چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۰

صبح شده. دست می کشم روی ملافه ها، سرد است. مریضم، کرم دارم. بدم می آید از سرمای ملافه ها وقتی هنوز سردم است اما یک طور مازوخیست مانندی هنوز این کار را می کنم. خیره می شوم به پنجره. از روی تخت فقط آسمان را می شود دید. هوا ابری است و رد باران روی شیشه می شود دید. نقاشی ارسلان روی قاب پنجره است. پرتره زنی با چشمهایی که سفید سفیدند. غلت می زنم، رو به میز. گوشی را بر میدارم و ایمیلها را چک می کنم. فکرم می رود ایران، اتاقم، که هر صبح دستم را کش می دادم تا کامپیوتر را روشن کنم و تا ویندوز بالا بیاید و اینترنت وصل شود به سقف زل می زدم میان خواب و بیداری. فکرم می رود ایران...
بلند می شوم و تخت را مرتب می کنم. دو سال شد که این کار را هر روز صبح انجام داده ام. خواهرم که آمد باورش نمی شد این همه مرتب شده باشم. خواهرم. زیاد نماند. برگشت. یک لیوان آب میوه می ریزم و می نشینم توی هال. خالی ام. سریال می بینم. مقاله ام را ویرایش می کنم. همکلاسی هندی مقاله را دوباره می فرستد. اسم مجله را اشتباه دیده، حالا باید دوباره فهرست منابع اش را بازنویسی کنیم. زوتیرو را باز می کنم تا اسم منابع را وارد کنم. بر میگردم به جیمیل، و از آنجا گودر را باز می کنم. می خوانم. می خوانم. بهمن دارالشفایی را با احتیاط باز می کنم. بهمن خوب است، ایران را دوست دارد. بهمن خبرهای بد را هم می فرستد. من شهامت ندارم، بزدل ام. انگار با نفرستادن خبر بد می توانم واقعیت اش را انکار کنم. من می ترسم نگاه کنم و بگویم این ایران است. می ترسم بگویم مردها ریختند توی باغ در خمینی شهر، می ترسم بگویم خیلیها، همین جا، توی همین گودر جوک ساختند برایش. می ترسم از پانزده هزار نفری بگویم که رفتند تماشای اعدام. که بعد دوباره همین جا دست نوشته قاتل پخش شد. می روم توی وبلاگهای مد. عکس آدمهایی را می بینم که توی خیابان بوده اند و کسی بوده که ازشان عکسی گرفته. زل می زنم به صورتها، سعی می کنم ببینم آیا آنها هم کشوری دارند که درد دارد. آیا آنها هم از آینده می ترسند. نمی دانم، نمی فهمم.

یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۰

ساکت

دیروز بسته ی مامان و بابا از ایران رسید. هدیه تولدم که کیف و کفش بود، با کمی نقل بیرجندی، کشک، ادویه محلی و سبزی خشک برای ترشی. نمی دونم چرا مامان برام سیزی ترشی فرستاده بود، اما دست خطش رو که دیدم روی بسته، چشمام خیس اشک شد. دلم برای دست خط مامان و بابام تنگ شده بود... 
هواشناسی گفته بود که این آخر هفته قراره ابری و بارونی باشه. از اون روزهایی بود که توی خونه موندن سخت می شد. ایمیل زدم به چهار پنج تا از دانشجوهای جدید و گفتم که می رم استارباکس توی مدرسه، که بیان تا یه چای یا قهوه بخوریم و از هفته ی اول مدرسه شون بگیم. دوتاشون نمی تونستن بیان. یکیشون گفت داره خرید می کنه و یه کمی دیرتر ممکنه برسه. اون دوتای دیگه هم جواب ندادن. نشستم به کتاب خوندن، چای لیمو و کیک گرفتم. کارمندای استارباکس می رقصیدن با یه آهنگی. خندیدم کلی.
پگاه و مامان و باباش از بازار روز اومده بودن. نشستیم دور هم و گپ زدیم. صحبت سبزی خشک و ادویه جات شد، از سبزی ترشی گفتم. مامانش گفت ما می خواستیم بریم یه مزرعه امروز یه کم سبزی و اینا بخریم. دوست داری بیا با هم بریم. نیم ساعت بعد توی ماشین بودیم با مامان و بابای پگاه به سمت بیرون شهر. یه مزرعه بزرگ، با کلی درخت میوه و جالیز. بادمجون و خیار و گوجه فرنگی جمع کردم. بارون نم نمی می بارید. رفتم تمشک چیدم. سطلم که پر شد، فهمیدم با کاپشن سفید بین دو ردیف بزرگ از بوته های تمشک وایستادم. لک نشده بود. من دست و پا چلفتی که راه به راه به در و دیوار می خورم، نیم ساعت زیر بارون تو تمشکها بودم و لباسم لک نشده بود. خندیدم. آروم و با احتیاط زدم بیرون. یه طور عجیبی بودم. اون حس خاص ایستادن زیر بارون توی یه دشت بزرگ. هوای مه گرفته، گاوایی که آروم می چریدن، درختای سیب، بوته های خیار... یه کمی انگور سیاه چیدم و یه کمی هم غوره. حدود پنجاه شصت تا هم برگ انگور جمع کردم برای دلمه. من رو رسوندن خونه. 
توی ده دقیقه لباسم رو عوض کردم، تمشکهای رو ریختم توی یه ظرف و روشون شکر پاشیدم. بقیه رو هم جا دادم توی یخچال. ماتیو رسیده بود دم خونه ام. یه ظرف پلاستیکی برداشتم و توش رو پر تمشک کردم براش. رفتیم کمدی اسپورتز و بعدش استندآپ کمدی. اونقدر خندیدم که اشکم دراومد. بعدش رفتیم ریمسکی. ماتیو برای اولین بار می رفت اونجا. راحیل و امیر رو دیدیم. میز کناری ما بودند. وسط صحبتمون، فهمیدم که دارن راجع به ما حرف می زنن. این که تو نمیتونی از یه فرهنگ باشی و با یه آدمی از یه فرهنگ دیگه ارتباط برقرار کنی. این که بین فرهنگها دیوار هست. ماتیو داشت تلاش می کرد خواهش می کنم رو درست تلفظ کنه. بارون تندتر شده بود. یادمون رفت که قرار بود دوچرخه ام رو از کنار استارباکس برداریم. از ماشین تا در مجتمع رو دویدم. در آپارتمان رو که باز کردم، جای خالی دوچرخه توی راهرو خورد تو صورتم. دلم نیومد زنگ بزنم بهش و بگم برگرده. حوصله پیاده راه رفتن زیر بارون تو شنبه شب رو هم نداشتم. لباسهام رو درآوردم، مرتب چیدم توی کمد. مسواک زدم. صورتم رو شستم. اومدم توی آشپزخونه، تمشکها رو به هم زدم. ظرفها رو شستم و بعد خوابیدم.
صبح ساعت هفت به عادت همیشه بیدار شدم. هوا ابری بود اما بارون نمی اومد. پا شدم، گرمکن ورزشی پوشیدم و یه بلوز آستین بلند. کلاهم رو کشیدم رو سرم و رفتم سمت استارباکس. دوچرخه ام سرد و تنها بود. پلاستیک روی صندلی رو برداشتم و انداختم توی سطل زباله. رفتم سوپرمارکت، نون گرفتم و سرکه و خاک برگ. صندوقدار گفت جایزه عجیب ترین خرید صبح یک شنبه مال توئه. خندیدم. اومدم خونه، وسایل رو گذاشتم تو آشپزخونه. تمشکها رو ریختم تو یه قابلمه و زیرش رو کم کردم. طرز تهیه ترشی بادمجون رو گوگل کردم. دوباره رفتم سوپرمارکت و اینبار کرفس و هویج و گل کلم خریدم. صندوقدار شیفت اش عوض شده بود. از ساعت هشت تا ساعت دوازده، یه شیشه ترشی بادمجون شکم پر، دو شیشه بادمجون مخلوط و یه شیشه ترشی سبزیجات درست کردم. یه شیشه مربای تمشک، یه بطری شربت تمشک، یه شیشه مربای انگور، و یه لیوان هم شربت انگور درست شد. غوره ها رو پاک می کردم که تلفن زنگ زد. از ایران بود. قلبم تند زد. ساعت دوازده و نیم شب ایران بود. دلواپسی ریخت تو جونم. مامان بود، داشت تلویزیون نگاه می کرد. یه ساعتی گپ زدیم. غوره ها رو فریز کردم. برگها رو شستم و جمع کردم. سه تا شاخه از گلم رو گذاشته بودم تو آب جوونه بزنه، توی یه گلدون کاشتم. تو شیشه های آب، سه تا شاخه تازه گذاشتم. از چهار تا هشت خوابیدم. تلفن ام رو جواب ندادم. 
من تنهام. 

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۰

Wedding

خواهرم ازدواج کرد. مراسم عروسی اش اندازه ی همین یه جمله ساده و کوچیک بود. بهترین دوست داماد، بهترین دوست عروس و شوهرش، برادرم و خانومش تنها آدمهای حاضر تو مراسم بودند. وقتی برادرم ازدواج کرد، همینطور ساده، توی خونه خودش، ایران بودم. با مامان و بابا توی هال نشسته بودیم. عماد زنگ زد. خیلی معمولی داشت با بابا صحبت می کرد. بابا طبق معمول گفت که داره شصت ساله می شه و پسرش سی سالشه و باید کم کم به فکر باشه و اینها، که یهو چشمای بابا برق زد. گفت جدی؟ کی؟ مبارکه بابا جان! من و مامان پریدیم پای تلفن و زدیم رو اسپیکر. ساعت از نیمه شب کانادا گذشته بود. شب رفته بودن رستوران، و پرادرم اونجا از خانومش - دوست دختر اون زمان - تقاضای ازدواج کرده بود. یادمه کلی خوشحال بودیم. بعد عکسها رو فرستادند و بعد هم مریم اومد ایران. برای اولین بار می دیدمش از نزدیک. هنوز برام حس اونروز خیلی عجیبه. این که دوستش داشتم بی این که دیده باشم اش و در عین حال می ترسیدم. می ترسیدم اونی نباشه که برای عماد بهترینه. یادمه در که باز شد، مریم رو که دیدم، همون سلام اول، دیگه دلواپس نبودم. خودش بود، بهترین برای عماد. شادی اش، زیبایی اش، لبخندش، اون حسی که بهت می داد...
دو هفته پیش داشتم با مامان صحبت می کردم. گفت خواهرم گفته وقتی مریم از ایران برگرده، عقد می کنند. مریم هفته پیش اومد و این جمعه قرار بود مراسم باشه. پنج شنبه بهش تکست زدم که: شنیدم داری عروس می شی! خبر راسته؟ جواب داد که: آره، منم شنیدم. گمونم درست باشه. ته دلم خالی شد. خواهرم داشت عروس می شد، روز بعدش، من باهاش قد پنج ساعت رانندگی فاصله دارم و اینجا گیرم، گیر کار، ویزا، زندگی. دختری که همه زندگی ام می شناختمش داشت ازدواج می کرد. شبش باهاش اسکایپ کردم. موهاشو رنگ کرده بود. پیراهن کوشان رو پوشیده بود و کفشای اون پاش بود. شبیه مدلهای قدیمی گوچی، که یه لباس مردونه بیشتر تنشون نیست با دکمه های باز، با آرایش کم، با لبهای قرمز. خوشگل بود، خوشگلترین عروس دنیا به چشم من. اونقدر قربون صدقش رفتم که خودم هم باورم نمی شد. بهش گفتم چه عجیبه که من همسر هیچ کدومشون رو ندیده بودم قبل ازدواج و چقدر هر دو رو دوست دارم. باورم نمی شه اینقدر کوشان و مریم برای من عزیز باشند.
جمعه ظهر بهش زنگ زدم. داشتن آشپزی می کردن برای چهارتا مهمونشون که شب می رسیدن. تلفن رو که قطع کردم گریه ام گرفت. لعنت به این دوری. شب، بابا زنگ زد از ایران. گریه می کرد، هق هق. قلبم می کوبید تو سینه ام. خوشحال بود، خیلی، اما پدر هم بود. دلش می خواست عروسی بچه هاش رو ببینه و ندیده بود. دور بود، دور... گفت دلش تنگ شده. گفت دلش می خواد یه بار هممون رو بغل کنه. بو کنه. ببوسه. گفت اون دو تا عاشقن و شاد. حالا دعاهام برای توئه... کلی ژانگولر بازی درآوردم براش تا گریه اش بند اومد و آروم شد. گوشی رو قطع کردم. خواهرم یه عکس برامون ایمیل کرده بود. عکس رو که باز کردم، وقتی دیدمش تو لباس سفید، اشکام ریخت. هق هق گریه کردم...
یه ماه دیگه میاد اینجا. خوشحالم که میاد. خوشحالم که می تونم بغلش کنم و ببوسم اش. باورم نمی شه اینقدر بهش وابسته باشم. ترسناکه حتی برام. تا حالا کسی رو اینطوری دوست نداشته ام که خواهر و برادرم رو.
خلاصه این که، شمایی که هوس بیرون زدن از ایران رو داری، درسته که عروس و داماد می تونن بره وسط شهر، وسط وسط شهر، کنار میدونها و فواره ها عکس بگیرن. که برن توی یه پارک و جشن بگیرن. درسته که این می تونه یکی از قشنگ ترین عروسیها باشه، اما این احتمال هم هست که تو یه جای دیگه دنیا نشسته باشی و از تو مانیتور نگاشون کنی. که حتی نتونی دستشون رو بگیری. نتونی به سلامتیشون پیک بزنی. نتونی پا به پاشون برقصی. واسه اینها آماده باش. با همه خوشحالیش، یه درد بدی میاره تو جونت...

سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۰

چیزی ام نیست ورنه خریدار هر شش ام*

این آخر هفته ای که گذشت، بزرگترین فستیوال آبجوی دنیا توی پورتلند برگزار شد. من روز دوم، با یه پسر تایوانی که تو مدرسه باهاش تو مراسم معارفه ورودی های جدید کار می کنم رفتیم آبجوخوری. تو راه رفتن برخوردیم به یه دوست مالزیایی مسیحی که تازه از سانفرانسیسکو اومده اینجا. گفت که روز بعدش داره با یه جمع از دوستامون می ره فستیوال، و یه کیسه هم سکه چوبی** مجانی داره. با جیمی، پسر تایوانی، رفتیم فستیوال. بعد دومین آبجو، بهم یه پسر خوشگل نشون داد و گفت اون پسره خوشگله ها! نظرت چیه؟ خندیدم و گفتم، حواسم رو پرت نکن، داردم چشم چرونی می کنم. کلی گپ زدیم. بهم گفت که همجنسگرا بودن و آسیایی بودن و قدبلند بودن (یک و هشتاد قدشه تقریبا) و اضافه وزن داشتن ترکیب خوبی نیست که از یه پسر خوشگل و خوش هیکل سفیدپوست خوشت بیاد. کلی سر به سر هم گذاشتیم و دست آخرنیمه مست برگشتیم خونه.
روز بعدش، این جمع شده بود من و جیمی، دیوی مالزیایی، برنیس فیلیپینی - آمریکایی، خوان شیلیایی، سیلین کره ای و جاستین آمریکایی. تو این دو سال، با هیچ جمعی به این سرعت ایاغ نشده بودم. مست کردیم و رقصیدیم. پنج ساعت بعد خراب شدیم سر صاحب پیتزافروشی ای و یک پپرونی را ته آخرین لقمه بلعیدیم. خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم، از خاطرات بد مستی گفتیم و قرار گذاشتیم برای دورهم جمع شدنهای بعدی.
به همین سادگی، شش دوست تازه پیدا کردم. شش نفر آدم که برای من یک آخر هفته به یاد ماندنی ساختند وقتی انتظار یک روز گرم و طولانی و تکراری را داشتم. این شادی، این سرخوشی، این حس را دوست دارم.

* حافظ

** سکه چوبی، یا توکن، یه سکه چوبی هست که تو فستیوالهایی از این دست، تو اولین غرفه می خری، و با اون می تونی از غرفه های دیگه خرید کنی و در موارد خاصی مثل فستیوال آبجو، بدون داشتن دستبندی که نشون بده بالای بیست و یک سال هستی و این سکه ها، بهت آبجویی داده نمی شه.

برای استفنی

هم خونه ای من آمریکایی - انگلیسیه. مادرش اهل لندنه و پدرش از نبراسکا میاد. الان بیست و سه سالشه و یه خواهر بیست و یک ساله داره. پدرش یه مهندس کامپیوتره و دوستی داره که از جوانی با هم دوست هستند. هر دوی اینها سرمایه گذاری می کنند توی بورس، و آقای دوست، یه هفته زودتر از پدر همخونه ی من، پولهاشو می بره توی یه شرکت دیگه. پدر همخونه تصمیم داشته همین کار رو انجام بده، اما یکی دو روز دیرتر این کار رو می کنه و شرکت ورشکست می شه و پدر هم تمام دارایی اش و پس اندازش رو از دست می ده. اینها رو گفتم که بدونید دوست من و خانواده اش و سه تا گربه ی تپل و پشمالو توی یه خونه ی یه طبقه کوچیک قدیمی، با دو تا اتاق خواب زندگی می کنند. این خونه، متراژش و کیفیتش مشابه خونه ای هست که من و همخونه ام داریم توش زندگی می کنیم. اینجا، پدر و مادرهای بچه های هم نسل من، خونه های خوب و بزرگی دارند. داشتن همچنین شرایطی برای یه خانواده، یه جورایی مایه ی سرافکندگی اجتماعی هست برای جوونها و نوجوونها.
همخونه ی من، از حومه ی سانفراسیسکو، رفت به سن دیه گو برای لیسانس تاریخ. اونجا یه پروژه ی خوب انجام داد برای لیسانس اش، و دانشجوی موفقی بود. خواهرش اما از دو تا کالج انصراف داد و برای بار سوم رفت ساکرامنتو. مامان و باباش براش یه خونه ی کوچیک اجاره کردن و بهش پول دادن که بره کالج ثبت نام کنه. تابستون پارسال، همخونه ی من چند بار به خواهرش زنگ زد و بعد که اون جواب نداد بهم گفت نگران امیلی هستم.
هفته بعدش که اومدم خونه، دیدم نشسته توی هال و چشماش خیسه. پرسیدم چی شده. گفت امیلی زنگ زد. دو ماهه که ادای مدرسه رفتن رو درمیاورده. هفته پیش هم ماشین رو برداشته و تنهایی از کالیفرنیا رونده تا کارولینای شمالی. این یعنی چهارهزار و پونصد کیلومتر تنهایی روندن تو قلب آمریکا. رفته اونجا تا یه پسری رو که فقط اینترنتی می شناخته ببینه. واسه خاطر پسره راه نیفتاده، رسیده اونجا چون فقط اونجا کسی رو می شناخته. مامان و باباش هم نمی دونن. بعد بغض کرد و گفت: وقتی من به دنیا اومدم، مادرم دچار اختلال هورمونی شد و شاید بشه گفت محبت مادری اش به خاطر این اختلال کم شد. شد یه آدم دیگه، اونقدر که پدرم دیگه زنی که باهاش ازدواج کرده بود رو نمی شناخت اما به خاطر من کنارش موند. گفت مادرم عجیبه و من درک می کنم امیلی دیگه بریده باشه. می فهمم چقدر بهش سخت گذشته وقتی من درس خون بودم و اون برای بار سوم ناامیدشون کرده باشه. گفت می ترسم برای امیلی. تو بغلم گریه کرد.
از اون روز، که کمتر از یه ماه از همخونه شدنمون می گذشت، ما دوست شدیم، همدم شدیم. دختری با یه دنیا تفاوت از لحاظ موقعیت و ظاهر با من، اما درست مثل من از لحاظ ارزش ها و باورها. این دختر، که وقتی به دنیا اومده بازوش تقریبا فلج بوده، با ضعف بدنی کم، با هزار و یک مشکل خانوادگی از این دست، مهربون ترین خنده دنیا رو داره. این آدم دوست منه، همخونه من، و من شادترم به خاطر بودن این آدم تو زندگی ام.

