پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۵

از روزها و هنوزها

کمی بیشتر از دو سال پیش، دایی فرهاد دلش از دنیای ما گرفت و خواست که نباشد. دایی فرهاد از دلشادترین و سرزنده‌ترین آدم‌هایی بود که می‌شناختم. دایی فرهاد در نامه خداحافظی‌اش نوشته بود که سال‌هاست غمگین است. دو هفته بعد از آن، حدود هفت صبح، لیمان را برده بودم برای پیاده‌روی صبحگاهی‌اش و کنار خانه، همان جایی که همیشه پر سایه بود از انبوهی درخت‌ها، رسیدم به بدن بیجان همسایه‌ای که از نه طبقه بالاتر پائین پریده بود.... از آن خانه رفتم، چون دیگر نمی‌توانستم لیمان را راه ببرم بی ترس از دیدن بدنی بیجان...
 تمام سه هفته بعد، بین آن همه بدحالی، دیده بودم که چطور ذهنم شعر زمزمه می‌کند برایم. آن هَپی پلِیس برای من شعرهای شاملو بود و سهراب و سعدی... روزهایم سخت می‌گذشت و داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر سی سالگی ملال دارد و رنج... هر بار، به این تکه شعر می‌رسیدم و نفسم منظم می‌شد که: «وسیع باش و تنها و سربه‌زیر و سخت»...
ساعتها گشتم به پیدا کردنش به نستعلیق، یا شکسته، یا نسخ و نیافتم... عزیزی برایم زحمت نوشتنش به کوفی را کشید و باز هم دلم قرار نداشت به این که همانی‌ست که باید باشد... فیس‌بوک اسرافیل شیرچی را زیرورو کردم و نیافتمش. برای گردانده‌اش پیغامی نوشتم از سر استیصال که من این تکه را می‌خواهم تا بخشی از جانم شود... روز تولدم، آن صبح خسته سی سالگی، خودش برایم نوشته بود و فرستاده بود. شعر سهراب، حالا شده بود دست خط خطاطی که داشتن یکی از کارهایش سال‌ها آرزویم بوده... چند ساعت بعد، جزئی از جانم شده بود و بعد از آن، به قول شاملو، قاعده دیگر شد... 
انگار این دنیای بی‌شرم تنها می‌خواست آنقدر مرا برنجاند که به صلح برسم با تنهایی، با سختی، تا بعد آن روی مهربانش را نشانم دهد. حالا دنیا دارد هلم می‌دهد سمت سر بلند کردن، نشان دادن کارهایم به غرور و تحسین شدن از بابت آن‌ها. حالا دو سال است که تنها نیستم، جانم کنارش قرار دارد و می‌دانم با هیچ چیزی در دنیا تنها رودررو نخواهم شد و آخ که چقدر این از سختی دنیا کم می‌کند... 
هر روز، موقع رانندگی، وقتی به گرفتن عکسی از دست راستم از زاویه همیشگی فکر می‌کنم، این شعر را می‌بینم و لبخند می‌زنم. این شعر، مرا از سختی آن روزها گذراند...


چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۴

Closure

درد عشق کهنه رو فقط و فقط با یه عشق تازه می‌شه درمان کرد.
ریشه‌دار ترین، طولانی‌ترین و جدی‌ترین رابطه عاطفی زندگیم سالها پیش تمام شد، اما من از بندهای اون رابطه رها نشدم یا نخواستم رها شوم؛ نمی‌دانم کدامیک. سالها نوشتم تا بتوانم تمام کنم اندوه مانده روی دست و دلم را. نه کلمه‌ها، نه آدم‌های تازه، نه دنیای نو، نه خواب‌های بد، هیچ‌کدامشان سبک نمی‌کردند این بار سبک اما خفه‌کننده را. 
بعد از چهار سال سراغم را گرفته بود... آخرین بار، نوشته بود سلام و من گریه کرده بودم ساعت‌ها...
نوشته بود که مدتهاست بی‌خبر است از من و دلش می‌خواهد گپ بزنیم و احوالی پرسیده باشیم. نوشته‌اش را می‌خواندم و به این فکر می‌کردم که چرا هیچ حسی ندارم... مطلقاً حسی نداشتم، نه شور، نه رنجش، نه اندوهی که سالها آشنا بود... 
نوشتم آن رابطه سالهاست که تمام شده و من تلاش زیادی برای فراموش کردنش کرده‌ام. نوشتم دلیلی برای گپ زدن، برای در تماس بودن حتی، نداریم. 
جوابش را که فرستادم، دیدم هیچ اندوهی در من نمانده؛ که عشق تازه، عشق ریشه‌دارتر، طولانی‌تر، و جدی‌تر زندگیم همه اندوه آن عشق کهنه را از جانم برداشته است.

پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۴

به سلامتی ۲۰۱۵

مامان و بابا را بغل کردم، طولانی. گریه کردیم حین بغل، گریه از سر دلتنگی، گریه از سر شوق. 
ترس داشتم از دیدنشان: ترس آنکه پیر شده باشند. اواخر تابستان یکی از آشنایان قدیمی را دیده بودم بعد از شش سال، و پیر شدنش، شدت پیر شدنش، دلیل گریه کردنم شده بود لحظه دیدار. ترس داشتم که به همان دلیل گریه کنم حین بغل کردن مامان و بابا. 
واقعیت؟ از روزی که آخرین بار دیده بودمشان سرحالتر بودند و شادابتر. از شوق گریه کردم. 
بهترین سفر عمرم شد. بودن کنار عشقم، و کنار پدر و مادرم، در استانبول آفتابی و خلوت... صبحانه‌های ترکی، نهار و شام‌های رنگارنگ، و نیشانتاشی مهربان، با تمام آن قالی‌های جادویی... 
یک روز معمولی ژانویه، وقتی مثل هر روز پیش از آن، از من تقاضای ازدواج کرد، به جای گفتن کمی بیشتر وقت می‌خواهم، قبول کردم. گریه کرد، گریه کردم. یک روز معمولی ژانویه، دو ساعت زودتر از شرکت بیرون زدیم، رفتیم دفتر ثبت‌احوال منطقه، مجوز ازدواج گرفتیم، با مسئول دفتر چانه زدیم تا مجوز را، نه برای سه روز بعد، که برای همان روز صادر کند و بعد رفتیم به دادگاه محلی. آنجا، محترم‌ترین قاضی‌ای که می‌شناسم، با محترمانه‌ترین رفتار و منش، ما را به عقد هم درآورد؛ و من و او رسمی و قانونی، ما شدیم. 
دو هزار و پانزده، سال خوبی بود. سال دیدن مادر و پدر. سال پایان تنهایی.