دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹

عیار

همه شنیدین از اون قصه ها یی که توش دو تا غریبه به هم می رسن، دل می بندن، یه کم با هم هستن، بعد هم دیگه رو گم می کنن یا از هم دور می شن، ولی یاد این خاطره همیشه باهاشون می مونه...
رفته بودم کنسرت، سنتی ایرانی. طبقه بالا، تو ردیفای آخر نشسته بودم تنها، و کیف کردم با موسیقی. تموم که شد، وقتی نوازنده ها و خوانندهه اومدن بین مردم، از تو جمعیت اومد بیرون، بهم گفت تمام کنسرت حواسش بهم بوده، گفت از رو سن نگام می کرده... 
فکر کردم ازین جلفای چشم چرونه اولش، ولی وقتی بردیمشون شام، وقتی حرف زدیم، دلم ریخت... یکی بود که می شد باهاش سالها حرف زد و خسته نشد. گپ زدیم، تا خود صبح... اومدیم خونه من با دو سه تا از بچه ها و یکی دیگه از نوازنده ها...
بهم گفت باهاش برم، همین یکی دو هفته ای که از تور مونده رو باهاش باشم، گفت هیچ کاری نمی خواد بکنم، فقط بگم میام، بقیه اش با اون... شده بدونی می شه، اگه یه کم شهامت نشون بدی می شه؟ یه کم بیشتر کله شق بازی دربیاری؟
جا زدم. مثل بچه ها جا زدم. گفتم نه. دو روزی که اینجا بودن، تقریباً همه اش با هم بودیم. شب دوم، کمانچه بود و تار و نی، حافظ خوندم، با دو تا از بهترین نوازنده هایی که دیده بودم. ساز می زد، و هر از گاهی خیره می شد تو چشمام، بی حرف، می پرسید ازم... با ساز حرف زد باهام، با ساز دلم رو برد... 
شبش گفت، حیفه... به دوستم گفت تو هم بیا باهاش که نترسه و تنها نباشه. دوستم نگام کرد فقط... گفتم نمی شه، سختش نکن. دستم رو گرفته بود، دستم رو بوسید وقتی حواس کسی نبود، آروم. گفت تو عیاری، قبول، منم هستم. اما تو دل نمی بندی، نمی ذاری دلبسته شی. گفت بدی دیدی، اما همه رو به یه چوب نرون... 
دیروز رفتن. من اینجام. و دلم گرفته...