دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

چای اول صبح

نگاهش می کنم: خواب می بیند حتماً، چشم هایش تکان می خورند زیر آن پلکهای آرام، و لبخند می زند گاهی. زیباست، مردانه زیباست، چهارشانه است، آن طوری که من دوست دارم. آرام است، آنقدر آرام که بیدارش می کنم گاهی، می خواهم در آغوش بگیرد مرا، تا ذهنم آرام شود. نمی داند چرا بعضی شب ها از خواب می پرم. نمی داند چرا گاهی صورتم را توی بالش فرو می کنم و هی تند نفس می کشم. نمی داند دلهره چیست، ترس چیست. نمی داند چقدر ترسناک می شود دنیا اگر این زندگی، این اتاق، همین طوری توی ایران بود. نمی فهمد این ترس را. چقدر خوشبخت است که نمی فهمد...
*
یاد آن شبی افتادم که کنارش ماندم تا صبح، تا مثلاً اولین شبی باشد که با هم صبح می کنیم. یاد این افتادم که تا خود صبح خوابمان نبرد از دلهره، و من، حدودای 6 بود گمانم، صبحانه نخورده، آژانسی گرفتم و برگشتم خانه... یاد این افتادم که چقدر به قول معروف کوفتمان شد این با هم بودن. به نکبتی که توی اش غوطه ور بودیم فکر کردم، به این که همه، حتی راننده ی آژانس، تا توی رختخواب ات را کار دارند. که دوست داشتن، مهر، آخرین چیزی بود که با هم بودن مان را تعریف می کرد از دید خیلی ها. انگار دو حیوان باشیم که فقط از همدیگر همخوابگی طلب کنیم. چه می فهمیدند آرامش را، قرار را؟ چه می فهمیدند حس خوب تنها نبودن را وقتی کنارم بود؟ 
*
بلند شدم، موهایم را شانه کردم و آرام، طوری که بیدارش نکنم، لباس پوشیدم. چای گذاشتم و برگشتم توی اتاق. تکیه دادم به چهارچوب در، و نگاهش کردم. دست راستش را روی پیشانی اش گذاشته بود و صدای نفس هایش، اگر خوب گوش می دادم، می توانستم بشنوم. رفتم کنار تخت، پرده را کشیدم تا نور صبح اذیتش نکند. برگشتم، ملافه ها را کنار زدم و دراز کشیدم. تن اش همیشه گرم است و من همیشه سرد است پوستم. گرمایش را حس می کردم از بین ملافه ها. لرز کوچکی از پشتم گذشت. سرش را برگرداند، چشمهایش را باز کرد و گفت: سرد ات است؟ سر تکان دادم به تأیید. دست راستش را دراز کرد، برد زیر سرم و با همان یک دست، مرا کشید توی آغوش اش.
*
دلم خواست برایش بگویم چقدر چیزهای ساده ای مثل این، چیزهایی که حق همه ما بود، از من، از ما دریغ شده بود. دلم خواست برایش توضیح بدهم ساعتها که چرا این همه دوست دارم کنارم باشد، نزدیک باشد از لحاظ فیزیکی، که بفهمد چقدر این خلاء بزرگ است در روح من. بفهمد که با همه دوست داشتن عشق بازی هایمان، دلبسته در آغوش گرفتن هایمان هستم...
این فکرها توی سرم می چرخید که گمانم باز بغض کردم، قلبم دوباره شروع کرد به تند زدن و نفسهایم به شماره افتادند . همانطور که چشم هایش را بسته بود، همانطور که فکر می کردم خواب خواب است، آرام سرش را خم کرد، پیشانی ام را بوسید، و به فارسی زمزمه کرد: آرام شو، آرام، چیزی نیست، خواب می دیدی... صورتم را فرو کردم توی آغوشش، و چند دقیقه بعد، آرام که شدم، گفتم: چای باید آماده باشد حالا...

جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۹

عشق بازی

گاهی به برگشتن فکر می کنم. برگشتن یعنی برگردم و بمانم. بعد وسط همین فکر کردنها، انگار یکی از درون من بیرون می آید؛ می نشیند رو به روی خودم، زل می زند به چشمهایم و می گوید: «شوخی می کنی دیگر؟ برگردی تا دوباره هر لحظه آرامی که باید تمام فکرهای دنیا را از سرت بیرون کند، وقتی بودن اش می خواهد تن و روح ات را آرام کند، یاد باغچه بیفتی و چاقو، تسمه و تن پاره پاره، گودال و سنگ؟»...
برنمی گردم... می دانم که برنمی گردم...