یکشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۱

بیهوده

خودم را دوست ندارم. همه چیز دل زده ام می کند: آدم ها، حرف های از روی حقارت، بی بند و باری ها، بی اصالتی ها. دور و برم پر شده از آدم هایی که توی ذهن شان آنقدر فکرهای منفی بافته می شود که رفتارشان، حرف هایشان بوی نفرت و تعفن می گیرد بعضی وقت ها. تلاش می کنم به روی خودم نیاورم، بی اعتنا باشم که شاید کمتر برنجاندم. به خودم می گویم که همین ها، بهترین هایند توی این جمعی که می بینم. بعد، دلم پر می کشد برای هر جایی غیر از این جا، که آدم هایش انسانیت بلدند. برای جمعی که در آن، منفعت شخصی دلیل و حجت نیست برای معاشرت، برای بودن. 
دلم می خواهد دست شان را بگیرم، ببرم بالای سر تک تک آن حرف ها و کنایه ها و رفتارها، بگویم این جا من فهمیدم چه می خواستی بگویی، اینجا زخم زبان ات را حس کردم، آن جا به روی خودم نیاوردم که می دانم چرا این کار را کردی و مثل این. بعد، فکر می کنم که فرق من چیست با این ها، اگر این را بخواهم، یا مثل خودشان بلند بلند قال کنم و معرکه راه بیندازم، یا زخم زبان ببندم به دنبال تک تک واژه هایم. فکر می کنم که اگر فرق می کنم با این ها، چرا دلم می خواهد اینقدر که بیرون بریزم این رنجیدگی و انزجارم را؟ چرا آرام نمی گیرم....
خودم را دوست ندارم وقتی کسی، کسانی که کنارم هستند را دوست ندارم. 

چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۱

یک زمانی، وقتی می خواندم «جایی میان بی خودی و هیچ»، مطلقاً تصویری، درکی و یا برداشتی از این حس نداشتم. حالا، نه که برایم قابل توصیف شده باشد، یا این که بتوانم حال اش را هر لحظه درک کنم، اما هر بار، وقتی که می خواهم بنویسم که کجایم، که چه حسی دارم، سر خط نوشته ام می شود «جایی میان بی خودی و هیچ» و یا «سکوت». 
رفته ام یک جایی، از دست خودم سر خورده ام و لغزیده ام به آن جایی که آب ساکن تر می شود، آن قدر ساکن تر که بشود نگاه کرد و سنگهای کف رود را دید. نمی دانم چطور رسیدم به اینجا، و چطور باید بیرون بکشم خودم را از این حس. تنها می دانم که بیشتر از هر زمانی در زندگی ام، احساس ناامیدی می کنم از انسانها، و خودم. سرخورده ام از تنهایی، و از بودن کنار تن هایی که به قول شاعر، از آنها بلا خیزد. دست و دلم به تکاپو و دنبال تو گشتن نمی رود. تویی که یکبار به شمایل «ه» از دست دادم ات و بارها و بارها، به چندین صورت و ظاهر، تصویرت کردم و سراب شده بودی برایم. 
دست و دلم به عاشقی نمی رود، به دل بستگی، و کسی نیست که بداند چقدر سخت و سنگین است این برای من، و من حیران  که کدام بدتر است...

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۱

برف شبانه

این روزها که می گذرد، هر روز احساس می کنم 
که کسی در باد، فریاد می زند
احساس می کنم که مرا، از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور، صدا می زند...


دیروز، بین باران نم نم سرد و بادی که ابرهای برفی را به شهر می رساند، ماهی آبی کوچکم را میان تنگ کوچکتری انداختم و به خانه آمدم. در راه، از پنجره قطار به اتوبان، به آدمهای توی ماشینها نگاه می کردم. آدمهای توی قطار را می دیدم که ساکت نشسته اند و کتاب می خوانند یا چرت می زنند. دلیلی برای شادمان نبودنم نبود و شاد نبودم. سرما، از دستهایم خودش را بالا کشیده بود و به سینه ام رسانده بود. به این فکر کردم که تنهایم. نه یک طور ابدی و جاودان، مثل تنهایی مطلق انسان، تنهایم مثل مهرگیاه دورافتاده از جفت. به این فکر کردم که هیچ کسی نیست که نگاهش، لبخندش، نفس ام را به شماره بیندازد و قلبم را به تپش. به این فکر کردم که چقدر دلتنگم برای دوست داشتن، برای آن شعفی که از عشق می آید، برای آن نشئه ی سکرآوری که محبوب در روزهایت جاری می کند. 

