دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۱

Mind

پریشب خواب خونه مون رو دیدم
درست ترش رو بگم، حدودای هفت صبح بود
خواب دیدم با یه سری آدم همراهم که دارن یه مستند می سازن از ایران، از مشهد برای من
از اونجایی اش یادمه که نمای یه سبزی فروشی رو توی مانیتور دیدم
یه سبزی فروشی بود که سه چهار تا خیابون با خونه مون فاصله داشت
یه سبزی فروشی کوچیک، که صاحبش مال یه شهر کوچیک از جنوب خراسان بود و با خانومش و پسرش مغازه رو می گردوند.
مامانم همیشه از اونجا سبزی خوردن می گرفت و واسه غذا هم، خانومش سبزی پاک کرده و خورد شده می آورد برامون.
رفتیم با ماشین گروه جلوی اون مغازه هه، گفتم بیاین از اینا فیلم بگیرین، می خوام این آدما باشن تو فیلم
بعد بردمشون تو مغازه های محله مون، از همه فیلم گرفتیم.
بعد رفتیم باهنر، من داشتم می گفتم وقتی بارون می گیره تو بهار، این خیابون پر بوی خاک تازه می شه، بعد اگه از بانک پیاده بری سمت در مهندسی، این شاخه های چنار نمی گذارن خیس بشی. یادمه رسیده بودیم دم ورودی مهندسی که یکی رفت سمت باهنر هشت. گفتم اونطرف هیچی نیست واسه فیلم گرفتن. بعد رفت آقاهه همچنان، می گفت بات دیس لوکس سو پیس فول اند ریلکسینگ. رفت تو باهنر هشت و ما هم رفتیم دنبالش. جلوی هشتی اون خونه هه وایستاد و شروع کرد قاب تصویر رو تنظیم کردن. گفتم اینجا هیچی نیست، بریم. وایستاده بودم تو هشتی، مثل نه سال قبل، و اینبار طاقت ایستادن نداشتم.
بعد تو خواب، خودم رو دیدم از دید یکی از اون آدمها، دیدم که هی می گم بریم از اینجا، من نمی خوام اینجا یادم بیاد، نمی خوام اینجا رو نگه دارم واسه خودم. دیدم که گریه ام گرفت از استیصال. نشستم رو سکو، یاد روزی که منو بوسید وقتی رو سکو نشسته بودیم افتادم، مثل برق گرفته ها پا شدم. گفتم بریم از اینجا، من اندازه یه عمر اینجا بودم، انتظار کشیدم، تنها بودم. مثل یه تصویر متحرک، روزهایی که منتظرش بودم اونجا یادم می اومد، حرفهاش، اشکهام، خستگی هام، دلم.
یادمه سرم رو که آوردم بالا، توی مانتیور دیدم کسی فیلم نمی گیره از هشتی، دوربین روی منه، روی صورت من. درست مثل همون سالها که تو آینه نگاه می کردم به خودم که دارم گریه می کنم، صورتم همونقدر غمگین بود. یادمه نخواستم اونجا باشم، این نخواستنه خیلی قوی بود، یه آدم قوی و محکم این نخواستنه رو می خواست. اراده کردم که نباشم اونجا. بیدار شدم.

For The Archives

پنج شنبه، هفتم اردیبهشت ماه هزار و سیصد و نود و یک، هفت بعد از ظهر. توی خونه، اتاقم، روبروی آینه قدی، اولین موی سفیدم رو دیدم. فکر می کردم اولین موی سفیدم باید رو شقیقه ام باشه، مثل مامان که موهای شقیقه اش اول سفید شده به خاطر میگرن. اما نه، دو سه سانتی بالای گوش راستم، همونجایی که موهایم از کوتاه به خیلی بلند می رسن.

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۱

دیلمان


آهنگ بندر لندن گروه عجم بهترین شروع برای روزهای منه: سرنا و دهل منو یاد عروسی های کردی می اندازه، یاد درختهایی که توشون ریسه ریسه چراغ آویزونه، یاد چوبهای ذغال شده ی توی اجاق گلی، وقتی روش دیگ یخنی داره می جوشه. تندتر رکاب می زنم با این آهنگ، با یه ضرب آروم انگشتهام رو دنده دوچرخه... زندگی منظم اینجا یه تجربه ی عجیبه: این که درست وقتی می رسی به ایستگاه آهنگ ریتم بلندی می گیره، بعد قطار می آد و لحظه ی رفتن توی تونل آهنگ های نامجو شروع می شه و بعد درست بعد از بیرون زدن قطار آهنگها می رسه به دیلمان نامجو...
اینجا کسی ست پنهان....
یه حس مضحکی دارم بعضی روزها که تو قطارم: حس این که یکی باید بیاد فیلم بگیره از بعضی لحظه ها، آهنگی که گوش می دی رو بذاره جای موسیقی پس زمینه و از یه صندلی عقب تر، از روی شونه ات فیلم بگیره از تویی که بیرون رو نگاه می کنی و حواس ات نیست. یاد دو تا چیز افتادم الان که اینو نوشتم، یاد «وقتی حواس ات هست زیبایی، وقتی حواس ات زیباترینی. حالا حواس ات هست؟» شبهای روشن و یاد اون ویدیوی گوگوش برای آهنگ نجاتم بده، یاد روزمرگی اش، یاد تنهایی اش. غمگین نیستم اما شاد هم نه. خالی ام. ساکت و خالی. برای همینه که راحت می تونم مورف بشم تو قالب اون دختر شاد که از سر کار می ره مدرسه، سر کلاس پر انرژی با استاد بحث می کنه، مهمونی راه می اندازه، داوطلب می شه تو برنامه های شهری، و تو فاصله های بین این برنامه ها، دوچرخه سواری می کنه، نامجو و شجریان گوش می ده، بی لبخند اما. ساکت و خالی.
وقتی به عقب نگاه می کنم، پریشانی ام توی این دو سال خیلی توی چشم می زنه: چقدر مصرّ بودم برای تنها نبودن، انگار که خبر بدی بشنوی و بعد داد و هوار راه بیندازی، مشت و لگد بپرونی یا به یک تلاش بیهوده ادامه بدی تا شاید شرایط برگرده به قبل، و بعد آن وسطها، وسط داد زدن و مشت پراندن به هوا و در و دیوار، آروم آروم بپذیری که چیزی تمام شده، که کسی رفته، که تاریخ مصرف چیزی سرآمده، و بعد از زور خستگی، استیصال یا اندوهِ صِرف، بشکنی و آروم بگیری، درست همینطوری بودم تا لحظه ی فهمیدن اینها. شکستنم یک آنِ کوتاه بود توی فاصله ی کیوبم تا دستشویی شرکت، کمی اشک لازمه برای شستن بعضی دردها. چند روزی به سکوت گذشت و سینما: مستند پینا رو دیدم و بیل کانینگهام رو. شراب خوردم، زیادتر از حد معمول. بعد آریا اومد و سفر رفتیم. کوتاه بود اما آرام بخش. برای رفاقت با بعضی آدمها، برای دوست داشتن شون، حضور فیزیکی لازم نیست. می تونی یکی را کمتر از یک هفته دیده باشی در یک رفاقت تقریباً پنج ساله و همچنان آن آدم بتونه نگاهت کنه و بفهمه دردت از چه جنسیه.
نمیدونم اگه دو سال دیگه برگردم و به حالای خودم نگاه کنم چی فکر می کنم و چی می بینم: یأس، آرامش، سکون، خستگی یا ...