سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۱

تهی

تموم شد. رفت. و من به معنای واقعی کلمه راحت شدم.امشب قفلهای آپارتمان رو هم عوض می کنم تا دیگه دلواپس چیزی نباشم. نه دلواپس یه آدم ناسالم که از آزار دادن لذت می بره و نه دلواپس یه کلید دیگه که دست یه آدم بیمارتر مونده و برشون نمی گردونه. 
اتاقش رو تمیز کردم، اونقدری که می شد. لباسهای گرم رو از زیر تخت کشیدم بیرون و چیدم تو کمد تازه. کشوها را بیرون آوردم و بردم توی اون کمد. اتاقم یه کمی خلوت تر شد و این برام خوشاینده. آخر هفته مسافر دارم از کوچ سرفینگ، و خیلی خوبه اگه تا اون موقع بتونم وسایل رو از مونیک و دنیل بگیرم و اتاق رو آماده کنم. 
این چند روز به کارهایی گذشت که فقط خودم رو لازم داشت و سکوت رو. کلی تمیز کردن، اونقدری که نفهمی تو این خونه کسی بوده که تو اتاقش واسه هفت ماه آفتاب نخورده، که همه ی زندگیش وسط اتاق ولو بوده و علاوه بر همه اینها یه گربه بدخلق هم داشته که همه جا سرک می کشیده. پرده های اتاقش رو باز کردم و شستم و دوباره نصب کردم. حشک که شدن جمع شون کردم و با یه روبان سفید بستم شون. لای درز پنجره رو هم باز گذاشتم تا آفتاب و هوای تازه و خنک این روزها، اون بوی ناخوشایند رو بیرون ببره از اتاق. امشب باید جارو کنم اتاق رو، و بعد بکینگ سودا بریزم رو موکتها بذارم شب بمونه و صبح یه بار دیگه جارو کنم. 
برای خودم ترشی درست کردم، بادمجون شکم پر و مخلوط. لازم داشتم احساس کنم خونه مال منه، بوی سرکه، سفره پهن شده روی میز غذاخوری با گل کلم و هویج پهن شده روش رو لازم داشتم. کدو سبز و کلم بروکلی و کرفس هم خریدم و خورد کردم و برای فریزر بسته بندی کردم. اینکه یخچالم کلی جای خالی داره خوشحالم می کنه. اون رو هم تمیز کردم، یه طوری که دیگه ردی از میوه های به مرز گندیدگی کشیده اش توش نمونده باشه. میون همه این ها، دارم کاشی درست می کنم برای فستیوال ایرانیان امسال. و بعد از جمع شدن سفره، چند ردیف کاشی خوشگل و براق چیده شدن روی میز تا آفتاب بخورن و خشک بشن.
دیشب باهاش حرف زدم دوباره. از دستم رنجیده بود. می دونم کدوم جمله، برداشت اشتباهش از کدوم جمله رنجونده بوده اش و یه طور بدجنسی وار خودخواهی خوشحالم از این که اون حرف رنجونده اش. این که فکر بودن من با کس دیگه ای ناراحتش کنه برام اطمینان خاطر میاره که اون هم به من بیشتر از یه رفاقت فکر می کنه، حتی اگه چیزی نباشه که می خواد الان یا آینده نزدیکی که تصورش رو می کنه. خواستن اش در من زیاده. خواستن این که باشه، نزدیک و بگذاره بشناسم اش. خواستن این حرف زدنها و درد دلها، خواستن بدن اش وقتی اونقدر نزدیکه که عضلاتم رو مرتعش می کنه هوس آغوش اش، خواستن لبهاش وقتی لبخند می زنه، خواستن نگاهش به من... 
کاش فسخِ عزیمتِ جاودانه باشد برای من.... چقدر این شعر، همین سه کلمه ی متوالی، توصیف حسی می تونه باشه که اینقدر کنار اومدن باهاش سخته.

چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۱

می رم بالاتر...

