چهارشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۳

نه بدان‌گونه که عامی مردی، شهیدی...

من سال‌هاست
برای نگه داشتن هیچ آدمی در زندگیم
تلاش نکرده‌ام. 

خوب یا بد بودن‌اش را
بگذارید پای روزگار؛
اینطور نبودم،
شدم. 

دوشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۳

رویش

حس ناآشنایی است. 
وقتی نگاهم می‌کنی، 
انگار شاخه‌های گیاهی از سینه‌ام بیرون می‌زند و رشد می‌کند و گل می‌دهد. 
می‌بینی چقدر ناآشناست این حس؟
اما همین است، شبیه هزار کاکلی شادی که به جای آن که در چشمان تو باشند، 
در سینه من پنهان شده بودند. 
شبیه گل‌های قالی، با همان پیچ و تاب، همان فرم رویش،
چیزی از من بیرون می‌جهد و می‌بالد زیر نگاه تو. 

تو می‌توانی مرا شاعر کنی،
و چیزی از این هراس‌آورتر نیست. 


از خواستن‌ات می‌نویسم

وقتی تو ذهنت یه موقعیت رو بارها تصور کردی،
با یه آدم خاص، 
و از خوشی اون تصور، همه جون‌ات سرشار شده.

وقتی اون موقعیت در عالم واقعیت پیش میاد،
با همون آدم خاص،
و می‌بینی که اون همه خوشی‌ای که تصور کردی،
کمتر از یک صدم اون چیزیه که در حقیقت اتفاق افتاده.

اون یک‌شنبه، اون آدم، اون حال رو می‌خوام.



پنجشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۳

چای اول صبح

خودم را دوباره می‌خوانم. یک جور سنجش است برای دیدن این که کدام زخم‌ها هنوز درد می‌کنند و کدام‌ها تسکین پیدا کرده‌اند. 
به این پست رسیدم و دیدم که هنوز همان است، بخشی از آن دلهره، هنوز با من است. 
گفتم دوباره اینجا بگذارمش:

نگاهش می‌کنم: خواب می‌بیند حتماً، چشم هایش تکان می خورند زیر آن پلک‌های آرام، و لبخند می‌زند گاهی. زیباست، مردانه زیباست، چهارشانه است، آن طوری که من دوست دارم. آرام است، آنقدر آرام که بیدارش می‌کنم گاهی، می‌خواهم در آغوش بگیرد مرا، تا ذهنم آرام شود. نمی‌داند چرا بعضی شب ها از خواب می‌پرم. نمی‌داند چرا گاهی صورتم را توی بالش فرو می‌کنم و هی تند نفس می‌کشم. نمی‌داند دلهره چیست، ترس چیست. نمی‌داند چقدر ترسناک می‌شود دنیا اگر این زندگی، این اتاق، همین‌طوری توی ایران بود. نمی‌فهمد این ترس را. چقدر خوشبخت است که نمی‌فهمد...
*
یاد آن شبی افتادم که کنارش ماندم تا صبح، تا مثلاً اولین شبی باشد که با هم صبح می‌کنیم. یاد این افتادم که تا خود صبح خوابمان نبرد از دلهره، و من، حدودای 6 بود گمانم، صبحانه نخورده، آژانسی گرفتم و برگشتم خانه... یاد این افتادم که چقدر به قول معروف کوفتمان شد این با هم بودن. به نکبتی که توی‌اش غوطه‌ور بودیم فکر کردم، به این که همه، حتی راننده‌ی آژانس، تا توی رختخواب‌ات را کار دارند. که دوست داشتن، مهر، آخرین چیزی بود که با هم بودن‌مان را تعریف می‌کرد از دید خیلی‌ها. انگار دو حیوان باشیم که فقط از همدیگر همخوابگی طلب کنیم. چه می‌فهمیدند آرامش را، قرار را؟ چه می‌فهمیدند حس خوب تنها نبودن را وقتی کنارم بود؟
*
بلند شدم، موهایم را شانه کردم و آرام، طوری که بیدارش نکنم، لباس پوشیدم. چای گذاشتم و برگشتم توی اتاق. تکیه دادم به چهارچوب در، و نگاهش کردم. دست راستش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود و صدای نفس‌هایش را، اگر خوب گوش می‌دادم، می توانستم بشنوم. رفتم کنار تخت، پرده را کشیدم تا نور صبح اذیتش نکند. برگشتم، ملافه ها را کنار زدم و دراز کشیدم. تن‌اش همیشه گرم است و من همیشه سرد است پوستم. گرمایش را حس می‌کردم از بین ملافه‌ها. لرز کوچکی از پشتم گذشت. سرش را برگرداند، چشم‌هایش را باز کرد و گفت: سردت است؟ سر تکان دادم به تأیید. دست راستش را دراز کرد، برد زیر سرم و با همان یک دست، مرا کشید توی آغوش‌اش. 
*
دلم خواست برایش بگویم چقدر چیزهای ساده‌ای مثل این، چیزهایی که حق همه ما بود، از من، از ما دریغ شده بود. دلم خواست برایش توضیح بدهم ساعت‌ها که چرا این همه دوست دارم کنارم باشد، نزدیک باشد از لحاظ فیزیکی، که بفهمد چقدر این خلاء بزرگ است در روح من. بفهمد که با همه دوست داشتن عشق‌بازی‌هایمان، دلبسته در آغوش گرفتن‌هایمان هستم... این فکرها توی سرم می‌چرخید که گمانم باز بغض کردم، قلبم دوباره شروع کرد به تند زدن و نفس‌هایم به شماره افتادند. همان‌طور که چشم‌هایش را بسته بود، همان‌طور که فکر می‌کردم خوابِ خواب است، آرام سرش را خم کرد، پیشانی‌ام را بوسید، و به فارسی زمزمه کرد: آرام شو، آرام، چیزی نیست، خواب می‌دیدی... صورتم را فرو کردم توی آغوشش، و چند دقیقه بعد، آرام که شدم، گفتم: چای باید آماده باشد حالا...

پنجشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۳

I want him but we are not right*

یه عمر هم که بگذره،
«دوست معمولی باشیم برای هم»
زخم می‌زنه. 

- (whispering) You were insane.
+ (smiling) Good insane, or bad insane?
- (closing eyes) The best kind of insane...


* Part of the lyrics by Daughter - Smother song


سه‌شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۳

Pillow Talk

باید بدونه چطور برات احساس امنیت ایجاد کنه،
چطور بهت نشون بده که زنانگی‌ات رو دوست داره،
چطور با همه‌ی وجودش به لذت بردن‌ات فکر کنه،
و چطور کنترل تن‌ات رو دست بگیره؛


باید بدونه همه‌ی این‌ها را چطوری با یه بغل کردن نشون‌ات بده،
همون‌طور که من نشون‌ات می‌دم.




دوشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۳

پنجشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۳

پیری

به این فکر کردم که اگر یک روز
ببینم دستان پدرم می‌لرزند
چکار کنم؟

ویران شده‌ام.
پنج سال است که نبوسیدمش.

پنجشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۳

The Pain Point

این روزها، 
قصه‌مان را که برای کسی تعریف می‌کنم،
بغض نمی‌کنم دیگر.
به تمام شدن‌اش که می‌رسم،
نفس می‌گیرم،
و می‌گویم که فکر کردم زنگ زده‌ای بگویی می‌آیی،
زنگ زده بودی بگویی مانده‌ای. 
این را می‌گویم بی بغض، بی لرزش دست.
اما هنوز، 
وقتی کسی می‌پرسد اگر ببینم‌ات چه می‌کنم،
وقتی که می‌گویم از تو خواهم پرسید که چطور باور کردی،
چطور باور کردی دیگر دوستت ندارم،
اشک‌هایم امان نمی‌دهند. 

آدم‌ها چطور دیگر کسی را دوست ندارند؟
آن همه دوست داشتن را کجا می‌برند؟
چرا من بلد نیستم؟ 
چرا من هر طرف که می‌روم پایم گیر می‌کند به دوست داشتن تو؟
دردم می‌آید هر بار...
دادم می‌آید هر بار...


همین، و تمام!

مرا به طوفان داده‌ای
...
خودت کجایی؟