دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۲

فطرت

چطور است که غریبه‌ای،
به چشم بر هم زدنی، 
آنقدر که یک رقص نیمه جان طول بکشد،
می‌فهمد که تن‌ات چه می‌خواهد:
چقدر وحشی، چقدر ملایم،
چقدر کند، چقدر سریع،
چقدر مطیع، چقدر طلبکار.
چطور است این؟!
اینقدر غریزی و حیوانیم و این همه مدعی مانده‌ایم؟

یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۲

فقدان

به تو از تو می‌نویسم
به تو ای همیشه در یاد...

---

فقدان.

آدمیزاد خلقتش به عادت کردن است.
به یک مداد هم عادت می‌کند؛
به یک رنگ کابینت، یک جنس شلوار لی.
آدمیزاد به هر چیز صلب و جامدی حتی، عادت می‌کند.

حالا، آدمیزادها را بگذار کنار هم.
با طناب و کار و درس و شهر و محله و رگ و خون و گوشت و پی ربطشان بده به هم.
بعد جدایشان کن. 
این فقدان، این نبودن،
جانشان را قلوه‌کن می‌کند. 

حس‌اش همین است: قلوه‌کن.
که هر بار که حواست جمع نبودن‌اش می‌شود،
انگار کسی خنجری به پهلویت می‌زند.

---

هیچ خدایی نمی‌تواند آنقدر بی‌شرف باشد که
خلقت انسان را با عادت کردن سرشته باشد.

فقدان، یعنی خدا نیست.

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۲

پریود

دلم می‌خواد بخوابم.
خونه ساکت باشه،
و فقط صدای ماشین‌های تو اتوبان بیاد.
دلم می‌خواد اتاق خنک باشه،
تا پتو سنگینه رو بکشم روم.
دلم می‌خواد طولانی بخوابم،
و عمیق،
اونقدر که بیدار شم و از رخوت، 
دوباره بخوابم.
دلم می‌خواد وقتی بیدار می‍شم،
خونه بوی چای تازه دم بده.
دلم می‌خواد وقتی بیدار می‌شم،
تنها نباشم.


چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۲

رگ گردن

نوشته بودم که مرگ خیلی نزدیک است.
بود. هست.

دوست نادیده‌ای غرق شد در دریای مکزیک.
منگ‌ام. 

لعنت به همه چیز،
وقتی مرگ این همه نزدیک است؛
و من تنهایم.



یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۲

انتها

دوام می‌آورم،
می‌دانم.

زندگی؟
همه‌چیزش حاصل یک تصادف است،
بی‌شرمانه و وقیح.

شکایت؟
ندارم. خدایی در کار نیست.

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۲

هستی، آیه، آه

دیشب خوابت را دیدم
میان جمع بودیم
و مثل همیشه،
شانه‌هایم سنگین شدند
و پاهایم طاقت نیاوردند
اما، این بار
پیش از آنکه از ضعف بنشینم
شانه‌هایم را گرفتی
- محکم -
و لبخند زدی.

از خواب پریدم
و تا ساعت‌ها بعد
نفس نداشتم.


دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۲

سنگینی تحمل‌ناپذیر

به این فکر کردم که اگر بمیرم
ناگهان، نه از پیری
کسی این‌ها را برای تو خواهد فرستاد؟
یا برای مادرم؟

به این فکر کردم که مرگ چقدر می‌تواند نزدیک باشد
و من چقدر، تا چه حد
این‌جا، بین این نوشته‌ها 
فرق می‌کنم با آن آدمی که بیرون این چهاردیواری هستم.

هم‌سنگ مادرم شده‌ای بین دلواپسی‌هایم
نمی‌دانی.
نمی‌دانی.
نمی‌دانی. 

کاش هیچ‌وقت کسی این‌ها را برایتان نخواند. 
کاش این رنج، با همین نوشته‌ها تمام شود.
کاش راه پیدا نکند به دل‌های شما.

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۲