جمعه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۳

And all of my friends who think that I'm blessed

یک کیفیتی هست تو بعضی آدم‌ها، که جز ذاتی بودنش، می‌تونه اکتسابی هم باشه، اما نه برای همه. یک فرم خوبی از غرور، یک روایت دلچسبی از جبروت، که نمی‌تونی نادیده بگیری‌اش: نماد بیرونی یک استحکام درونیه برای من. که زمین و زمان هم اگه به بریزه، این آدم‌ها، بین همه اون دلهره‌ها و تردیدها و پا سست شدن‌ها، خیالشون راحته به این‌که «می‌تونن»، به این که «دوام می‌آرن». 
همین می‌شه که هی نفس می‌گیرن و باز جلو می‌رن، و یک روز می‌بینن که از اون طرف مهلکه بیرون اومدن، نه الزاماً بدون آسیب و ضرر، اما بیرون اومدن، و حالا چشم‌هاشون برق می‌زنه، و لبخند کمتر رو لبشون می‌نشینه.

***

برندی کارلایل یه آهنگی داره به اسم Story، که توش می‌گه:

All of these lines across my face
Tell you the story of who I am
So many stories of where I've been
And how I got to where I am

تا اینجاش خوبه، قشنگه، ملانکولی داره حتی. نشستی کنارش، یا دراز کشیدی تو بغلش، داری براش می‌گی چی بهت گذشته، از یه خط، یه چین، یه جای زخم می‌گی و خاطره‌اش، دردش، درس‌اش. زندگیت رو مثل یه کلاف باز می‌کنی و سر نخ رو می‌گیری و ادامه می‌دی تا حال، تا اینجایی که هستی، تا کنار اون. عین یه قصه براش خودت رو تعریف می‌کنی که کی بودی و کی شدی و چطور. آخر این قسمت خوب نیست. گفتم که نخواستی نخونی، همینجا وایستی و بذاری لذت و آرامش ناب این چند خط بالا بره زیر پوستت.
بعد که اینا رو می‌خونه، اینطوری ادامه می‌ده:

But these stories don't mean anything
When you've got no one to tell them to
It's true... I was made for you

از اینجا به بعدش توضیح نداره. آواره و ویرانی و حالِ خراب. 

***

این قسمت کارش ربط دادن دو تا بخش بالایی به همه. دست و دلم به نوشتن چیزی نمی‌ره جز این که:
«دوام میارم»
«دوام میاری»

چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۳

بارور

زنی که در من است، 
دیگر به زایش نمی‌اندیشد.

مردهای زندگی‌ام، 
شایسته داشتن فرزندان من نیستند. 



پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۳

سرو رفتاری، صنوبر قامتی

«یه بار با پدرم و پسردایی‌ام نشسته بودیم و گپ می‌زدیم. پسردایی‌ام نوزده بیست ساله بود و من بیست و چند ساله؛ داشتیم راجع به رابطه صحبت می‌کردیم. پدرم بهش گفت: «دنبال داشتن کسی باش که وقتی برای اولین بار می‌بینی‌اش، موهای تن‌ات سیخ بشه». وقتی تو رو دیدم، فهمیدم منظورش چی بود.»




چهارشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۳

Alt + Ctrl + Delete

دیشب خواب باهنر را دیدم. از باهنر هشت خبری نبود توی خواب.

گفتم بیایم و این را دوباره اینجا بنویسم و بگویم که تمام شد. که گمانم آن شب، باهنر هشت را گذاشتم میان خاطراتی که نمی‌خواستم و پاکش کردم.

******

پریشب خواب خونه‌مون رو دیدم.
درست‌ترش رو بگم، حدودای هفت صبح بود. خواب دیدم با یه سری آدم همراهم که دارن یه مستند می‌سازن از ایران، از مشهد برای من. از اونجایی‌اش یادمه که نمای یه سبزی‌فروشی رو توی مانیتور دیدم.
یه سبزی‌فروشی بود که سه چهار تا خیابون با خونه‌مون فاصله داشت.
یه سبزی‌فروشی کوچیک، که صاحبش مال یه شهر کوچیک از جنوب خراسان بود و با خانومش و پسرش مغازه رو می‌گردوند. 
مامانم همیشه از اونجا سبزی‌خوردن می‌گرفت و واسه غذا هم، خانومش سبزی پاک‌کرده و خورد‌شده می‌آورد برامون.
رفتیم با ماشین گروه جلوی اون مغازه‌هه، گفتم بیاین از اینا فیلم بگیرین، می‌خوام این آدما باشن تو فیلم.
بعد بردمشون تو مغازه‌های محله‌مون، از همه فیلم گرفتیم.
بعد رفتیم باهنر، من داشتم می‌گفتم وقتی بارون می‌گیره تو بهار، این خیابون پر بوی خاک تازه می‌شه، بعد اگه از بانک پیاده بری سمت در مهندسی، این شاخه‌های چنار نمی‌گذارن خیس بشی. یادمه رسیده بودیم دم ورودی مهندسی که یکی رفت سمت باهنر هشت. گفتم: اون‌طرف هیچی نیست واسه فیلم گرفتن. بعد رفت آقاهه همچنان، می‌‌گفت بات دیس لوکس سو پیس فول اند ریلکسینگ. رفت تو باهنر هشت و ما هم رفتیم دنبالش. جلوی هشتی اون خونه‌هه وایستاد و شروع کرد قاب تصویر رو تنظیم کردن. گفتم اینجا هیچی نیست، بریم. وایستاده بودم تو هشتی، مثل نه سال قبل، و اینبار طاقت ایستادن نداشتم.
بعد تو خواب، خودم رو دیدم از دید یکی از اون آدمها، دیدم که هی می‌گم بریم از اینجا، من نمی‌خوام اینجا یادم بیاد، نمی‌خوام اینجا رو نگه دارم واسه خودم. دیدم که گریه‌ام گرفت از استیصال. نشستم رو سکو، یاد روزی که منو بوسید وقتی رو سکو نشسته بودیم افتادم، مثل برق‌گرفته‌ها پا شدم. گفتم: بریم از اینجا، من اندازه یه عمر اینجا بودم، انتظار کشیدم، تنها بودم. مثل یه تصویر متحرک، روزهایی که منتظرش بودم اونجا یادم می‌اومد، حرف‌هاش، اشک‌هام، خستگی‌هام، دلم.
یادمه سرم رو که آوردم بالا، توی مانتیور دیدم کسی فیلم نمی‌گیره از هشتی، دوربین روی منه، روی صورت من. درست مثل همون سال‌ها که تو آینه نگاه می‌کردم به خودم که دارم گریه می‌کنم، صورتم همونقدر غمگین بود. یادمه نخواستم اونجا باشم، این نخواستنه خیلی قوی بود، یه آدم قوی و محکم این نخواستنه رو می‌خواست. اراده کردم که نباشم اونجا. بیدار شدم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۳

چشمانش گرم‌ترین پناهگاه جهان است*

از هشت تا پنج سرکار بودم،
و در کل یه ساعت پشت میزم نشستم.
از شش عصر اینجام،
و نوت‌های جلسه رو برمی‌دارم.
ساعت هشت و نیم شبه، 
و مغزم خسته است. 
دلم می‌خواد جلسه رو ول کنم،
برم پیش‌اش، همونطور که نشسته و داره کار می‌کنه،
برم تو بغل‌اش،
سرم رو بذارم رو شونه‌اش،
و بخوابم. 


* شعر از عمو شلبی عزیز

Practical Jokes

آقا جان،
هست در شهر نگاری که دل ما ببرد.
نگار من نمی‌شه ولی.



جمعه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۳

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی...

وسط راه دستش رو ول کردم
و اومدم سمت تو.

بدون ترس از رسوایی‌اش،
یا نداشتن‌اش.