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۱

هر روزها و هنوزها

خودم را نگاه می کنم. می کاوم رفتارم را، فکرهایم، به وسواس تا پیدا کنم سررشته ی تمام این فکرهایی که به سمت تو می آیند را. مگر می شود این گونه نباشی و محو حضورت این طور پیچیده باشد به تار و پود جانم؟ می گردم و می کاوم تا پیدا کنم رمز این کلاف پراز تاب را که تویی در ذهن من، تا رها شوم از تو و این رنج مزمن مکرری که نداشتن ات آورده تمام شود و بگذرم از کنار این رودخانه و به این فکر نکنم که چه شاد بودیم روزی که از میان نقشه های مجازی بودن اینجا را تصویر می کردیم. 
می گردم و می خواهم که بیمارگونه نباشد فکرهایم برای تو، که دوست داشتن ات را هم بسپارم به دنیا، همان طور که خودت را سپردم و میان این همه تکاپو چشمهایم را می دوزم به هزارتوی نگاه دخترکی که در آینه مرا نگاه می کند و ثانیه ای نگذشته، اشکهایش لبریز می کنند کاسه چشمها را، که این نه بیمارگونه است و نه از سر تنهایی؛ که دوست ات داشتم آن طور که دل می خواست، و چه برازنده و لایق که بودی برای هر ثانیه اش. و دلم گریست آن لحظه ای که رها شدیم از هم، و هر بار خواستم سؤال کنم چگونه باور کردی دوست ات نداشته باشم؟ تویی که تنها یک سلام کفایت ات می کرد به دانستن حالم.
خودم را نگاه می کنم. می کاوم رفتارم را، و هر بار، بر خودم می لرزم از این که چقدر دوست داشتن ات در من مانده و چقدر مستأصلم زیر بار اندوه نداشتن ات.

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۱

شطح

دل ات را که برده باشند، تمام شده ای. باید خودت را مشغول کنی به تمام شلوغی های دنیا، گیرم که کار باشد و درس و بنیادهای غیرانتفاعی و چه و چه، که یادت نیفتد که دل ات را برده اند و همین روزهاست که رسماً بنشینی یک گوشه این شهر بزرگ و پر درخت و بارانی و گریه کنی. یادت نیفتد که نمی توانی. که دست ما کوتاه و خرما بر نخیل را زندگی کنی. که با هر ترانه، هر شعر خوب، هر فیلم دلچسب، هر منظره زیبا، هر خاطره گم، هر بوی خوش چای، هر دست بند چرم، هر کت مخمل سیاه، هر موی مجعد خرمایی، هر واژه فرانسوی، صدای خنده اش توی گوش ات بپیچد و چیزی در دل ات تاب بردارد. 
باید سرت را فرو کنی میان ازدحام آدمهای مترو، کتابی بخوانی و به یاد نیاوری که تو از او گذشته ای و او از تو نه. که در تو مانده. در تو آن چنان ریشه دوانده که دل ات را که برد، خالی دل ات بزرگتر از هر خلائی به چشم ات آمد. به یاد نیاوری که هنوز، نام اش اشک هایت را بیرون می کشد از هزارتوی چشمهایت و تمام نمی شود به اصرار. که مگر چطور رام کرده بودی مرغ دلم را که سه سال گذشته است و دریغ از یک روز که بی یادی از تو گذشته باشد. 
دل ات را که برده باشند، یک جایی زانو می زنی و اشک می ریزی که نمی توانم دیگر. که چطور؟ که چطور؟ که چطور؟...

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد...