سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۲

فروردین




*********************
1
روزهام به کار می گذره و مدرسه. برنامه کلاسی این ترم ام خیلی بهتر از ترم قبلیه، و فقط حل تمرین یک کلاس هستم، و برای همون کلاس هم ثبت نام کردم، و خوب این یعنی به جای چهار شب در هفته، دو شب در هفته تا نه و ربع سر کلاس خواهم بود.

2
بهار از راه رسیده و از زیر درخت ها که رد می شی، بوی شکوفه ها قدمهاتو آهسته تر می کنه. روزها دارن گرم تر و بلندتر می شن و سهمیه ی آفتاب بیشتر شده. همه جا پر از رنگ سبز جوانه هاست و حتی خزه ی روی تن درخت ها و سنگ ها هم تازه شده.

3
با دکتر دیویس بیرون می رویم و از زندگی، خانواده، گذشته و آینده حرف می زنیم. من از روزهایی که رفت، از روزهایی که دوست دارم بیاد، از کتاب و فیلم و ادبیات و بیشتر از هر چیزی از سعدی حرف می زنم، و اون از افخم، از روزهایی که رفت، و از فردوسی و گرگانی و حافظ حرف می زنه. اونقدر این آدم رو دوست دارم، که دلم می خواد در وصف اش ساعت ها بنویسم، در وصف انسان شریفی که هست، و انسان موفقی که هست، و خدمتی که به ادبیات کرده. باورم نمی شه که با این آدم هم صحبت شدم، و پای کتاب هایی که ترجمه کرده، امضا می کنه: به پریسا، برای دوستی مان – دیک دیویس

4
دلم نیست. یک خلاء آشنا توی سینه ام هست، زیر استخوان جناغ، که گاهی وقت ها، انگار نای ام رو به پایین می کشه و نفس ام رو سنگین می کنه. شب ها، قبل خواب، به تو فکر می کنم. نه، درست اش اینه که به هر چیز و هر کسی هم که فکر کنم، دست آخر، اسم تو توی ذهنم تکرار می شه. صورت ات رو توی یه جمعیت تصور می کنم، وقتی خیلی تصادفی به هم برسیم؛ و هر بار، حس می کنم که زانوهام طاقت نمیارن، و گریه می کنم.

5
شنیده بودم که وقتی عزیزی رو خاک می کنی، لحظه آخر، چهره متوفی رو نشون عزیزانش می دهند، تا خداحافظی کرده باشن، و پذیرفته باشن مرگ رو. این جا هم، تا سه روز گاهی، متوفی رو تو یه تابوت نگه می دارن تا نزدیکانش امکان خداحافظی داشته باشند. نفهمیده بودم این رو هیچ وقت، که چرا لازم هست که خداحافظی کنی، که وداع کرده باشی، حتی یک طرفه.

6
آخرین باری که عشق بازی کردیم، گریه کردم: که دلتنگ ات خواهم بود، این چند ماهی که دور هستیم. چرا فکر نکردم، فکر نکردیم، که شاید آخرین بار باشد؟ که شاید بشود سه سال و من تو را نبینم، نبوسم، بغل نکنم؟ چرا خداحافظی نکردیم، تا خداحافظی کرده باشیم؟ چرا همیشه، آخر تمام پیغام ها، نامه ها، صحبت ها، نوشتیم و گفتیم «تا زود»؟ چرا آنقدر دلبسته ماندیم که یک سال بگذرد و تو بنویسی «سلام» و من گریه کنم و تو بروی روی پشت بام شرکت و سیگار بکشی و زنگ بزنی؟ چرا اسم تو، فقط اسم تو، کافی است که بغض کنم؟ چرا خداحافظی نکردم با تو؟ چرا تمام نشدی برای من؟ چرا تمام نمی شوی؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر