیرون رو نگاه می کنی و حواس ات نیست. یاد دو تا چیز افتادم الان که اینو نوشتم، یاد «وقتی حواس ات هست زیبایی، وقتی حواس ات زیباترینی. حالا حواس ات هست؟» شبهای روشن و یاد اون ویدیوی گوگوش برای آهنگ نجاتم بده، یاد روزمرگی اش، یاد تنهایی اش. غمگین نیستم اما شاد هم نه. خالی ام. ساکت و خالی. برای همینه که راحت می تونم مورف بشم تو قالب اون دختر شاد که از سر کار می ره مدرسه، سر کلاس پر انرژی با استاد بحث می کنه، مهمونی راه می اندازه، داوطلب می شه تو برنامه های شهری، و تو فاصله های بین این برنامه ها، دوچرخه سواری می کنه، نامجو و شجریان گوش می ده، بی لبخند اما. ساکت و خالی.
وقتی به عقب نگاه می کنم، پریشانی ام توی این دو سال خیلی توی چشم می زنه: چقدر مصرّ بودم برای تنها نبودن، انگار که خبر بدی بشنوی و بعد داد و هوار راه بیندازی، مشت و لگد بپرونی یا به یک تلاش بیهوده ادامه بدی تا شاید شرایط برگرده به قبل، و بعد آن وسطها، وسط داد زدن و مشت پراندن به هوا و در و دیوار، آروم آروم بپذیری که چیزی تمام شده، که کسی رفته، که تاریخ مصرف چیزی سرآمده، و بعد از زور خستگی، استیصال یا اندوهِ صِرف، بشکنی و آروم بگیری، درست همینطوری بودم تا لحظه ی فهمیدن اینها. شکستنم یک آنِ کوتاه بود توی فاصله ی کیوبم تا دستشویی شرکت، کمی اشک لازمه برای شستن بعضی دردها. چند روزی به سکوت گذشت و سینما: مستند پینا رو دیدم و بیل کانینگهام رو. شراب خوردم، زیادتر از حد معمول. بعد آریا اومد و سفر رفتیم. کوتاه بود اما آرام بخش. برای رفاقت با بعضی آدمها، برای دوست داشتن شون، حضور فیزیکی لازم نیست. می تونی یکی را کمتر از یک هفته دیده باشی در یک رفاقت تقریباً پنج ساله و همچنان آن آدم بتونه نگاهت کنه و بفهمه دردت از چه جنسیه.
نمیدونم اگه دو سال دیگه برگردم و به حالای خودم نگاه کنم چی فکر می کنم و چی می بینم: یأس، آرامش، سکون، خستگی یا ...

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۰

Salut

نوشتن تسکین دهنده است. نوشتن توی وبلاگ یک جور ملایم و خوشایندی آرام می کند آدم را. یک مخاطب ساکت و صبور نشسته است روبروی مانیتور و طور مطمئنی دستت را می گیرد تا حرف بزنی. اگر عصبانی باشی، می گذارد دستش را بفشارد دست مشت  شده عصبانی ات، اگر غمگین باشی، خیلی مهربان دستت را فشار می دهد هر چند لحظه تا اطمینان خاطرت دهد که هست. بعد هم بلند می شوی و می روی سراغ زندگی ات، و هر وقت که بخواهی برمیگردی تا حرف بزنی و سبک شوی.
این که این آدم خواننده تو را نمی شناسد، توی سرخوش یا شکننده یا غمگین یا پر امید را، این که بهت زنگ نمی زند که هی فلانی چرا دلواپسی تو وبلاگت، این را دوست دارم. دوست دارم که آدمهایی که مرا می شناسند و این جا را می خوانند به رویم نمی آورند که اینجا سر می زنند، یا اگر حرفی می زنند، دوستهایی هستند که دورند، که هر روز چشم در چشم شان نمی شوم.
نوشتن تسکین می دهد. نوشته ای که خوانده می شود تسکین می دهد. نوشتن من را خیلی وقتها آرام کرده. توی خواننده در آرام کردن من سهیم بوده ای. یک طورهایی شبیه آن نوشته ها یا تبلیغهایی که یک مخاطب عام را خطاب قرار می دهند، اما این بار برای خیلی مخاطب خاص، این نوشته کوتاه ادای احترام من است به توی خواننده. سپاسگزارم برای بودن ات. بودن ات، وقت گذاشتن ات تسکین دهنده است برای کسی یک جای این کره ی خاکی.

