دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹

Decision making under uncertainty

دارم می رم خونه نو
بی این که بدونم آخرش چی می شه...
دارم با کسی همخونه می شم که نمی دونم چه شکلیه حتا
خیلی خرم نه؟

می دونم...
هیجان داره، اما واسه هیجانش نیست که دارم این کارو می کنم
هیجانش بده، استرسه بیشتر...
گه...

To be continued...

دیدی یکی هست که هیچ وقت فکر نمی کنی یه روز بشه به چشم خریداربهش نگاه کنی؟
یکی که همیشه فکر می کنی یه دوست خوب می شه برات و نه بیشتر از دوست؟
بعد دیدی وسط همین بی خیالی تو، چطور آروم آروم شروع می کنه به دلبری؟
دیدی چطور خوب و به موقع خوبی هاش رو نشونت می ده؟ چقدر آروم و مطمئن؟
...

لعنتی!

When even love sucks

خیلی بده وقتی می بینی یکی که آدم خوبیه ازت خوشش میاد، یه جورایی از اینم بیشتر، دوستت داره، و تو می دونی که اون آدم اونی که تو می خوای نیست... گفتن این حرف به اون آدم سخته...
سخت تر اینه که تو اون آدمه باشی...

No Jokes

تو هم که همش نباش، خب؟
اصلا اصلا هم به این فکر
نکن که من دلم می خوادت...

Cloudy

دلم تنگه


برای نوشتن، سبک شدن




شبیه ابرای سیاه بارونی شدم، سیاه، تلخ، دلگیر، پر
نمی دونم چقدر دیگه باید زل بزنم به این مانیتور تا حرفم بیاد
دلم کاغذ و خودکار می خواد...
دلم عشق می خواد، دوست داشتن، دوست داشته شدن...
دلم بغل می خواد، بغل خوب...
دلم یکی رو می خواد که آرومم کنه، که وقتی بغلم می کنه، فکرم وایسته سر جاش، همش نره و سرک بکشه تو گوشه و کنار روزهای خوب و بد قبل، روزهای گنگ بعد از این، وایسته همونجایی که هست، نفس بگیره...
دنیا قشنگه، دلم می خواد یکی باشه تا بهش نشون بدم... یکی باشه که از بودنش ذوق کنم و ذوق کردنم رو ببینه... یکی که وقتی تنهام، با خودم باشم، بی دلواپسی وقتهایی که نمی خوام با خودم باشم...

Damn Tired

کی آخرین بار نوشتم؟ دو سال پیش شاید... چقدر همه چیز دور به نظر می آید، چقدر همه چیز حس کردنی است هنوز
...

چند بار توی خیابانهای این شهر غریبه، حس کردی دوستی، آشنایی قدیمی دیده ای؟ چند بار دلت خواسته به آن آدم بگویی که: هی! یک جایی آن طرف این دنیای گرد بزرگ، آدمی هست درست شبیه به تو، که من می شناختمش و دوستش داشتم... چند بار دلت تنگ شده برای آن آدمها؟
از اون دلتنگیامه...

Bang Bang

- دوستت دارم
- منم
- ...

I have to stop seeing him

تو خونه یکی از بچه ها بودیم
بعد پارتی
ساعت سه و نیم صبح
منتظر این که مستی اش بپره و منو برسونه خونه
خواست منو ببوسه
گفتم رو مبل یه غریبه نه
پا شد رفت در اتاق خواب صاحب خونه
مبل رو ازش خرید
...


لای لای لای لالالالالای لای...

9:37 دقیقه شب، آخرین ایستگاه داون تاون... داخل مکس گرم با نور سفید، بیرون سرد و تاریک. نامجو می خواند، خان باجی، و من چقدر این لای لای گفتنش را دوست دارم. چقدر مرا یاد خانه قدیمی مادربزرگ می اندازد، یاد دیوارهای کاهگلی، یاد پلاس قدیمی ای که روی خمیرها می انداخت تا ور بیاید... یاد بوی گرم و نفتی گردسوز سبز، یاد یک نور نارنجی و کم سو، یاد بچگی... دلم می خواهد بخوابم، روی همان فرش قدیمی، بخوابم و چند سال بعد بیدار شوم...
عجیب است، هیچ وقت کسی برای من لالایی نخوانده، نه مادرم، نه مادربزرگ و نه هیچ کس دیگر... حنی با شب بخیر کوچولوی رادیو هم نخوابیده ام و این موسیقی، این نوای کِشنده و بلند و آرام و ممتد مرا این گونه به کودکی می برد... 4:44 آهنگ که می رسد، صدای زجه وار نامجو چنگ می زند به دلم... دلم مادربزرگم را می خواهد، آغوش بزرگش را، بوی خوب و مهربان لباسهایش را، چشمهایش که عسلی بود و همیشه اشک آلود... دلم برای هیچ کسی آنقدر تنگ نشده که برای او و این عجیب است برایم... این سالها، مچ بند محلی ای که به دستم بود را هیچ وقت از خودم جدا نکردم، چند سال شده است؟ 11 سال... احساس می کنم که نه نقش روی آن، که حس همراهش، این که مادربزرگم آن را درست کرده دلیل این همه دلبستگی است...
دلم مادربزرگم را می خواهد...

دلم می خوادش، الان، اینجا، واسه یه مدت طولانی
بدون فکر کردن به این که از پیشم می ره
...
دلم می خواد دلمو بغل کنم
فکر می کنم که دلم گناه داره
...
می دونم دوستش دارم
همیشه دوستش داشتم
یه جور غریب گمی دوستش داشتم
حتی تو اون لحظه هایی که از دوست داشتن بقیه براش می گفتم
دلم می خواست بهم بگه دوستم داره
...

دلم بوی هرمس رو می خواد، رو گلوی زبر، با نفسای گرم...

این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم...

نشسته ام اینجا، توی خانه ای که «خانه» صدایش می کنم و از تمام آن، اندازه 2 چمدان بیشتر سهم من نیست. حالم خوش نیست نمی دانم چرا. این آهنگ را دو روز قبل هم شنیده بودم، اما امشب وقتی شروع کرد به خواندن «وقتی باد آروم آروم...» من هم آرام آرام رفتم میان روزهای گنگ گذشته...

یاد تمام قدم زدنهای دیوانه وار روزهای دبیرستان زیر باران، ساده عاشق شدن هامان، تمام جدالهای بیهوده مان با مادرها و پدرها، تلاشهای ناامیدانه مان برای کنار آمدن با آن هجم عظیم فشار و استرس... چقدر پریشان بودیم...

چقدر هنوز پریشانی در ما مانده...

گاهی اوقات آدم دلش کمی تنهایی می خواهد.
منظورم از تنهایی همان هم صحبتی با دوستی، رفیقی، همدمی است
از آن رفیقها که هی قضاوتت نمی کنند
از آنها که همان لحظه اول که چشمشان به صورتت می افتد
- به چشمهایت -
می پرسند چرا ناراحتی؟
هر چقدر هم آفتاب پرست شوی که من که خوبم! افاقه نکند
ببینی که باورت نمی کند
ببینی که همان طور که با آن نگاه معنی دار زل زده به مانیتور - به توی درون مانیتور -
شماره ات را می گیرد
بعد که گوشی را جواب دادی و خیره شدی به مانیتور
آرام توی صورتت لبخند می زند و می گوید سلام
آن موقع است که دیگر وا می دهم،
می دانم که نمی شود نقش بازی کرد

سیگار روشنت را
در جنگل خشک و آشفته ی من انداختی
بعد
پرسیدی:
مزاحمتان که نشدم؟
خندیدم:
نه اصلاً

سارا محمدی

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹


کاش می دانستی
آنقدر حرف برای از تو نوشتن دارم
که درختان حسرت بریده شدن
و کاغذ شدن را می کشند
کاش می دانستی
...