Take: 1

دیروز کلی وبلاگ فارسی خوب پیدا و به لیست گودرم اضافه کردم. یاد سالهای آخر دبیرستان و سال اول و دوم دانشگاه افتادم که چقدر حریص خوندن وبلاگ بودم. یاد این که دانیال پیامبر و میثم دیوونه و بهرنگ دیده بان و محمد رود راوی و آرمان ارداویراف رو همون روزها شناختم و از طریق دنیای وبلاگ. یاد اینکه این آدمها چقدر مهم شده ان تو زندگی ام و اگه این دنیا نبود، من شانس آشنایی با این آدمها رو از دست می دادم.
بعد یادم افتاد که بهرنگ و آرمان منو کم کم آوردن واحد فرهنگی. که اونجا امیر و سمیرا و مجید رو شناختم. یادم اومد که من تمام آدمهای مهم زندگی اجتماعی ام توی ایران رو، تموم اونهایی که فکر کردن بهشون رو دوست دارم، تموم اونهایی که ازشون خاطره خوب دارم رو از طریق نوشتن پیدا کردم. من، بدون این آدمها، این آدمی که الان هستم نمی بودم. خیلی از چیزهایی که می دونم رو مدیون این آدمها هستم.
چیزی که می خواستم بگم اما، اینه که دلم تنگ شده برای نوشتن. برای این که چیزی که توی دلم سنگینی می کنه رو با کلمه بیرون بریزم. دیدن و خوندن این وبلاگها، از دیروز فکرم رو مشغول این کرده که من چرا ننوشتم از فروردین 86 به این طرف؟ چرا اون نوشته آخر، هنوز که هنوزه توصیف کننده ی منه؟ که درباره ی من پروفایل فیس بوکم رو فقط همونه که توضیح می ده؟
من همون آدم سال 86 هستم یعنی؟ نیستم. این نیستم از روی لجبازی نیست. من اون دختر نیستم و هستم. تغییر کردم. اون دختر عاشقی بلد بود. من یادم رفته عاشقی چیه. من دل می بندم، من آدمها رو دوست دارم، واقعا دوست دارم، اما عاشق نمی شم. نه این که نخوام، یا مانع عاشقی بشم، نه. من به این فکر می کنم که فلان آدم رو می شه دوست داشت - همه آدمها رو می شه دوست داشت - و بعد سعی می کنم بیشتر دوست اش داشته باشم. این بده، یا سالم نیست، نمی دونم، اگه یکی که روانشناسی بلده اینو می خونه بهم بگه لطفا. شاید باید برم با یکی صحبت کنم راجع بهش. به هر حال، من کلی بالا و پائین داشته زندگیم تو این چهار سال. چرا اما هنوز هیچ چیز تازه ای برای نوشتن ندارم؟
وقتی شروع می کردم به نوشتن، آخرش که می خوندم نوشته ام رو، راضی بودم و سبک. الان نه. تا حالا صدبار شده نوشته ام چیزی رو و وسط اش، گم کرده ام رشته کلام رو، یا رسوندم اش به جایی که دوست اش ندارم، یا از اون بدتر، نقطه می گذارم و وقتی می رسم به سر خط، نمی دونم که باید چی بنویسم. کلی درفت داشته ام که پاک شده. راجع به تفاوت آدمها تو دو تا کشوری که توش بوده ام، تفاوت ارزشها و از اون مهمتر باورهایی که خیلی جدی به چالش کشیده شده ان. فهمیدن این که چقدر متفاوت بزرگ شده ایم و چقدر این تفاوت به من می تونه ضربه بزنه تو یه محیط جدید.
خلاصه این که، دلم می خواد برگردم به اون حس و حال نوشتن. نه نوشتن از درد و عاشقی و تنهایی - مثل روزهای بلاگ قدیمی - نه، که ثبت زندگی، ثبت لحظه ها، عادی ترین لحظه ها. برای که و چه؟ برای خودم، چون حافظه خوبی ندارم.

جمعه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۰

حرف

داره کم کم می شه دو سال. دو ساله که مامان و بابام رو ندیدم. دو ساله که ننشستم رو صندلی توی اتاقم، پاهام رو بگیرم تو بغلم و از تو اون ماگ گنده چای سرد مزه مزه کنم و سریال ببینم. دو ساله که پام رو تو باهنر نذاشتم، نرفتم تو پاساژای سجاد دنبال خرده ریزای تزئینی، نرفتم جمعه بازار کتاب نزدیک چهارطبقه... دو ساله که دورم. دو ساله که با غریبه ها همخونه ام. باورم نمی شه اون دختر بدعادت و ننر حالا براش مهم نیست که همخونه اش تو هال داره بلند بلند حرف می زنه وقتی این خوابه. دو ساله که پوستش کلفت شده...
داشتم به این فکر می کردن که اون موقعی که اومدم، چقدر باد تو کله ام بود. چقدر فکر می کردم محکم ام و مستقل. به این که چقدر بد بود یه روزایی اینجا. این که چقدر ترسناک بود کابوس دیدن توی خونه خالی و از خواب پریدن ساعت 4 صبح. چقدر خوش خیال بودم که فکر می کردم می تونم اونی که می خوام رو پیدا کنم، کنارش زندگی کنم، آروم، بی جنون، بی دغدغه. یاد آدمهایی می افتم که باهاشون بیرون رفتم، و همون نیم ساعت اول یکی تو مغزم گفت این اون نیست. یاد وقتایی که ول کردم و بیرون زدم، وقتایی که خودم رو گول زدم و موندم. یاد تنهایی و کلافگی هر دو گزینه. یاد خستگی.
این روزها، وقتی برای اونایی که تو ایران هستن از اینجا و زندگی اینجا می گم، بعد از گفتن از داشتن آزادی فردی و حقوق اجتماعی، اضافه می کنم که با اینحال لباسی که تو خیابون با خیال راحت می پوشی، بدنت ات رو نمی پوشونه زیر نگاه خاورمیانه ای ها. که هنوز هم سرکشی تو کار و زندگی ات می کنن هموطنها. هنوز می بینی اون چیزهای بدی رو که به خاطر ندیدن اشون از مملکت ات بریدی. اضافه می کنم که آدم دلتنگ می شه. اونقدر که تصور مامان و بابات روی مبل همیشگی شون، تصورشون وقتی دارن هندوانه و نون و پنیر می خورن، اشک میاره تو چشم ات. اضافه می کنم که رفیقای غیرایرانی خوب و بد پیدا می کنی. که بودن کنار رفیقای خوب، روزات رو می سازه. اضافه می کنم که رفیقایی پیدا می کنی که شب مستی و دلتنگی، تمام شب، بی هیچ دست درازی ای، بغل ات کنن تا بخوابی. که براشون سعدی ترجمه کنی، که زیبایی رو حس کنن، اما نفهمن چقدر سعدی ساده اینها رو گفته... قشنگی اش رو نفهمن... که تو ببینی اینا از فانزی و استار وارز و استارترک حرف می زنن همونطور که ما از در برابر باد و آن شرلی می گیم. ببینی چقدر دل ات واسه آدمهایی که مثل تو بزرگ نشدن تنگ می شه.
براشون می گم که اینجا آدمها تاپ و شلوارک نپوشیدن همیشه و هوا همیشه آفتابی نیست. که هفته ای 40 ساعت باید کار کنی و هر 6 ساعت، نیم ساعت وقت ناهار داری و تازه پول اون نیم ساعت رو هم نمی گیری. که 15 دقیقه تأخیر اگه چند بار تکرار بشه، رئیس ات بهت تذکر می ده و بعدش یه روز بعد از ظهر برات ایمیل میاد که یور سرویس ایز نو لانگر ریکوئایرد. که اینجا باید زحمت بکشی، اما مزد زحمت ات رو هم می گیری. استادای اینجا پرتوقع تر از استادای ایران هستن و اونقدری که من مثلاً تو یه سال و نیم درس خوندم، می شد باهاش دو تا دکترا گرفت ایران.
می گم که اینجا ینگه ی دنیاست و باید بپذیری که تنهایی.

پنجشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۰

پورتلند

بعضی آدمها بلدن چطوری خوشحالت کنن. بلدن دوست داشتن رو. اینا اصولن نیازی ندارن که کلی رابطه خوب و بد و موفق و ناموفق رو پشت سر گذاشته باشن. اینا باگذشتن و دست و دلباز. نه اون دست و دلبازی که به آدما می گیم وقتی نمی خوایم صفت زشتی بهشون داده باشیم. یه دست و دلباز خوبن این آدما. می دونن با خوبی کردن، با شاد کردن، چیزی از احترامشون کم نمی شه. یاد گرفتن که اگه تو سوء استفاده کنی از این محبت، این مشکل توئه نه اونا. چون اونا می رن سراغ یکی که بفهمه محبت رو و تویی که موندی با حوض ات...
شادم که از این آدما دور و برم هست. همه تلاشم رو می کنم که یاد بگیرم ازشون. که دوست داشته باشم دنیا رو. دوست داشته باشم بی خانمان بدبویی که مست و خراب الکله و ناسزا می گه بهم وقتی می گم پول خرد ندارم یا کمکش نمی کنم. دوست داشته باشم اون سگای لاغر و کوچیکی که شبیه حشرات بزرگ شده ان از نظر من، اما فقط از نظر من. دوست داشته باشم آدمایی که دوست ندارم رو. نژاد و رنگ و جنس رو از یادم ببرم.... شهرم رو دوست دارم چون توش می تونی هر طوری که می خوای باشی، هر طور که می گم یعنی هر طور، و مادامی که کاری که به کار کسی نداشته باشی و مزاحم کسی نباشی، حتی یه نگاه متعجب هم از آدمها نمی گیری بابت ظاهرت... اینو دوست دارم بیشتر و بیشتر یاد بگیرم.

شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۰

پراکنده

وقتی یه نوشته عاشقانه یا عاطفی می خوانم که یکی از ایران، یا کسی که توی ایران بزرگ شده، اون رو نوشته، یه چیزی همیشه برام قابل توجه بوده. چیزی که خودم هم یه زمانی خیلی شدید باهاش مطابقت داشتم. این که همه چیز، وقتی پای دل و عاشقی وسط است، باید عظیم باشد، تکان دهنده. انگار تنها عاشق دنیا هستیم. یا چه می دانم، باید تصادف کنی و یکی بیاید نجاتت بدهد و با هم ازدواج کنید و تا ابد عاشق بمانید. یا مثلاً حتماً آن عشق در نگاه اول باید رخ بدهد، یا این که آن آدمی که پیدا کرده ای مظهر تمام خوبی های دنیاست و رابطه به بهترین وجه ممکن پیش می رفته و بعد بوووم، همه چیز تمام شده. 
منکر این نیستم که هستند رابطه های خیلی خوب، از آنها که توی کتابها می مانند. اما اگر اینها نُرم بود که آن وقت رابطه هایی مثل رابطه های ما می رفت توی کتابها. نمی دانم، شاید تأثیر همان برنامه های خوب و گل و بلبل و در عین بدبختی دوام آوردن بچگی هایمان بود. جنگ، مدرسه رفتن توی آن شرایط، که جوراب سفید دخترها یا بلندتر بودن موی پسرها از یک سانتیمتر (خیلی کوتاه منظورم است، ایراد بنی اسرائیلی نگیرید) هم کم شدن نمره انضباط داشت، نزدیکتر بودن طبقات اجتماعی و... باشد که اینقدر کمال گرا شده ایم و دور از واقعیت. که یک وقتهایی آن کسی که گند زده به رابطه خود ما هستیم و آن چیزی که فکر می کنیم درد عشق است را خودمان باعث شده ایم و این آویزان بودنمان به یک چیزی که فکر می کنیم وجود دارد، شریکمان را آزار می دهد. نمی دانم چندتای شما که این را می خوانید تجربه این را داشته اید که یکی از آن آدمهای رابطه های پیشینتان هنوز که هنوز است گمان می کند که دوستتان دارد، و فکر نمی کند که شخص خودش، با تمام خودخواهی ها، بی منطقی ها، بی عاطفگی هایش باعث شد که عطای بودن با او را به لقایش ببخشید. من متأسفانه یک مرضی دارم و آن هم این است که تا جایی که بلد هستم خوبی می کنم، و بعد، وقتی ببُرم، وقتی تمام کنم، تمام است دیگر. مهم نیست که هنوز آن آدم را دوست دارم یا نه، مهم این است که مغزم (همان اندازه که شعورم می رسد) می گوید که این رابطه جواب نمی دهد به فلان و بهمان دلیل و بعد تمام. 
پذیرفتن این که عادی نیستیم، هر چقدر هم خانواده هایمان معمولی بوده باشند، کمک می کند به دیدن این ضعفهای شخصیتی. کمک می کند به این که بفهمیم رابطه خوب باید ساخته شود. که نیمه گمشده ای وجود ندارد. که باید رابطه را ساخت، باید زحمت کشید، گوش داد، از خود گذشتگی کرد، یک جاهایی زیر بار یک چیزهایی نرفت، روراست بود، خیال بافی نکرد، خلاصه این که فهمید که مثل قصه ها همه چیز راحت و آماده به دست نمی آید. که اگر این را بفهمیم، خیلی ها را عذاب نمی دهیم با فکرهای گنگ و نامفهوممان، و مهمتر از همه عمر و انرژی و عاطفه خودمان را هم به حراج نگذاشته ایم. 

پنجشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۹

چند روز پیش بود که گفتم به یک از نزدیکانم، که اگر این یکی هم از هم بپاشد، آخرین امیدم به دنیا را هم از هم خواهد پاشاند. گفتم هیچ وقت، هیچ جایی توی عمرم، این همه که حالا ترسیده ام، نترسیده بودم. چند سال پیش، سر همان چهارراه شلوغ و پر همهمه، ایمانم را به خدا، آن خدایی که با باور به او بزرگ شده بودم، از دست دادم. اگر او خدا بود، اگر همه آن چه را که لازمه خدا بودن بود، می داشت، می دانست که آن لحظه، وقتی بود که باید خدا بودنش را نشانم می داد. شاید هم با نبودنش، خدا بودنش را نشانم داد. این که خدای من نیست. دنیا اما هنوز برایم قابل اطمینان بود. من به جهان، به این که قانون سوم نیوتن در آن حکمفرماست باور داشتم. من با همین باور، هر چه خواستم در زندگی، به دست آوردم. اما یک ماه و نیمی که گذشت، دنیا دانه دانه آنها را از من گرفت، و من، گیج و رنجیده، نمی فهمیدم چرا همه چیز دور و برم دارد از هم می پاشد. یکی مانده بود، تا کورسوی امیدی داشته باشم به این که همه چیز آنطوری است که باور داشتم، و آن هم از هم پاشید.
دیشب، ساعت هشت و نیم - هشت و بیست و هشت - از هم پاشید. رد شدم. نه چیز خارق عادتی رخ داد، نه تمام زندگیم گیر این تصمیم بود. اما، یک جور دیگر که بخواهم بگویم، تمام زندگیم گیر این تصمیم بود. اشکهایم را ریخته ام. حالا بی حسم. می چرخم و کارهایم را انجام می دهم، بی اعتنا بودم امروز به درد عجیب شقیقه راستم و گرفتگی قفسه سینه ام. نفس تنگی داشتم تمام روز و من دیگر نمی دانم بی ایمان، چطور آدمها دوام می آورند. 
دلم می خواهد برگردم، به همان مدرسه که دیر صدایش می کردیم. و این بار باور کنم همه آنچه را که به نام دین و ایمان به خوردمان می دادند. کاش کسی بود که باور می کرد چقدر این سقوط دردناک است...

سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۹

اندوه

اندوه با غم فرقی ندارد توی فرهنگ دهخدا، برای من ولی اندوه و غم فرق می کنند کمی. غم برای من تازه است، غم آن حس درد دار و سنگینی است که از اتفاقی که تازه افتاده حس می کنی. اندوه نه. اندوه کهنه  است و مزمن برای من. اندوه مثل جای یک زخم قدیمی است که خوب شده و دیگر درد نمی کند، اما هر بار که نگاهش می کنی، همان نگاه کردن به جای زخم، یادآور درد است.
ده روز گذشت. به همین سادگی و به همین سرعت ده روز گذشت و «ما» دیگر ما نیستیم، شده ایم من و او. غم چیزی بود که از لحظه اول تجربه اش کردم. غم بود که وقتی توی آشپزخانه ایستاده بودم و چای می ریختم، مثل آواری روی من رها شد و وادارم کرد که بنشینم روی زمین، تکیه بدهم به اجاق گاز، و آنقدر اشک بریزم که کتری آب جوش سرد شود، سرد سرد سرد، مثل دستهای من. غم مرا می کوبید، مثل یک باد پر از گرد و خاک، روبرویم دیوار می شد، خودش را به صورتم می کوبید، و اشکهایم را روانه می کرد. 
میان این شکستنها، این درد، اندوه را حس می کردم که انتظار می کشید. مثل یک سایه آرام آرام خودش را روی همه چیز می انداخت. حالا می خندم. حتی شنبه شب با همخانه گرام و دو دوست دوران دبیرستانش رفتیم برای رقص، سالسا و مومبا. برایش پیغام فرستادم که داریم می رویم برقصیم، گقت رفیقی را باید نیمه های شب برساند فرودگاه، و می رود که بخوابد. لبخند می زدم وقتی صحبت می کردیم، لبخند می زدم وقتی می رقصیدیم، لبخند می زدم، اما شاد نبودم. هیچ چیز مثل گذشته نخواهد بود. گرد خاکستری اندوه روی تمام زندگیم نشسته. 
هر شب با دلی پر از اندوه می خوابم، هر شب رویای او را می بینم، هر شب آنجایی که سرم را توی آغوشش می گذارم، اشک می ریزم، هر شب از خیسی اشکهایم روی بالش بیدار می شوم، هر شب بیدار می شوم نیمه های شب، و می بینم که دارم اشک می ریزم، هر شب دلم برای دلم می سوزد، هر شب آرزو می کنم به من برگردد، هر شب دلم بی تابی می کند برای صدایش، نگاهش، آغوشش، هر شب میان اشک، گوشی ام را روشن می کنم، خیره می شوم به صورت مهربانش که نشسته توی آن پنجره کوچک، و فکر می کنم به آن روزی که آن عکس را گرفتم، به این که آن لبخند، برای من بود... هر شب با رویای او به خواب می روم و هر صبح با یادش بیدار می شوم.
تنهایم و پر از اندوه. این شاید تمام ماجرا باشد. باقی برای سبک کردن دل است...

دوشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۹

خیلی چیزهایمان مثل توی فیلمها بود
کنار رودخانه قدم زدنهایمان، آنطور ناگهانی مرا بوسیدنهایش
خیلی از لحظه های خلوت و تنهاییمان
خیلی چیزها که گفتنش اشکهایم را سرازیر می کند
چیزهایی که مال ما بودند
که اگر اکتورها بازی اش کردند
من و او زندگی کردیم شان
...
تمام که شد، یک بطر شراب برداشتم، با هدفونهایم
شال و کلاه کردم و رفتم کنار آب، روی اسکله
غروب بود
برای بار دوم در زندگی ام، بلند گریه کردم
یک جایی نشسته وسط رودخانه بزرگ شهر
کنار قایقهای خواب آلود
گریه کردم، سیر، سیر...
آب گهواره است...
برگشتم خانه، با چشمهای سرخ و رفتم توی اتاق
همخانه ام تکست زد که من اینجایم، اگر خواستی حرف بزنی
اگر خواستی حرف نزنی و فقط گریه کنی، من اینجایم
رفتم توی اتاقش و شکستم
...
ارسلان آمد. با سوشی و سه بطر شراب، هر کداممان یکی
مست کردیم و به زیر و بالای زندگی فحش دادیم
به عشق، به عاشقی، و من اشک ریختم
...
خرابم...

Void

دوام می آورم، مثل تمام آن روزهایی که دوام آورده بودم
اما این بار، تکه بزرگتری از من جا می ماند
درونم حفره خالی و تنهایی پیدا شده
درد نمی کند، همانطور ساکت و آرام آنجا نشسته است
دستم را تویش می گردانم، دلم بهم می خورد
یک حس خالی تهوع؛ مثل مستی بی حد و حصر با معده خالی
نمی دانم جای چه حس هایی را گرفته، نمی فهمم
اما آنجاست و خیره به من نگاهم می کند
و نبودن چیزی را به رخ می کشد