پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۳

پوست انداختن

برای گم شدن،
لازم نیست از خانه بیرون بروی. 
می‌شود یک روز،
در راه اتاق خواب تا آشپزخانه،
همانطور که بطری آب از دستت سر می‌خورد و می‌لغزد زیر مبل،
از دست‌های خودت سر بخوری و بلغزی و بروی،
یک جایی بین گاز و دیوار،
آنطور که ببینی خودت را و دستت به خودت نرسد،
و بعد صبر کنی تا خانه‌تکانی بعدی،
و ندانی که یک روز نوبت خانه‌تکانی که شد،
بفهمی که فراموش کرده بودی خودت را آن زیر،
خودت که حالا خاک گرفته و چرب است.
برش می‌داری، نگاهش می‌کنی - خوب -
و فکر می‌کنی چطور تمام این مدت بدون خودت زندگی کرده بوده‌ای 
و دوام آورده‌ای.
نگاهش می‌کنی، نگاهی ناآشنا حتی
و می‌اندازیش دور،
کنار دستمال‌های کثیفی
که پنجره‌ها را تمیز کرده‌اند. 
یک بطری آب خنک برمی‌داری،
و یک نفس می‌نوشی.


چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۳

کمدی الهی

نوشته بودم چرا کسی نیست که آنطوری که عاشقی بلدم عاشقم باشد. 
بعد نوشتم که مهم نیست. که فراموشم شده آن طور عاشقی.

عاشقم شده، درست همان‌طور که عاشقی بلد بودم.
من؟ عاشقی را فراموش کرده‌ام.

مستأصلم.