اومدم سمت‌ات،
اونطوری که می‌دونی بغلم کردی،
له‌ام کردی تو بغلت،
پیشونیم رو بوسیدی حتی،
و گفتی برگردم.



دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۳

صدا کن مرا، صدای تو خوب است

دارم می‌رم.
دارم آروم آروم،
ازت دور می‌شم،
و با هر قدم،
برمی‌گردم و نگاهت می‌کنم.
نگات می‌کنم و می‌بینم که رنج می‌بری.
نگام می‌کنی و می‌دونی دلم به راه نیست.

حس‌اش شبیه پنج سال پیشه، 
وقتی تو راه فرودگاه دلم لرزید،
و پام سست شد.
این بار ولی،
گمونم وسط راه دستش رو ول کنم،
و بیام سمت تو.
این بار، 
شاید تا ته راه نرم.

ترسم از رسوایی‌اش،
و از نداشتن‌اش نیست.

ترسم اینه،
بیام سمت‌ات،
اونطوری که می‌دونی بغلم کنی،
له‌ام کنی تو بغلت،
پیشونیم رو ببوسی،
و بگی برگردم.



جمعه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۳

مسافر

بیشتر از صد بار این شعر را خوانده‌ام شاید،
آنقدر که ترتیب واژه‌ها را می‌دانم و خط به خط زمزمه‌اش می‌کنم هر بار.
کسی چیزی نوشته بود جایی، ناصر نیشابور گمانم،
و کسی پاسخی گذاشته بود برایش، 
و آن پاسخ مرا برده بود به این شعر. 
پیدایش کردم و هر خطی که می‌خواندم دلم را می‌لرزاند.
شبیه شعرهایی می‌شویم که دوستشان داریم، 
بی اختیار. قانون جذب همان است؟ همان...

دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر می‌کردم
و رنگ دامنه‌ها هوش از سرم می‌برد.
...
و فکر می‌کنم 
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.
...
نه، وصل ممکن نیست.
همیشه فاصله‌ای هست.
...
و عشق صدای فاصله‌هاست.
...
صدای فاصله‌هایی که مثل نقره تمیزند.
و با شنیدن یک هیچ می‌شوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست.
... 
مرا سفر به کجا می‌برد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند؟
...
سفر مرا به باغ در چندسالگی‌ام برد.
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد،
صدای پرپری آمد
و در که باز شد،
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.
...
وسیع باش، و تنها، و سربه زیر، و سخت

وسیع باش
و تنها
و سر به زیر
و سخت

برای صدا، صدای محض و مطلق

شلوغم، درهم و به هم تابیده.
صدای تو مرا از این هزارتو بیرون می‌کشد،
مثل قصه‌ی نی‌لبک نوازی که موش‌ها را سحر کرد.

چقدر خوب که صدای تو هست،
چقدر خوب که دست‌های تو هست.

من چه گم بودم بی تو،
چه گم بودم ونمی‌دانستم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۳

درهم

بیرون آدم‌ها مثل پیازه، پر از لایه، پر از حجاب. حتی اون لایه شفافی که بین لایه‌های پیاز هست هم بین لایه‌های بیرون آدم‌ها وجود داره. انگار یه غشای عایق که نه بو، نه عطر و نه طعم لایه زیریش رو از خودش رد نمی‌کنه. 
وقتی یه لایه از یه آدم برداشته می‌شه، دوباره مثل پیاز، اون لایه‌های محکم نشسته کنار هم، دیگه کنار هم نمی‌مونن. یعنی اگه دوباره اون لایه‌های بالایی رو بچینی رو هم تا آدمه رو بکنی مثل قبل، روی هم بند نمی‌شن و دوباره می‌لغزن پایین تا آخرین لایه باز نشده.
چند تا از لایه‌های زیری آدم‌های دور و برم رو دیدم، و دیگه نمی‌تونم مثل اول باشم باهاشون.