چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۱

زمستان است

شبیه آدمهایی می شی که باهاشون معاشرت می کنی. این هم خیلی ترسناکه هم خیلی خوب و دلپذیر و بلاه بلاه. خودم رو خیلی دوست داشتم تو ایران. با همه وقت و فرصتی که نبود برای بودن اونی که می خواستم باشم، راضی بودم از خودم. ذره ذره یاد می گرفتم از دور و بری هام. اومدم اینجا، به قول فرنگیها، آن پی پر (روی کاغذ) خیلی هم موفق بودم: کار، مدرسه، کانون اندیشه و گروه دانشجویی و برنامه های پونصد نفری و امثالهم. ولی تو زندگی شخصی: هیچ! هی می خوام ننویسم اینو و بی ادب نباشم، اما عملاً هیچ گهی نخوردم در روابط اجتماعی و شخصی. پسرفت نکرده باشم، پیشرفتی نبوده. 
آدمهای دور و برم تقسیم شدن به سه دسته: همکارام که همه غیر ایرانی هستند و حداقل هفت هشت سالی بزرگتر؛ ایرانی هایی که باهاشون تو کانون ا کار می کنم و از اون طریق می شناسم، که همسن و سال پدر و مادرم هستند و گرفتار خانواده و کار و بچه ان؛ و ایرانی های که از طریق دانشگاه و جوونای ایرانی دانشگاه شناختم که همسن و سال هستیم و اغلب یا کار پاره وقت دارن یا تمام وقت مشغول تحصیلات عالیه هستن.
دسته اول خوب ان، اما نه تفریحاتمون، نه سلیقه مون، نه هیچ خاطره کودکی مون مشترک نیست و این معاشرت باهاشون رو سخت می کنه. چقدر می شه راجع به کار و راجع به شهر جدیدت چی فکر می کنی و درک می کنم که نخوای برگردی ایران و اینا حرف بزنه آدم آخه؟ از یه جایی به بعد، آبجومون رو می خوریم و تلویزیون بار رو نگاه می کنیم. دسته دوم، حرف ندارن! یه مجموعه آدم موفق و اهل ذوق که معاشرت باهاشون آدم رو سیر نمی کنه. اما گرفتاری زندگی و خانواده داری علاوه بر کار و مشغله های مربوط به اون، فرصت زیادی نمی گذاره برای مصاحبت باهاشون. این آدمها الگوهای من شدن بس که خوب ان، خاکی ان، باصفا هستن، موفق هستن تو کارشون و اهل هنر هستن. دسته آخر هم، یه ملغمه ی عجیبیه از یه گروه آدم متولد اینجا و تازه از ایران رسیده با یه دنیا تفاوت فرهنگی و خانوادگی و اخلاقی. تو این گروه بود که برای اولین بار، همه اون صحبتهایی که مامان و بابا می کردن باهامون سر این که مراقب باشین و اعتماد بیخود نکنین و جامعه گرگه و اینا رو درک کردم و چقققققققققققدررر متأسفم از این بابت. میون همین آدمها هستن رفقای سالم و خوبی که لذت عمره معاشرت باهاشون، اما اونقدر کمه این تعداد که نادیده گرفتنش در مقایسه با اون گروه اول محاله...
تو این جمع آدمهای منفعت طلب دیدم، بددهن، بی اخلاق، بی تربیت، خائن، گداصفت و ... آدمهایی که جز با بریدن پاشون از زندگی ات نمی تونی از ضررشون خلاص بشی. آدمهایی که مثل برگ درخت دارن از دور و برم می ریزن. جامعه آدمهایی که باهاشون معاشرت می کنم، شده شبیه یه درخت خرمالو وسط زمستون: سر هر شاخه ای یه میوه. تنها و خالی از هر برگی. 
دلم بیشتر از هر وقتی برای ایران تنگ شده... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر