دوشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۳

مامان

رفتیم دوچرخه‌سواری.
تندتر رکاب می‌زدم،
با یه دنده سنگین‌تر.
یه کوه استرس توی تنم، توی جونم بود که باید می‌ریختم بیرون.
رفتیم و رسیدیم کنار اسکله،
تمشک چیدیم، 
و برگشتیم سمت شهر.
توی راه، اونجاش که باید یه سربالایی رو بیایم بالا،
و از پل روی رودخونه رد شیم،
نفسم گرفت.
انگار یکی دستاش رو فشار داده بود رو گلوم،
و قلبم رو مچاله می‌کرد.
نفس نداشتم - عین ماهی از آب بیرون افتاده -
یه نفس اومد - ههههههععععععع -
و باز درد.
همه جونم خیس عرق شد،
رکاب زدم همچنان
پل رو رد کردم،
و اومدیم تو پارک.
دراز کشیدم رو چمن‌ها،
و گذاشتم چشمام خیس از اشک بشه:
چه خوب که عینک آفتابی هست.

کسی چه می‌دونه چقدر دلم برای مامانم تنگ شده.
چه می‌دونه چقدر سخته که واسه دومین سال بیاد نزدیک من،
و نتونم ببینمش، بوش کنم، فشارش بدم.

دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۳

کاش ببینم‌شان یک بار دیگر - فقط یک بار دیگر

لیمان رو برده بودم پایین واسه دستشویی،
و وقتی برگشتم دیدم از خونه دایی بهم زنگ زدن و پیغام گذاشتن.
موبایل رو زدم رو اسپیکر و رفتم واسه لیمان آب بریزم.
پیغام که شروع شد، دیدم محمد نیست که حرف می‌زنه،
دایی‌ام داره صحبت می‌کنه، و صداش گرفته،
انگار گریه کرده باشه.
پریدم سر موبایل، و پیغام رو قطع کردم تا پخش نشه دیگه.
نشستم جلوش و زل زدم بهش.
مغزم قفل کرده بود.
کلید و لیمان و موبایل رو برداشتم و رفتم تو ماشین،
روندم سمت خونه‌اش.
تا حالا خونه‌اش نرفته‌ام،
اما تو خواب، تو اون کابوس، بلد بودم خونه‌اش رو.
در زدم،
در رو باز کرد. 
موبایل رو گرفتم طرفش و گفتم اینو برای من گوش کن،
من نمی‌تونم. 
دستم رو گرفت و برد تو.
لیمان رو بست به پایه مبل،
نشست رو یه مبل بزرگ، 
و منو کشید تو بغلش انگار یه بچه باشم،
- بچه بودم، یه بچه‌ی ترسیده -
موبایل رو گرفت تو دستش و بهم گفت:
«بذار پخش بشه. تو می‌تونی. من پیشتم.»

از خواب پریدم،
بی اون‌که شهامت فشار دادن اون مثلث سیاه کوچولو رو داشته باشم.
دو و نیم صبح بود. براش یه ایمیل زدم:
خوابتو دیدم.

چهارشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۳