چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۲

روایت

یک. با وکیلم صحبت کردم.
گفت دلیل رد شدن پرونده‌ام، صرفاً افسر بد بوده،
و سال‌هاست که همچین موردی ندیدن.

دو. یه نهنگ بود با صدای آواز 52 هرتز،
وقتی بقیه‌ی نهنگ‌ها بین 15 تا 20 هرتز آواز می‌خوندند؛
اسمش تنهاترین نهنگ بوده،
چون آواز می‌خونده، و کسی نمی‌شنیده.

سه. بالایی واقعی بود.

چهار. دیشب دوباره خواب یه آتشفشان فوران کرده دیدم.
این بار ترسیده بودم، 
تو یه شهر ساحلی ناآشنا بودم و نمی‌دونستم راه خروج از شهر کدوم طرفه.


یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۲

دلم گرفته ای دوست...

وقتی یکی بهت می‌گه که نگرانه بهش وابسته شی،
و تو بهش اطمینان خاطر می‌دی که این اتفاق نمی‌افته؛
و تو دلت، به این فکر می‌کنی 
که اون آدم فوق‌العاده‌ایه،
ولی تو نمی‌تونی دلبسته شی.

دلم،
مثل یه شیشه‌خالی تو یه مغازه‌ی عطاریه:
خالی شده از دوست داشتن،
اما عطرش رو هنوز داره.

تو کافه بودیم که اینو گفت.
موسیقی شروع شد: 
Total Eclipse of the Heart
گفت چه شاعرانه...
تو ذهنم یه ترانه دیگه پیچید:

«چو تخته پاره بر موج
رها، رها، رها من»



چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۲

من

افسرده نیستم.
بی‌دلیل بغض نمی‌کنم و اشک نمی‌ریزم.
وقتی قرار است بلند شوم و کاری را انجام دهم،
بی تعلل، محکم و قاطعم.
زیاد می‌خندم،
از آنهایم که همیشه لبخند می‌زنند.
دوستان خوبی دارم،
از همان‌ها که زلال‌تر از آب روان هستند.
خانواده‌ام،
کوه‌های زندگی من‌اند. 

من افسرده نیستم.
فقط یک روز، 
یک جایی این طرف دنیا،
از خواب بیدار شدم،
خواب نه، کابوس،
و فهمیدم که تنهایم.
این تنهایی مرا ترساند.
نه اندازه همان یکی دو روز،
یک طوری که تا آخر لرزش‌اش یادم می‌ماند.
یک جایی بعد از آن روز هم،
همان آخرین بندهای واصلم به خدا،
یکی یکی، پوسیدند و بریدند.

من افسرده نیستم.
زندگی می‌کنم،
اما خیلی چیزها مثل سابق نیستند،
همان‌طور که من.

من افسرده نیستم.
مأیوسم.





دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۲

Home

وقت استراحت یه جلسه‌ی طولانیه.
داریم برای غرفه شرکت تو یوروشاپ تصمیم می‌گیریم.
یکی تو سرم داره خراسانی دوتار می‌زنه،
و با یه صدای گرفته،
شبیه صدای پورعطایی،
آواز می‌خونه.

حالم خوبه،
حالم خوب نیست.
حالم خوبه،
حالم خوب نیست.
...

پنجشنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۲

خواب

تو یه جنگل بزرگ بودیم
که پر از درخت‌های همیشه سبز بود
کنار یه نهر بزرگ می‌روندیم
پشت سرمون،
یه آتشفشان فوران کرده بود
دودش نصف آسمون رو گرفته بود
نترسیده بودیم اما،
فقط در جهت مخالف می‌روندیم.
تو آسمون یه درنا دیدم
و بعد دو سه تای دیگه.
که دود اذیتشون کرد و افتادن 
رفتیم و برشون داشتیم
و آوردیمشون سمت ماشین.
دیشب تو خواب،
درنا بغل کردم.

دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۲

ده سال همین قدر زود می‌گذرد

چیزی در دلم بوده که دیگر نیست.
دوست داشتن فراموشم شده.

سال‌های پیش،
آن بار اولی که عاشق شدم،
سه سال هر شب با اشک خوابیدم:
بی هیچ اغراقی، 
سه سال،
هر سال سیصد و شصت و پنج شب.

حالا؟ 
عاشقی دورترین حس دنیاست برایم.

آن من کجا و این من کجا؟!
آدمیزاد موجود عجیبی است.
زندگی شوخی جالبی نیست. 

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۲

شش ماه گذشت

نوشته بیا همدیگه رو ببینیم.
گفتم باشه.
دروغ گفتم، مثل سگ.
نمی‌خوام برم، نمی‌تونم برم. نمی‌کشم.
اونقدر عصبانیم که گریه‌ام می‌گیره.
می‌خوام بزنمش...

از سرطان بدم میاد.
از سرطانی که یک سال بهش وقت داده بدم میاد.
از آرامشی که داره بدم میاد.
از این که داره می‌میره و من کاری نمی‌تونم بکنم بدم میاد.
نمی‌خوام برم ببینم‌اش. 

من خودخواهم.
می‌دونم.