باید خوشحال باشم؟ چون نیستم.
این شادی نیست. این آن طور دل خوشی که می خواستم نیست. این آن جایی است که آدم باید از آن شروع کند و شادی را بسازد و بیشتر کند و بارورتر. بعد از سه سال، تازه رسیده ام روی سطح آب. تازه می توانم با خیال راحت نفس بکشم. کارم را دارم، دانشگاه هم رو به راه است، نگران شهریه نیستم، در کل نگرانی مالی ندارم و تا یک سال حداقل نخواهم نداشت. مستقل شده ام، به معنای واقعی کلمه. وقتی این هفته وسایل اش را بردارد و ببرد، همین چند جعبه لباس و کفش و خرت و پرتهای ریز، وقتی امضا کند آن قرارداد لعنتی را که نمی گذارد همین حالا بردارم ببرم برایش همه ی اینها را و بخواهم که برود بیرون از دنیای من، خانه ی من، مستقل می شوم. 
خوبم، واقعاً خوبم. همه ی چیزهایی که لازم است داشته باشم را دارم: خانواده ام، سالم و سلامت؛ دوستانم، بهتر از آب روان؛ کاری که دوستش دارم؛ درسی که آرام و بی دغدغه ی نالازم می گذرد؛ کسی، کسانی که دوستم دارند و دوستشان دارم. اما شاد نیستم، شادی سبکبار منظورم است. 
ش و م آمده بودند خانه ام دو سه شب پیش، و گودر را باز کرده بودم برایشان تا بعضی نوشته های خوب را نشان شان بدهم. رسید به شعری از ویلیام مک کارتنی، که می گفت راه عشق دلهره آور است: چون سخت است اگر خوب از آب در نیاید؛ اما، اما وای از شادمانی آن روزی که به عشق خوب برسی. ش مکث کرد و گفت: هنوز به «ه» فکر می کنی؟ گفتم: نه. اما هنوز به حسی که روزهای عاشقی داشتم فکر می کنم. دلم عاشقی می خواهد، نه چون هیجان می آورد و من زندگی تکراری دارم و مانند اینها. چون عشق مرا شاد می کند. قوی تر می کند. انگیزه ام برای زندگی را از همین حجم زیاد هم بالاتر می برد. 
تقریباً هشت ماه شده است که تنهایم. از هفده سالگی، تا الان که تقریباً بیست و هشت ساله ام، هیچ بازه ای اینقدر تنها - به معنی دیت نکردن یا دوست نبودن با کسی - نبوده ام. این تنهایی، برای خودم بیشتر از دور و بری هایم عجیب است. دلم کسی را نمی خواهد. دروغ می گویم. دلم یکی را می خواهد که نمی دانم می توانم اطمینان کنم به او یا نه، واین ندانستن نمی گذارد که بخواهمش. دلم نمی خواهد باشم با کسی. می ترسم از بودن با کسی. هر چقدر که این میل به رفتن، میل به نماندن پای چیزی، آدمی، رابطه ای در من قوی تر می شود، نیروی تازه ای در من به دنبال یافتن کسی یا چیزی می گردد که قانعم کند برای ماندن، برای وقت گذاشتن، دوست داشتن. 
استیصال عجیبی است: آماده رفتن باشی، ساکهای بسته، کفشهای پوشیده، و بعد برگردی، چشم بچرخانی تا دلیلی برای ماندن پیدا کنی انگار. که رفتن گریزناپذیر است با چنین دنیایی، اما خیال دنیایی که تو را نگاه دارد آن چنان قوی است که در میان تصویر رو به رو، به جستجوی تار و پود این خیال می گردی تا وعده بدهی به قلبت که یک روزی، یک کسی را می بینی که آرام می گیری کنارش. که دیگر نیازی به رفتن و گشتن نیست. که قرار دل بی قرار است. که همان می شود که آیدا برای شاملو بود:

آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نا به هنگامم گریزی نبود،
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود.

فسخِ عزیمتِ جاودانه....

جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۹۱

Bored

توی کیوبم نشسته ام و گودر می خونم. منتظرم زمان بگذره و برم خونه. وی خونه است احتمالاً. گربه هم طبق معمول داره می دوه دور و بر خونه و توجه می خواد. تو ذهنم هال رو تصور می کنم، به کیف و شال وی روی مبل، کخ کوسنها رو نامرتب کرده طبق معمول اصلاً هم متوجه نمی شه که هر بار که می ره تو اتاقش، من مرتب می کنم کوسنها رو. ک هم تو آشپزخونه داره یه چیزی گرم می کنه. بعد موقع هم زدن اش، وقتی از توی مایکروفر درش میاره، یه کم از غذا رو می پاشه روی اپن، و من که حرص می خورم از شلختگی اش. تو ذهنم، به خونه که فکر می کنم عصبانی می شم. خوشحالم که یه هفته مونده فقط تا بره. به این فکر می کنم که کل خونه رو با کلورِکس ضدعفونی کنم وقتی رفت. که فرش توی هال رو بشورم و روکش مبل و صندلی ها رو. توی فکرم نقشه می کشم واسه اتاق تازه. 
آنا اومد توی کیوبم و پرسید که واسه هپی اوِر یا ساعت شادی (سلام پیام) می رم بیرون با همکارا یا نه. گفتم اگه اون بیاد می رم. اگر نه، می رم خونه. دلم می خواد برم خونه. حوصله ی آدمهای شرکت رو ندارم. تلاشهای احمقانه واسه عشوه و ناز و باب دوستی ریختن. امیدوارم دیوید نیاد. اگه باشه، بهانه میارم و می رم خونه. سری قبل کلی مست کرد و سخت بود جوری باهاش حرف زدن که توی این شرایط با غریبه ها می شه حرف زد.
توی آمازون دنبال شامپو فرش می گردم. ساعت رو نگاه می کنم تا ببینم کی چهار می شه تا برم خونه.

دوشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۱

10/10

رهایت کردم. تو بی قرارتر از این حرفهایی که بخواهی بمانی، که بخواهی به ماندن فکر کنی حتی. حس می کردم نخی نامریی بسته ام به تو، نه به بالهایت، نه به فکرت، که به پاهایت، به ریشه های روحت. مثل یک بادبادک میان یک روز پر از باد: آنجا که می دانی اگر کمی زیادتر بکشی نخها را، بادبادک ات پاره می شود، و با باد می رود. و تو می مانی و چندین متر نخ ماهیگیری که تکه ای، تنها تکه ای بادبادک در انتهای خود دارد. رهایت کردم چون خودخواهم. چون یا به تمامی حضور داری یا که نه. من نگه دارنده نیستم. حتی دوست ندارم نگاه داشته بشوم.
رهایت کردم. دلم می خواهد به من بازگردی؟ مهم نیست.