روزمرگی

از خیلی سال پیش، سی سالگی برایم مهم بود، رسیدن به سی سالگی یعنی بزرگ شدن، بزرگ بودن، شاخ غول را شکستن. یک نیروی عجیب و غریبی اطمینان می داد که تا سی سالگی دکترایم را گرفته ام و طراحی می کنم. که حتی شهامت راه انداختن شرکت خودم را پیدا کرده ام. از سر کار بر می گردم توی خانه ام که هال بزرگ و نورگیر دارد، بچه ام را می نشانم کنار میز غذاخوری و با هم آشپزی می کنیم. الان کمتر از سه سال مانده تا سی سالگی، دقیق اش می شود دو سال و هفت ماه و هفت روز. آن همه هارت و پورت برای تغییر رشته رفت زیر خاک. پوووووف. مهندسی خواندم و بعد با بزدلی هر چه تمام تر جرأت نکردم بروم معماری بخوانم وقتی فردوسی معماری آورد. فرمها را گرفتم تا تنها توی صورتم بزنند بی شهامتیم را. الان می اندازمش تقصیر مادر و پدر و خواهر و برادر که محال بود حمایتم کنند و از این حرفها، اما دروغ می گویم. وقتی گفتم نمی خواهم مهندسی بخوانم هم کمی بحث کردند، ولی وقتی دیدند جدی است حرفم، گفتند برو. فرستاندم آمریکا بدون بورسیه و یادم هست که گفتند رفتی برای درس، کار بی کار. هزینه اش با ما. آن وقت من الاغ هنوز می گویم تقصیر آنهاست.
دکترایم شاید تا دو سال دیگر تمام شود. درسها که تمام می شود بهار، بعد امتحان جامع است و بعد تز. طراحی هم تمام شد رفت پی کارش انگار. نمی دانم تا دو سال دیگر انرژی دارم که باز بروم مدرسه، وقت بگذرانم سر طراحی. می دانم دوست دارم، خیلی خیلی می خواهم این کار را بکنم، اما هفته ای چهل و اندی ساعت کار انرژی می گیرد. هه، حتی حالا هم بهانه می گیرم. کار هم که گرفته ام اما هنوز روی هواست ویزا، گرین کارت. هشت نه ماه دیگر می توانند اقدام کنند برای ویزایم. تا آن موقع خودم هم اقدام کرده ام گمانم، برای گرین کارت ای بی وان، که البته منوط است به مقاله های کنفرانس ونکوور. چقدر در زندگیم چیزی منوط بوده به چیز دیگری که دست من نیست.
اینها بماند به کنار، فکر در سی سالگی بچه داشتنم خنده ام می اندازد. بیست و هفت سالم است و دچار بحران هویت شده ام. نمی دانم چه مرگم است. دیشب با بچه ها رفته ایم بار، از هم می پرسیدند در کدام مرحله از روابط عاطفی هستید: مجرد، متأهل، در رابطه متعهد، در رابطه بدون تعهد و الی آخر. به من که رسید، فرزاد نگاهم کرد که اگر راستش را نگویی خودم می گویم، و محمدرضا هم همانطور آرام سرش را پایین گرفت و نگاهم کرد. یک ماه پیش گفته بودم مجرد و بدون علاقه به داشت رابطه، همان سینگل نات لوکینگ انگلیسی ها. گفتم مجرد بدون علاقه. فرزاد نگاهم کرد که بدون علاقه؟! گفتم بدون علاقه به رابطه جدی، گفتم سینگل اَند نات هَوینگ اِ کِلو، سینگل بات ترایینگ تو فیگورینگ سام شِت اَوت. فرزاد کرم ریخت و گفت: یعنی الان با کسی دیت نمی کنی؟ گفتم نه. محمدرضا بلند شد آبجویش را بگیرد. فرزاد پرسید: یعنی کسی نیست توی این جمع که تو دوست داشته باشی دیت اش کنی؟ گفتم چرا، اما این کافی نیست. بعد با خودم فکر کردم که چه مرگم است. این همه آدم شناخته ام و هیچ کدامشان آنی که می خواستم نبودند. یعنی بودند اما نبودند. یک چیز مهمی نبود، کم بود، گم بود. از قد بلند و صورت مثل ماه و جیب پر پول حرف نمی زنم، آن حس اطمینان از رابطه، از این آدم نبود. همیشه چیزی پیدا شده بود که به شدت توی ذوق می زد. این اواخر هم، این دو سال و نیم آخر، دلبستگی هم نبود. وقتی به ریچارد فکر می کنم، یا به دنی، می بینم دوست داشتن نبود. مثل نوجوانهای احمق ادای درد داشتن در آوردم چون احساس می کردم باید دلبسته باشم، باید غمگین شوم وقتی تمام می شود. دوست داشتم، اما آن طوری که می شود همه آدمهای زمین را دوست داشت، نه آن طوری که دلم بلرزد.
