دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۳

پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۳

من هیچ، من نگاه، من تحسین

من یه زنی دارم تو زندگیم،
که خیلی محکمه، خیلی خیلی.
از اون زنهای خوشگل و ملوس و مهربون،
ولی سخت - کلمه شیرزن منو همیشه یاد مامان انداخته -
که مثل یه دست آهنی تو یه دستکش مخملیه.
از اون زن‌هایی که می‌شه باهاشون زندگی ساخت،
که باید باهاشون زندگی ساخت.
از اون زن‌ها که می‌شه روشون حساب کرد.
تا حالا، جز روزی که رفتیم مراسم تشییع عمو حسین،
و خاله ماهی دوید سمتش و گفت حسینم رفت، 
اشک‌هاش رو ندیدم.
یه زن دوشغله، که سه تا بچه رو بزرگ کرد،
بین درس و کار،
و همیشه وقت داشت مشق‌هامون رو چک کنه،
و لباسهای همیشه پاره‌ی من و برادرم رو بدوزه،
و همیشه‌ی خدا یه گوشه فریزر لواشک داشته باشه،
و سه تا شیشه مربای رنگی رنگی،
واسه صبح‌های سرد زمستون.
یه زنی که همیشه بلد بوده چیکار کنه،
وقتی همه گیج شدن و به هم ریختن.
یه زنی که بیشتر از هر کسی که می‌شناسم عاشق همسرش بوده،
و خوب، هیچ‌وقت، هیچ‌کسی، حتی پدرم، 
ما رو اندازه مامان دوست نداشته.

وقتی نوشتم مامان برگشت، 
و من ندیدمش،
برام نوشت: «ما یاد گرفتیم صبور باشیم»
و «من همیشه کنارتم»

این‌ها رو نوشتم،
تا به آیدای کارپه بگم،
نفرین بزرگیه، قبول.
ولی به قول مامانم،
«ما یاد گرفتیم صبور باشیم»
و «همیشه کنار هم هستیم».
این به دنیا می‌ارزه،
قبول نداری؟

سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۳

عزلت

فقط منم که حتی وقتی توی رابطه هستم تنهام،
یا بقیه هم همین حس رو دارن؟

این حس تنها بودن، 
دور بودن، 
فاصله داشتن،
از کی و کجا اینقدر ریشه گرفت در من؟
من که نخواسته بودمش...

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۳

ققنوس

این همه گذشت و نمردم.

دو ماه پیش، نشستم تو ماشین‌اش، 
دستش رو گذاشت رو دستم، و اشکام ریخت.
آروم زیر لب می‌گفتم: I'm tired, I'm really really tired.
یادمه گفتم دیگه نمی‌تونم، دلم می‌خواد ول کنم همه‌چیز رو.
کارم رو هوا بود، مامان هنوز منتظر ویزا، حال دلم خراب خراب.

بعدش دایی رفت، خواست که بره،
«ن» نامه‌ی آخرش رو داد بهم که بخونم،
چهار صفحه نامه،
و من شدم مسئول اعلام خیر.
به چهارمین آدم که گفتم دلیل رفتن‌اش رو، 
و بعد آرومش کردم تو بغلم،
دیدم نفس ندارم.
رفتم تو اون راه باریک کنار حیاط، و بهش زنگ زدم و گریه کردم.
بهش گفتم نمی‌تونم.

دو هفته گذشت و بعد از یه آخر هفته طولانی و یه کم آروم‌تر،
هفت صبح، رسیدم به یه آدمی،
به اونچه از یه آدمی مونده بود،
بعد از پریدن از نه طبقه،
و چهار ساعت موندن روی پیاده‌رو،
و زنگ زدم به ساختمون،
و دوباره شدم خبررسان مرگ.
عصر، وقتی برگشتم خونه، 
و از تو ماشین نتونستم بیام بیرون،
بهش زنگ زدم،
و دوباره گریه کردم، 
و باز گفتم که نمی‌تونم.

کار حسابی بالا و پایین داشت،
پیشنهاد شغلی جدید گرفتم،
و همه‌جیز عالی پیش می‌رفت
تا اینکه رییس جدید یازده شب بهم تکست زد
که کاش الان اینجا بودی.
تکست رو واسش فوروارد کردم
بعد بهش زنگ زدم و گفتم نمی‌تونم.

مامان برگشت ایران،
و من ندیدمش.
بعد دو روز بهش زنگ زدم و گریه کردم.
و دوباره گفتم نمی‌تونم.

***

سه شبه که توی آپارتمان جدید می‌خوابم،
و بهترم، خیلی بهترم.
دیشب رفتیم شام،
و وقتی برمی‌گشتم،
توی راه، توی شب و خلوتی اتوبان،
بین آهنگ‌های حریق خزان قربانی،
به این فکر کردم که 
این همه بر من گذشت،
وقتی اونقدر خسته و مستأصل بودم،
و نمردم.
به این فکر کردم که گذشت،
و دوام آوردم.
به این فکر کردم که
چقدر خوب که تو هستی،
که صدای تو، حرف‌های تو هست،
که دست‌های تو، بوسه‌های تو هست.

سه‌شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۳

به وقت ظهر

بهش فکر کردم،
واسه یه لحظه،
بین اون پیغام‌های شیطنت‌باری که فرستاد،
بین ترس‌هام، و دلهره‌هام:
- که آدم خوبیه، و می‌خواد با من باشه -
و بعد نگاه کردم، 
دورتر و بالاتر از مناسبت‌های کاری بین‌مون،
بیرون از شرایط پیچیده‌ای که توش بهم گره خورده بودیم،
و به خودم گفتم که هیچ‌وقت نباید اشتباه کنم،
و فکر کنم کسی شبیه تو پیدا می‌شه:
کسی که مرا بخواد و بخواد،
نه مثل تو که می‌خوای و نمی‌خوای.
بهش فکر کردم و گفتم نه،
تو دلم بهش گفتم نه.



For your eyes only

Can't you see?
I am trying to write you out of my system.

چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۳

طاقت بیار رفیق، دنیا تو مشت ماست

باید نشانش بدهم که نمی‌شکنم؛
که شاخ و شانه هم نمی‌کشم برایش؛
خم می‌شوم مثل یک ساقه نرم،
و می‌گذارم که بگذرد.

هی می‌نویسم خدا نیست،
و هی فکر می‌کنم که هست،
و از من هم لجبازتر و کله‌شق‌تر است.
هی مرگ را می‌آورد و نشانم می‌دهد،
تا بترساندم لابد.

مراسم تدفین نمی‌روم تا مرگ را نبینم،
و او هفت صبح سه‌شنبه جنازه سر راهم می‌نشاند.

می‌گذارم که بگذرد،
گریه می‌کنم حتی،
اما هی بیشترعاشق دنیا می‌شوم؛
عاشق زندگی، و می‌بینم که چه دلبسته‌ام،
دلبسته چشم‌های لیمان، 
خنده‌های «م»،
صدای تو، دست‌های تو، آغوش تو...

باید نشانش بدهم دنیایم چقدر زیباست،
و هر چقدر هم پلیدی و حقارت و نفرت بیاورد،
من هنوز امیدوار می‌مانم.