دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۱

او چون شراره رفت
من با شکیب خاکستر ماندم.

هوشنگ ابتهاج - یادگار خون سرو

***

1. بهار داره میاد و این رو از بوی درختهای جوونه زده ی توی هوا می شه فهمید. آفتاب گرم تر شده و بارون دیگه ریز و مداوم و سرد نیست، رگبار می شه و بوی خاک رو بلند می کنه.

2. روزهام پر شده از کار و درس و کلاس و تصحیح ورقه و جلسه و جلسه و جلسه. شب ها که می رسم خونه، یه لیوان شرابه، یه حمام گرم نیم ساعته، و یه آهنگ آروم. خوابم که گرفت، اونقدر که دیگه چند دقیقه هم بیشتر نتونم سرپا وایستم، تنم رو خشک می کنم و می خزم تو تخت.

3. از جمعه صبح، ساعت هفت و نیم، تا الان که دوشنبه شبه، شاید سر جمع هفت ساعت خوابیدم. راضی ام.

جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۱

تن

شب ها، با یه تن خسته می رسم خونه. از مزایای تنها زندگی کردن اینه که کفشهام رو که در میارم، و کاپشنم رو که می اندازم رو پشتی صندلی میز غذاخوری، می تونم همین طور آروم آروم لباس هام رو در بیارم و برم سمت دستشویی. تو دستشویی، عملاً برهنه ام و فقط لباس زیره که به تنم مونده... می شینم لب وان، و پاهام رو می شورم. یه حس بی نظیر و خوشاینده این شستن پاها وقتی تمام روز توی کفش بوده ان. بعد با یه حوله پاهام رو خشک می کنم و میام و دست و صورتم رو می شورم و مسواک می زنم. تازه می شم... چون هال و اتاق سرده، می دوم تو اتاق، هیتر رو روشن می کنم و همونطور که آروم می لرزم، لباسهام رو می چینم توی کمد، موبایلم رو وصل می کنم به شارژر و می خزم زیر پتو. ملافه های کرکی اونقدر نرم ان که خنکی شون حس نمی شه...
با همه خستگی، اون لحظه ای که دراز می کشم که بخوابم، احساس تنهایی می کنم. تنم آروم و خسته، نوازش می خواد، آغوش می خواد، تن می خواد.