وقتی این آخرین بار نخواستم کسی را که دیت می کردم ببینم، بحث نکردم، هیچ چیزی نگفتم. کتم را برداشتم و از خانه اش بیرون آمدم، بی خداحافظی حتی. بعد رفتم برای خودم از استارباکس یک موکای داغ گرفتم و زنگ زدم به بچه ها برای مهمانی آن شب. بدون ذره ای ناراحتی. از خودم ترسیدم آن روز، از خالی بودنم. اندازه ی سالها دور بودم از آدمی که می خواست عاشق باشد. رها کرده بودم همه چیز را انگار. بعد هادی زنگ زد و خبر داد که ازدواج کرده. امین دوباره و دوباره توی فیس بوک پیدایش شد. آریا یک آخر هفته آمد پورتلند تا برویم سیاتل، و رفتیم، و برف آمد. بعد من خندیدم به خودم، و زندگیم، و قلبم. فهمیدم که چقدر دلبستگی به آدمهای قدیمی در من مانده بی آنکه تمام کرده باشم آن تکه پاره های وصل شده به گذشته را. چشمهایم را بستم و خواستم که رها باشم و بی قید.
بعد محمدرضا پیدا شد. کارمای قوی لعنتی زندگی من دوباره دست به کار شد و وقتی خواستم دور باشم از دل، دلبستگی، عاشقی، یکی را آورد میان جمع های هفتگی مان که چهارسال است توی این شهر زندگی می کند و من یک شب قبل از آن که بعد از موکا رفتم مهمانی دیده بودمش. حرف می زدیم راجع به موضوع های بی ربط که رسید به کتاب، و به عادت تازه خواستم بحث را عوض کنم که دیدم از بابک احمدی حرف زد. از کتابهایی که خوانده بود و خوانده بودم و دوست داشتم. توی قلبم خالی شد. نه چون فقط کتاب خواندن است که برای من مهم است، که چون یکی بود که یک کمی، اندازه همان چند تا کتاب، شبیه تر از تمام آدمهایی بود که دیده بودم. که مثل آن سه دوست، وسط هوگوی سه بعدی اسکورسیزی خوابش نمی برد به یقین.
بعد کارمای خوب من کارش را این جا تمام نمی کند. می گذارد خوب حواس من جمع این آدم شود، فرزاد را می آورد وسط تا حسابی بگوید که فلانی خوب است و من از شما بهتر کسی را نمی شناسم توی بچه ها با هم، تا بعد بگذارد بفهمم که می خواهد برود از پورتلند. ول کند برود یک شهر دیگر، کالیفرنیا یا ایرانش برای من توفیر ندارد. حتی این یوجین که دو ساعتی اینجاست هم همان کار را می کند با من. زانوهایم را سست کرد. می دانم دلم نمی خواهد با کسی باشم. می دانم اگر بخواهم با کسی باشم این آدم است. می دانم می تواند مرا دلبسته کند، همانطور که دلم بلرزد. و هیچ چیز برای من از این ترسناکتر نیست. اما از این ترسناکتر برایم قدم برداشتن است به سمت هر چیزی شبیه رابطه، به سمت دلبستگی، دلدادگی، و بعد دور شدن، تنهایی. کورسوی امیدی هست به این که بتوانم دوباره دل بدهم به کسی، و آن آدم باید خیالم را جمع کند که هست، که تنهایم نمی گذارد.
حالا فکر می کنم به این روزها، و به سی سالگی که دارد می خزد توی روزهایم و تا چشم به هم بزنم می آید و آن همه کار که نکردم. نشسته ام توی کیوب ام، منتظر رئیس ام تا بیاید برای جلسه برویم و دارم به هر چیزی فکر می کنم به جز فرایند معرفی محصول جدید. به قول یکی از دوستان، وِل کام تو دِ کلاب.