سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۲

بعله

از این سفره سرد و خالی
از این سرپناه خیالی 
نجاتم بده، نجاتم بده...
از این خواب عاشق کشِ بد
از این فکر باید، نباید
نجاتم بده، نجاتم بده...

****
روزگاری شده که ترانه های پاپ وصف الحال ماست، بی هیچ کم و کاست.

ای وای من... 

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۲

پووووووف

قبلاً نوشته بودم: چرا کسی نیست که اونطوری که من بلدم عاشقی کنم، عاشقم باشه.
دیگه بلد نیستم. 
تموم شد. 

آخ

تلخ شدم.
مورف شدم تو قالب این دختری که حتی تو چشمای کسی که دلش براش پر می کشه، بیشتر از چند ثانیه نگاه نمی کنه. که همه چیز رو گذرا می بینه. به دکتر دیویس می گفتم دیشب، که آدم ها حریص اند، و زیاده خواه و تنوع طلب؛ که سیری نداره پیشرفت و جلوروی هاشون. گفتم دلم یکی رو می خواد که بهم دلیل بده برای موندن، قانعم کنه به خواستن همین چیزی که هست و بهش رسیدم، که بقیه خواستن ها رو از رابطه بگیریم، نه از دنیا. 
تلخ شدم و این آدمی که هستم برام غریبه است بیشتر روزها.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۲

آنِ منی...

هر بار که تصمیم می گیرم بنویسم، اولین چیزی که میاد تو ذهنم تو هستی؛ هر بار... می فهمی؟ اغراق نمی کنم. حکایتم شده مثل شعر نامجو که می گفت: «این شعر، قبل از آن که بسرایم اش، می خواست همین را بگوید».
قصه تو برای من تموم نشده. 

یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۲

بی قرار

شب.
صدای پرتلاطم اقیانوسی که «آرام» نیست. 

تنهایم. گمگشته و تنها. زمان می خواست فهمیدن این تنهایی. 

آدمهای زیادی بودند که می توانستم امشب، اینجا، داشته باشم شان و نخواستم. انگار چیزی هست که فقط تو حس می کردی؛ خلأیی که تنها تو می توانستی پر کنی اش. تنها تن نیست. روح ام هم دل اش برای آغوش ات تنگ شده. 

دل ام می خواست اینجا بودی، بی هیچ حرف و انتظاری، فقط اینجا بودی و مرا در آغوش می گرفتی.



پ.ن. منصفانه نیست برای سبک شدن، با بادبادک ها همراه شوم.

سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۲

فروردین




*********************
1
روزهام به کار می گذره و مدرسه. برنامه کلاسی این ترم ام خیلی بهتر از ترم قبلیه، و فقط حل تمرین یک کلاس هستم، و برای همون کلاس هم ثبت نام کردم، و خوب این یعنی به جای چهار شب در هفته، دو شب در هفته تا نه و ربع سر کلاس خواهم بود.

2
بهار از راه رسیده و از زیر درخت ها که رد می شی، بوی شکوفه ها قدمهاتو آهسته تر می کنه. روزها دارن گرم تر و بلندتر می شن و سهمیه ی آفتاب بیشتر شده. همه جا پر از رنگ سبز جوانه هاست و حتی خزه ی روی تن درخت ها و سنگ ها هم تازه شده.

3
با دکتر دیویس بیرون می رویم و از زندگی، خانواده، گذشته و آینده حرف می زنیم. من از روزهایی که رفت، از روزهایی که دوست دارم بیاد، از کتاب و فیلم و ادبیات و بیشتر از هر چیزی از سعدی حرف می زنم، و اون از افخم، از روزهایی که رفت، و از فردوسی و گرگانی و حافظ حرف می زنه. اونقدر این آدم رو دوست دارم، که دلم می خواد در وصف اش ساعت ها بنویسم، در وصف انسان شریفی که هست، و انسان موفقی که هست، و خدمتی که به ادبیات کرده. باورم نمی شه که با این آدم هم صحبت شدم، و پای کتاب هایی که ترجمه کرده، امضا می کنه: به پریسا، برای دوستی مان – دیک دیویس

4
دلم نیست. یک خلاء آشنا توی سینه ام هست، زیر استخوان جناغ، که گاهی وقت ها، انگار نای ام رو به پایین می کشه و نفس ام رو سنگین می کنه. شب ها، قبل خواب، به تو فکر می کنم. نه، درست اش اینه که به هر چیز و هر کسی هم که فکر کنم، دست آخر، اسم تو توی ذهنم تکرار می شه. صورت ات رو توی یه جمعیت تصور می کنم، وقتی خیلی تصادفی به هم برسیم؛ و هر بار، حس می کنم که زانوهام طاقت نمیارن، و گریه می کنم.

5
شنیده بودم که وقتی عزیزی رو خاک می کنی، لحظه آخر، چهره متوفی رو نشون عزیزانش می دهند، تا خداحافظی کرده باشن، و پذیرفته باشن مرگ رو. این جا هم، تا سه روز گاهی، متوفی رو تو یه تابوت نگه می دارن تا نزدیکانش امکان خداحافظی داشته باشند. نفهمیده بودم این رو هیچ وقت، که چرا لازم هست که خداحافظی کنی، که وداع کرده باشی، حتی یک طرفه.

6
آخرین باری که عشق بازی کردیم، گریه کردم: که دلتنگ ات خواهم بود، این چند ماهی که دور هستیم. چرا فکر نکردم، فکر نکردیم، که شاید آخرین بار باشد؟ که شاید بشود سه سال و من تو را نبینم، نبوسم، بغل نکنم؟ چرا خداحافظی نکردیم، تا خداحافظی کرده باشیم؟ چرا همیشه، آخر تمام پیغام ها، نامه ها، صحبت ها، نوشتیم و گفتیم «تا زود»؟ چرا آنقدر دلبسته ماندیم که یک سال بگذرد و تو بنویسی «سلام» و من گریه کنم و تو بروی روی پشت بام شرکت و سیگار بکشی و زنگ بزنی؟ چرا اسم تو، فقط اسم تو، کافی است که بغض کنم؟ چرا خداحافظی نکردم با تو؟ چرا تمام نشدی برای من؟ چرا تمام نمی شوی؟

جمعه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۲

وقاحت

نازی: اون کسی که چتر رو ساخت عاشق بود؟
من: نه عزیز دل من، آدم بود. 

حسین پناهی - شعر ستاره

***
هر چقدر هم تحصیل کرده و مترقی و اجتماعی و اهل ذوق باشی، هر چقدر خوش پوش و خوش تیپ و متین باشی، وقتی شعور احترام گذاشتن به طرف مقابل ات رو نداشته باشی، می تونی کاری کنی که تو کمتر از ده روز طرف ات رو اونقدر منزجر و دلزده کنی که از فضای حقیقی و مجازی اش حذف ات کنه. می تونی کاری کنی که طرف مقابل ات، که با کلی امید و دید مثبت جلو اومده، از حتی همون یک ماه معاشرت باهات هم شرمگین باشه.

گه بگیره این دنیایی رو که توش، یه آدم  تحصیل کرده و مترقی و اجتماعی و و خوش پوش و خوش تیپ و متین به خودش اجازه می ده بهت با پرتوقع ترین لحن ممکن اعتراض کنه که چرا فلان عکس یا فلان پست ات رو توی فیس بوک برای اون بستی؛ یعنی اینقدر وقیح باشی که از طریق پروفایل بقیه بری تو حریم شخصی رفاقت دو نفر، و بعد خودت رو محق بدونی که چرا از یه حریم شخصی دور نگه داشته شدی. وقتی هم که دست آخر حذف اش می کنی، با یه پیغام بهت بگه که امیدوارم دلیل قانع کننده ای برای رفتارت داشته باشی. عوضی.