چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۴

قصه‌ها

اواخر فیلم «قصه‌ها»، حامد از سارا می‌پرسه که آیا اون هم حامد رو دوست داره یا نه. سارا می‌گه نه، و بعد می‌گه که مشکل از اونه و نه از حامد. 
حامد مکث می‌کنه و می‌گه که می‌دونه سارا می‌تونه ز‌خم‌های سمیرای اچ آی وی مثبت رو بدون دستکش پانسمان کنه، و بعد می‌پرسه: «حله؟»... نگاه سارا، یه جای تازه از عشقه... جایی که توش زشت‌ترین و ناپسندترین وجهه‌ی روحت، زندگیت رو، که همه‌ی عمر واسه پنهان نگه داشتنش تلاش کردی، جلوی مهمترین آدم دنیات، برملا و رو شده می‌بینی؛ و اون آدم، به جای فرار - مثل هر کسی پیش از خودش - اون بدی رو بی‌تأثیر می‌دونه در دوست داشتن تو، ارزش تو... 
اشکهام سرازیر شدن، از شوق، که اون آدم رو تو زندگیم دارم، برای همیشه. 

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۴

Kintsugi

حاشیه‌ی تمام دفترها و کاغذهای قدیمی‌ام پر است از نوشته و شعر؛ تمامشان هم لبریز از اندوه... 
یادم افتاد به آن نوشته مکرر وبلاگ دانیال که:
«شب‌های هجر را گذراندیم و زنده‌ایم
ما را به سخت‌جانی خویش این گمان نبود»
خیلی از آن روزهای سخت گذشته‌اند؛ دیگر سر هر پیچ خیابان هراس دیدن جنازه قدم‌هایم را سست نمی‌کند. دیگر دلواپس چاپلوسی‌های همکار بیکار و رئیس بی‌مدیریت نیستم. دیگر یأس آشنایی با آدم‌های بیمار اندوهگینم نمی‌کند. دیگر شب‌های کابوس‌دار، لیمان را بغل نمی‌کنم. 
اینها تمام شد و من ماندم. من دوام آوردم. ما دوام آوردیم. صبر، جانمان را قلوه‌کن کرد و روحمان را خراشید، اما ما را به آنسوی هیاهو رساند. گرد و خاک‌ها نشسته‌اند و من به آنچه از من مانده بود نگاه می‌کنم. نگاه می‌کنم که چطور، تکه تکه پاره‌های مرا کنار هم گذاشت و با معجزه دستهایش دوباره ساخت. 
هر صبح، عشق مرا در آغوش می‌کشد، بی هیچ اغراق و استعاره‌ای. هر صبح، مهربان‌ترین سگی که می‌شناسم روی پاهایش می‌ایستد، دستهایش را روی شانه‌هایم می‌گذارد و سرش را به گردنم می‌فشارد و صمیمانه‌ترین بغلش را به من هدیه می‌دهد. هر صبح، به این فکر می‌کنم که کمتر از یک ماه دیگر مانده به بوسیدن مامان و بابا، و از شوق، بغض می‌کنم... 
نوشته بودم که وقتی از مهلکه بیرون بیایی، چشمهایت برق می‌زند و کمتر لبخند می‌زنی. نمی‌دانستم لبخند نیست که گم می‌شود، واژه است. چیز زیادی برای گفتن نداری، یا حتی برای نوشتن. کلمات رهایت می‌کنند. 
حس بدی نیست، غریب اما چرا.

***

کینسوگی (Kintsugi) یا اتصال طلایی (Golden Joining) نام هنری‌ست در ژاپن. تکه‌های ظرف چینی شکسته را با طلا بند می‌زنند. خطوط طلا، مسیر شکستن را نشان می‌دهد. دلیلش؟ شکستن را بخشی از تاریخ ظرف می‌دانند و تلاشی برای پنهان کردنش نمی‌کنند. برای من، کینسوگی بود.


جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۹۴

همخونه، هم‌زندگی، همدل

از یه طرف که نگاهش کنی، هیچ چیزی‌اش آسون نیست. دیگه نمی‌تونی هرچیزی دلت خواست رو هر جوری دلت خواست، به همون بی خیالی قبل بخوری. نمی‌تونی هر چی دلت خواست رو تماشا کنی یا بلند توی خونه پخش کنی. دستشویی و حمامت دیگه انحصاراً مال تو نیست. بیشتر باید بری سوپرمارکت، و خوب، اگر مثل من خوش شانس نباشی، خیلی بیشتر باید دور و برت اتاق و زندگی‌ات رو مرتب کنی. ساعت رفت و آمدت منظم تر هست و نمی‌تونی یه هو شب تا دیروقت بیرون بمونی بدون دلواپش کردن کسی.
از طرف دیگه اما، به این فکر می‌کنی چطوری تونستی این همه سال بدون کسی، نه، بدون اون، زندگی کنی. حس این که می‌دونی کدوم طرف تخت می‌خوابه، توی لیوان آبش چندتا یخ بندازی، بدونی دوست داره کدوم سریال جدید رو تماشا کنه.
به این فکر می‌کنی چطور تونستی بدون کسی زندگی کنی که هر روز صبح تو رو می‌کشه تو بغلش و می‌بوسدت و بهت صبح بخیر می‌گه؛ و هر شب، همونطور، تو بغلش، برنامه روز بعدتون رو به هم می‌گین. کسی که دلیل اومدنت به خونه شده، کسی که وقتی می‌ره سفر، دلت می‌خواد اونقدر پشت سر هم سریال ببینی که روزها بگذره؛ و وقتی برمی‌گرده، اولین کاری که می‌کنه بعد از یه بغل طولانی، دادن هدیه‌ایه که برات از مقصدش آورده. کسی که همیشه، همیشه، درجه کولر رو روی اون دمایی تنظیم می‌کنه که خنک باشی اما نلرزی. کسی که برات رو آینه‌ی دستشویی نامه عاشقانه می‌نویسه. 
از یه طرف که نگاهش کنی، هیچ چیزی‌اش آسون نیست. از طرف دیگه اما، هیچ چیزی اندازه زندگی بدون بودن‌اش سخت نیست. 

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۴

بابا

من بچه کوچیک خونواده‌ام و اخلاقم به شدت شبیه پدرمه. تو تمام سال‌های بچگی و نوجوانی و بزرگسالی حتی، بزرگترین معضل و چالشم توی خونه بیرون اومدن از زیر سایه بچه کوچیک بودن بوده. 
همیشه، همیشه، باید از برادرم می‌خواستم تصمیمم رو تأیید کنه تا مامان و بابا راضی شن، و همیشه، به محض اینکه نظر موافق برادر بزگتر شنیده می‌شد، همه‌چیز بر وفق مراد میشد.
تو نوامبر، وقتی به مامان و بابا از اون گفتم، بابا گفت بگو نه، و تمام. بابا نمی‌دونست بعد از اون تلفن گریه کردم. نمی‌دونست بعدش واسه خواهر و برادرم ایمیل بلندبالایی نوشتم و توش گفتم که من تصمیمم رو گرفتم. که آرزومه خانواده‌ام کنارم باشن، اما اجباری در کار نیست، نه برای من و نه برای اونها. 
بعد از یکی دو ماه، با مامان صحبت کردم و بهش گفتم که من تصمیمم رو گرفتم. ساعتها حرف زدیم. اونقدر سؤال پرسید که دست آخر قانع شد. گفت خودت به بابا بگو. گفتم نمی‌تونم. باید متوجه باشه که من بچه نیستم ولی نیست. 
دو هفته پیش، وقتی از سفر برگشته بود، ساعت دو صبح به وقت ایران، بهم زنگ زد برای احوال‌پرسی. وسط شوخی و چاق‌سلامتی، گفت می‌خواد راجع به یه موضوع جدی حرف بزنه باهام. یخ کردم. آماده نبودم اصلاً. تو ذهنم همه جوابهای ممکن برای توجیه تصمیمم رو ردیف کردم. گفتم باشه بابا، بگین. گفت: «من تنها آرزوم شادی بچه‌هامه. اگر این تصمیم خوشحالت می‌کنه، من چیزی جز این تصمیم برات نمی‌خوام. برام مهم نیست این آدم کیه، برام مهمه که تو رو خوشحال کنه. برام مهمه بدونی که هیچ‌چیزی تو دنیا نمی‌تونه من رو - ما رو - از کنار تو دور کنه. برام مهمه بدونی که مطمئن هستم تصمیم درستی گرفتی. برام مهمه بدونی اگه یه روز احساس کردی تصمیمت درست نبوده، می‌تونی بیای و بهم بگی و من هیچ‌وقت راجع بهش باهات حرف نخواهم زد.»
دو هفته گذشته و هنوز با فکر کردن به این مکالمه گریه می‌کنم. 
می‌دونستم خوشبختم، نمی‌دونستم تا این حد.

چهارشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۳

از محبت خارها گل می‌شود

اولین باری که حس کردم به نظرش زیبام، هالووین امسال بود.
وقتی منو تو لباس فرشته سیاه دید،
اونقدر آروم و با طمأنینه گفت wow، که گونه‌هام سرخ شد...
شب ولنتاین، وقتی لیمان رو برده بود بیرون
همون لباس رو پوشیدم دوباره.
چشماش پر از لبخند شد و دوست داشتن
منو نشوند لب تخت و زانو زد جلوم
گفت: سه ساله که هر سال، تو این شب،
به این فکر می‌کردم که تو کجایی و چه می‌کنی؛
و این که کاش پیش من بودی.
از روی شیطنت پرسیدم: اگر بودم چکار می‌کردی؟
گفت: دوستت می‌داشتم. 
...


دوشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۳

در نهی گریه‌های از سر خشم

بزرگترین و سنگین‌ترین صحبت کاری‌ام برای حل یک معضل شخصی را نتوانستم روبرو و یا حتی تلفنی انجام دهم و دست آخر صفحه جدیدی برای ایمیل باز کردم و حرف‌هایم را نوشتم. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم چرایش شاید این باشد که پشت نامه نوشتن می‌شود گریه کرد، از سر خشم و استیصال، و من بیزارم از گریه‌ی از سر خشم وقتی با کسی حرف می‌زنم. یک حس ناخوشایندی دارد وقتی از چیزی سنگین حرف می‌زنم و اشکهایم پایین می‌چکند بی آنکه کنترلی رویشان داشته باشم. 

جمعه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۳

T.A.D.

این همه نوشته و کلام و موسیقی و تصویر و اشاره،
برای توصیف خلائی که بود،
و دیگر نیست.
خلائی
که بود
و دیگر نیست.