چهارشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۱

چند وقتی هست که دارم به این موضوع فکر می کنم، که علی رغم این که یه رفتاری از نظر من ممکنه خیلی بَدَوی و ناآگاهانه باشه، الزاماً دلیل کافی برای واقعی نبودن و غالب بودن این رفتار نیست. این که من نخوام با یه آدمی باشم که روابط عاطفی و اجتماعی اش رو «بازی» می دونه، دلیلی واسه این نیست که برای آدم ها، این رفتار محرک و جواب گیرنده نیست. 
یه جورایی درک کردم که برای جلب نظر آدمها باید از محرکهای غریزی مثل کنجکاوی و حرص و بیشترخواهی و ترس استفاده کرد؛ برای کسب احترام باید بدخلق بود و اجازه نزدیک شدن نداد و شبیه این ها؛ برای من این درک خیلی هزینه بردار بوده. 

یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۱

احیا

اولین پیاز نرگس ام شکوفه زد. یه نشونه خوب میون اون پس زمینه خاکستری شهر...

چشمام رو می بندم و به یه عشق بازی بلند و طولانی و وحشی فکر می کنم، رو خلسه ی دلچسب علف، و موسیقی بهشتی سیگور روز... بهانه های کوچکی برای زندگی، برای شادی... 


چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۱

زمستان است

شبیه آدمهایی می شی که باهاشون معاشرت می کنی. این هم خیلی ترسناکه هم خیلی خوب و دلپذیر و بلاه بلاه. خودم رو خیلی دوست داشتم تو ایران. با همه وقت و فرصتی که نبود برای بودن اونی که می خواستم باشم، راضی بودم از خودم. ذره ذره یاد می گرفتم از دور و بری هام. اومدم اینجا، به قول فرنگیها، آن پی پر (روی کاغذ) خیلی هم موفق بودم: کار، مدرسه، کانون اندیشه و گروه دانشجویی و برنامه های پونصد نفری و امثالهم. ولی تو زندگی شخصی: هیچ! هی می خوام ننویسم اینو و بی ادب نباشم، اما عملاً هیچ گهی نخوردم در روابط اجتماعی و شخصی. پسرفت نکرده باشم، پیشرفتی نبوده. 
آدمهای دور و برم تقسیم شدن به سه دسته: همکارام که همه غیر ایرانی هستند و حداقل هفت هشت سالی بزرگتر؛ ایرانی هایی که باهاشون تو کانون ا کار می کنم و از اون طریق می شناسم، که همسن و سال پدر و مادرم هستند و گرفتار خانواده و کار و بچه ان؛ و ایرانی های که از طریق دانشگاه و جوونای ایرانی دانشگاه شناختم که همسن و سال هستیم و اغلب یا کار پاره وقت دارن یا تمام وقت مشغول تحصیلات عالیه هستن.
دسته اول خوب ان، اما نه تفریحاتمون، نه سلیقه مون، نه هیچ خاطره کودکی مون مشترک نیست و این معاشرت باهاشون رو سخت می کنه. چقدر می شه راجع به کار و راجع به شهر جدیدت چی فکر می کنی و درک می کنم که نخوای برگردی ایران و اینا حرف بزنه آدم آخه؟ از یه جایی به بعد، آبجومون رو می خوریم و تلویزیون بار رو نگاه می کنیم. دسته دوم، حرف ندارن! یه مجموعه آدم موفق و اهل ذوق که معاشرت باهاشون آدم رو سیر نمی کنه. اما گرفتاری زندگی و خانواده داری علاوه بر کار و مشغله های مربوط به اون، فرصت زیادی نمی گذاره برای مصاحبت باهاشون. این آدمها الگوهای من شدن بس که خوب ان، خاکی ان، باصفا هستن، موفق هستن تو کارشون و اهل هنر هستن. دسته آخر هم، یه ملغمه ی عجیبیه از یه گروه آدم متولد اینجا و تازه از ایران رسیده با یه دنیا تفاوت فرهنگی و خانوادگی و اخلاقی. تو این گروه بود که برای اولین بار، همه اون صحبتهایی که مامان و بابا می کردن باهامون سر این که مراقب باشین و اعتماد بیخود نکنین و جامعه گرگه و اینا رو درک کردم و چقققققققققققدررر متأسفم از این بابت. میون همین آدمها هستن رفقای سالم و خوبی که لذت عمره معاشرت باهاشون، اما اونقدر کمه این تعداد که نادیده گرفتنش در مقایسه با اون گروه اول محاله...
تو این جمع آدمهای منفعت طلب دیدم، بددهن، بی اخلاق، بی تربیت، خائن، گداصفت و ... آدمهایی که جز با بریدن پاشون از زندگی ات نمی تونی از ضررشون خلاص بشی. آدمهایی که مثل برگ درخت دارن از دور و برم می ریزن. جامعه آدمهایی که باهاشون معاشرت می کنم، شده شبیه یه درخت خرمالو وسط زمستون: سر هر شاخه ای یه میوه. تنها و خالی از هر برگی. 
دلم بیشتر از هر وقتی برای ایران تنگ شده... 

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۱

چنین گفت بامداد شاعر...

آیدا، فسخ عزیمت جاودانه بود.

از این زیباتر نخوانده ام در توصیف عشق. چه حسرتی می آورد این شعر. دیگر به بیهوده و موقت خو نمی گیری: دل ات کسی را می خواهد که این طور نرم و صریح، پایان دل آشوبی هایت باشد و قرار لحظه هایت؛ که هوای رفتن و دل بریدن را از روی زندگیت بردارد و تو بخواهی که بمانی، کنار یکی، تا همیشه.


یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۱

در آستانه ی فصلی سرد

برای بعضی چیزها وقت لازم است. خیلی زمان برد تا شهامت کلیک روی اسم تو را پیدا کنم. چقدر نشستم پای این مانیتور، خیره شدم به آن آیکن دوربین سبز، کنار اسم تو، و بعد حرف زدم برایت، اشک ریختم و دلتنگی کردم... مثل دیوانه های غمگین، حرف می زدم با یک اسم، بی آن که واژه ای را نوشته باشم. بعد آن روز نزدیکهای تولدم بود که عکسهایمان را دوباره باز کردم تا ببینم بهتر شده است این درد نبودن ات، که اشکهایم نشان داد که نه. پریشان بودم و این بار خیره به چشمهایت حرف می زدم که رسیده بود به صفحه بزرگتر تلویزیون و تو که داشتی آن طور آرام لبخند می زدی.
یک کنسرت کوهن لازم بود، با دنس می تو د اند آو لاو و آیم یور من و تمام آن شعرهایی که برای هم زمزمه می کردیم، تا پشت دستم را داغ کنم و نگذارم دیگر هیچ ترانه ای، هیچ خواننده ای برایم خاطره کسی را بیاورد این طور تازه و روشن. رنج آن شب، تمام دلتنگی من برای تو، بین آن همه آدمی که بلند بلند عاشقانه می خوانند با او، جرأتم داد به نوشتن. یک خط نوشتم که می توانی کسی را از ذهن ات پاک کنی، اما از دل ات نه. خاطرت هست این را کجا خواندیم؟ ایترنال سان شاین آف د اسپات لس مایند. 
وقتی نوشتم بیداری؟، دلم خواست پس اش بگیرم. سؤال کرده بودم که چه؟! یک روز گذشت و بعد، وقتی حواسم به کتابی که می خواندم بود، قطار از تونل بیرون آمد و هدفون موبایل ام پر شد از صدای ایمیل و میسد کال و پیغام. خنده ام گرفت به این که فقط ده دقیقه آنتن نداشته ام و چند نفر باید همان موقع سراغم را گرفته باشند. ایمیل رئیسم را با یک اوکی جواب دادم، و خواستم به ریچل زنگ بزنم که دیدم نوشته ای سلام. گوشهایم گر گرفت توی سرما. تا به خانه رسیدم، معده ام آشوب بود و نفس ام به شماره افتاده. سلام را ده بار نوشتم و پاک کردم. دست آخر، وقتی نوشتم سلام. لباسهایم را کندم و رفتم زیر دوش. یک دل سیر گریه کردم تا اگر حرف زدیم، اشکی نمانده باشد برای ریختن. 
میان آن چند دقیقه صحبتمان از آب و هوا و نامجو و کار و درس و همخانه، تمام جانم التماس می کرد به بیرون ریختن این حرف که من با دوست داشتن ات چه کنم... نگفتم. 
جان من، روزهایم پر است از تنهایی، و حسرت نداشتن ات میان روزها و لحظه هایم؛ پر از رنجیدگی از آدمهای اینجا، پر از آرزوها و خیال هایی که رها می شوند از دستم. جان من، روزهایم، حکایت روزهای آدمی است که جان ندارد...

جان من، جان من فدای تو باد
هیچ ات از دوستان نیاید یاد

پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۱

زهر

آدمهایی هستند که معاشرت می کنند، نه برای گپ و گفت و شنود، که برای دیدن، شنیدن و ثبت و ضبط همه چیزهایی که درون  جمع می گذرد، تا بعد، در یک جمع خلوت تر، تک تک این کلافها را باز کنند و بعد از هزار بار بافتن و ریسیدن و شکافتن، کلاف جدیدی را بپیچند برای هر کسی که در آن جمع بوده، بعد دوباره برگردند به جمع بزرگ تر و قصه تازه ببافند با داده های جدید.
این آدمها، نه مثل خاله خانباجی های فیلمها و سریالهای فارسی، پیرزن هستند، نه سنتی، نه کم سواد و نه حتی بیکار ( بیکار در مقابل شاغل)؛ این ها می توانند دخترهای زیبای تحصیل کرده ای باشند با مدرک فوق لیسانس از بهمان دانشگاه خوب آلمان، با حرفه ای موفق، در رابطه ای خوب و قوی (اگر شما هم زندگی سه چهار ساله با شریک عشقی را این طور بدانید)، یا می توانند مردانی باشند با حرفه های دهن پر کن، دارای تحصیلات عالیه، و صاحب زن و فرزند. این آدمها، از هر قشر و جنس و سن و مرام و مسلکی که باشند، تا چند صباح پیش برایم قابل ترحم بودند و نیازمند توجه و دلسوزی؛ اما چند وقتی شده است که دارم از کمی، فقط کمی، نزدیک تر می بینم شان و صراحتاً می توانم بگویم که اینها بیمارند و خطرناک. 
این آدمها حرفهایشان، رفتارشان، و افکارشان سمی است و خفقان آور. دهانشان جز به کنایه یا اشاره ای پنهان به رمزی که از آن باخبرند باز نمی شود، و دست و دل شان به کاری نمی رود برای کمک، جز برای علم کردن منتی در کنایه ای آتی، یا نزدیکی بیشتر برای دانستن فراتر. این ها، به هر دلیل و توجیه و منطق پنهانی، بدخواهند و حسود، و در این بدخواهی و حسادت، راهی نیست که نروند و کاری نیست که نکنند. 
بیست و هشت سال طول کشید تا باور کنم که پدر و مادرم از چه صحبت می کردند و هشدار چه آدم هایی را می دادند. که چرا آن طور مصر بودند به بریدن ارتباط با بعضی آدمها و فامیلها و آشنایان، وقتی ما گیج و بی خبر بودیم از این روی غریبه ها.