سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۲

اولین جلسه درمان

نشستم روبروی آقاهه
گفت: بگو.
زل زدم به خودم، 
به اون چیزایی که تو دلم انبار شده،
موندم از کجا شروع کنم.
بعد، آروم، محکم، بی لرزش صدا،
حرف زدم.
آخرش گفت: دل ات چی می گه این وسط؟
وقتی گفت دل، 
اشکهام صورتم رو پوشوند.

کاش فارسی می فهمید
تا براش سعدی می خوندم:

«عجب از دیده ی گریان من ات می آید
عجب آن است کزو خون جگر می نرود»


یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۲

حیف

مثل یه مربی
که اول یه بازی مهم و طولانی
بهترین بازیکن اش مصدوم می شه
ترسیدم، خشمگینم، مأیوسم. 
زندگی رو ادامه می دم
با همون برنامه، همون امید
اما هیچ کسی نمی دونه
نبودن تو، 
چقدر 
از قشنگی بازی 
از کیفیت بازی
کم کرده.
هیچ کسی نمی دونه
چقدر حیف شدی...



سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۲

یکشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۲

One Mississippi...

واسه سنجش بدی حال ام یه مقیاس دارم:
می رم جلوی آینه،
خیره می شم به چشمام
تا وقتی که اشکهام سرازیر شن
اون مدت زمانی که طول می کشه می شه معیار...

دیشب، 
داشتم خط چشم می کشیدم
سرم رو بردم عقب که چشمام رو ببینم
نگاهم رفت رو اشکهایی که می چکید...




جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۹۲

در ساعت یک عصر

دلتنگی مثل یه گربه چاق و تنبل خودش رو کشید تو اتاق
وقتی که نشسته بودم روی کاناپه و فرم ها رو برای رئیسم می فرستادم
اومد روی کاناپه، خزید رو پاهام، 
خودش رو جا کرد بین دستهام که داشتن تایپ می کردن
دم پشمالوش رو کشید به صورتم، به چشمام
مثل یه گربه که توجه می خواد.
گردن ام از اشک خیس شد...

پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۲

شبانه

نصف شب که می شه، 
می زنم بیرون، می رم تو اتوبان
بغض ام که سبک شد
اونجاش که کم کم نفس می شه کشید
راهنما می زنم برای اولین خروجی...


هیچ وقت اینقدر جدی به مردن فکر نکرده بودم.
ترسیدم.