سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۲

اولین جلسه درمان

نشستم روبروی آقاهه
گفت: بگو.
زل زدم به خودم، 
به اون چیزایی که تو دلم انبار شده،
موندم از کجا شروع کنم.
بعد، آروم، محکم، بی لرزش صدا،
حرف زدم.
آخرش گفت: دل ات چی می گه این وسط؟
وقتی گفت دل، 
اشکهام صورتم رو پوشوند.

کاش فارسی می فهمید
تا براش سعدی می خوندم:

«عجب از دیده ی گریان من ات می آید
عجب آن است کزو خون جگر می نرود»


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر