جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۹۲

کاشف سرگردان

روزها طولانی و شلوغ که می‌شوند، 
بزرگراه‌ها را رها می‌کنم،
می‌روم توی راه‌های فرعی.
نقشه می‌گوید بپیچ، اما نمی‌داند که جاده‌ی روبرو قشنگ‌تر است، 
نمی‌بیند که قمیشی دارد جزیره را می‌خواند.
نمی‌پیچم.
نقشه خودش را وفق می‌دهد با من،
که جاده روبرو را که تمام کردی، 
آهنگ که تمام شد،
می‌توانی از آن راه فرعی برسی به مقصدت.
نقشه را دوست دارم،
حواس‌اش هست به سرگشتگی‌های من. 

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۲

مهرت از دل کی برون شود؟ بر گو بی مهر تو چون شود...

یکی را دیدم، حافظ و رومی و علامه مشرقی را می‌شناخت.
نشستیم به صحبت. 
گفت شنیده در فارسی 42 واژه برای عشق هست.
گفت چندتایش را برایم بگو.
گفتم یکی‌اش مهر است. یک جور دوست داشتنی که آنقدر در تو ریشه دوانده که جزئی از تو شده.
گفتم بهترین مثال‌اش مهر مادر است به فرزند، همانقدر عمیق، همانقدر غریزی.
گفت شعری بخوان که مهر داشته باشد.
خواندم: «سعدی به روزگاران، مهری نشسته بر دل / بیرون نمی‌توان کرد، الّا به روزگاران»
اشک‌ها مجال ندادند به باقی صحبت.

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۲

نوستالژی یا غم‌یاد

سر کلاس درس، همکلاسی عراقی‌ام گفت که یک رستوران ایرانی-لبنانی تازه باز شده.
گفتم که رفته‌ام، و غذایش را دوست داشته‌ام. 
پرسید که باقلوا هم دارد؟ و جواب مثبت‌ام را شنید و لبخند زد.
همکلاسی عراقی‌ام باقلوا دوست دارد. 
استاد ترک کلاس شنید باقلوا و پرسید کجا؟ 
استاد ترک هم باقلوا را دوست دارد. 
باقلوا خوب است، چون آدم را یاد خانه‌اش می‌اندازد.
باقلوا خوب نیست، چون آدم را یاد خانه‌اش می‌اندازد.

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۲

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

پُرم.
میام اینجا رو باز می‌کنم تا چیزی بنویسم، شاید سبک بشم.
یه کلمه می‌نویسم و بعد سکوته.
می‌شه غزل غزل سعدی نوشت،
یا اسم تو رو مثل یه ذکر ردیف کرد.
فایده؟ نداره.
یه چیزی می‌خوام دلم رو سبک کنه، 
درمان پیشکش. 

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۲

سهم من از خودم

زندگی به سعی ابی
یا
کجای کنسرت امشب اشکهایم سرازیر شد:

 «گفتی که دلتنگی نکن 
آخ مگه میشه نازنین؟! 
حال پریشون منو
ندیدی و بیا ببین»... 

دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۲

خواب‌ها دنبالم می‌کنند

خیلی شب‌ها خواب می‌دیدم که رفته‌ام سفر. که رفته‌ام ایتالیا، پیش سارا، یا سوئیس، پیش فرزانه، یا آلمان پیش صحرا، و بعد توی خواب، توی شلوغی جمعیت توریست‌ها، صدای خنده‌اش را می‌شنوم، و آن وقت بود که انگار دمای خون در رگ‌هایم پایین می‌آمد و می‌لرزیدم. برمی‌گشتم، و می‌دیدم‌اش که بی‌خیال می‌خندد و حواس‌اش نیست. توی خواب، سارا، یا فرزانه، یا صحرا می‌پرسیدند چه شده، و من، مسخ شده روی صورت‌اش، زیر لب اسم‌اش را می‌گفتم و می‌نشستم روی زمین. هر بار، توی هر خواب، همین‌طور می‌شد. هر بار، نگاه‌اش به من می‌افتاد و خنده‌اش می‌ماسید. به سمت‌ام که می‌آمد، آن دخترک زیبای اسکاتلندی را می‌دیدم که، با کنجکاوی، بازو به بازویش به سمتمان می‌آید. هر بار، بیدار می‌شدم، با صورتی خیس از اشک، که طاقت نداشتم...
حالا، این دخترک رفته است ادینبورو، و من با هر عکس، می‌ترسم که ببینم‌اش که می‌خندد، که تنها نیست. نه که ندانم، نمی‌خواهم ببینم. که همین اندک خودآزاری را از خودم دور نگه دارم هنر کرده‌ام.