دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹

دلبستگی...

دیشب، از سفر کاری که برگشت، مستقیم اومد خونه من. بهم کمک کرد آشپزخونه رو بعد از اون مهمونی شلوغ به حال و روز عادی اش برگردونیم. بعدش با هم آشپزی کردیم: رولت گوشت درست کردم براش. غذا رو که گذاشتیم تو فر، تو اون نیم ساعتی که منتظر آماده شدن غذا بودیم، نشستیم با هم عکسهای خوانوادگی نگاه کردیم و مامان بابامون و خواهر برادرمون رو نشون همدیگه دادیم.
شام خوردیم و بعدش رفتیم تو اتاق من. 
یه انار بزرگ نصف کردیم، نشستیم رو تخت، انار خوردیم و کلی حرف زدیم. از همه چیز گفتیم، کار، مدرسه، ازدواج، دنیا و ...
بهش گفتم همش دو هفته است همو دیدیم، باورت می شه؟ گفت نه، انگار چند ماهه با هم هستیم. بهش گفتم این حرف رو منی بهت می زنم که از تعهد زود گریزونم. از آدمایی که ندیده عاشق می شن، اونایی که به قول مامانم امشب عاشق هستن و فرداش فارغ. گفتم می خوام فقط تو رو ببینم از این به بعد، و دوست دارم تو هم فقط با من باشی. به قول خارجیها اکسکلوسیو باشه دوستیمون. گفتم نمی خوام کس دیگه ای رو ببینم چون همه اون چیزایی که می خوام رو تو داری، وقتی همه چیز دارم، دلیلی نمی بینم برم سراغ آدمای دیگه. قبول کرد. گفتم اون هم از روزی که منو دیده، درسته که در ظاهر متعهد نبودیم، اما فقط با من بیرون رفته. گفت همه شب و روز با هم بودیم، اگه می خواستم هم وقت نداشتم برم با کس دیگه ای بیرون... 
به همین سادگی با هم از همه چیزایی که خواستیم گفتیم. انارمون تموم شد. شروع کردیم رو نت فلیکس به دیدن فیلم بونتی هانتر، وسطای فیلم خواب آلود شده بودیم، لپ تاپ رو بستیم، عشق بازی کردیم و خوابیدیم.
زندگیم خیلی ساده عوض شده تو این دو هفته. مثل دخترهای نوجوون دلبسته اش شدم. وقتی بهم تکست می زنه، ذوق می کنم. دیدن اسمش، نگاه کردن به عکسهاش، شنیدن صداش، فکر کردن بهش، همه و همه یه لبخند گنده و پت و پهن میاره رو لبهام... دوستش دارم، بی دلهره... 

چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۹

سبکی تحمل ناپذیر

هنوز ساده ام و احمق. یه جور بدی احمق. چرا دلم می خواد عاشق باشم بعد از این همه گند و دردی که دیدم و تحمل کردم؟ چرا مثل یه دیوونه باور دارم که هنوز تو این دنیا می شه عاشق بود و عاشق موند؟ تقصیر مامان و باباست؟ تقصیر اونهاست که با این که قد یه دنیا با هم فرق دارن، با این که یه وقتهایی در حد مرگ از دست هم حرص می خورن، بعد از سی و اندی سال زندگی، هنوز عاشقن؟ هنوز بابا با یه سردرد مامان دلواپس می شه و مامان اونقدر از سرماخوردگی بابا به هم می ریزه که شروع می کنه باهاش بحث کردن که چرا مواظب خودش نبوده. تقصیر مامان و بابامه که وقتی بابا می گه آرزوشون اینه که زودتر از مامان بمیره تا بدون مامان نمونه، مامان می گه تو که می دونی سخته، چطور دلت میاد منو جا بگذاری؟
تقصیر منی که تو همچین خونه ای بزرگ شدم، تو این دنیا که همه چیز بازیه و حساب کتاب داره چیه؟ چرا هیچکی نیست که اونجوری که من بلدم عاشقی کنم، عاشقم بشه؟ 

سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۹

In the honor of places

یه چیزی رو تازه فهمیدم. از یه سال و اندی ماه پیش، همیشه فکر می کردم تو شوک بودم که اینقدر حس هام ضعیف بوده. فکر می کردم هنوز باورم نشده که دورم، هنوز دلتنگ نشدم... چند روزه که دارم فکر می کنم به این که، همه این بی حسی ها به خاطر محیط نو بوده. به این فکر کردم که وقتی مثلاً به باهنر فکر می کنم، یاد نامجو می افتم، یاد خاطراتم تو باهنر، یاد خودم تو باهنر. یا مثلاً چهارراه بزرگمهر، جلوی پاساژ شمس، یه جای بد تو دنیا، مثل یه گرداب منو می کشه تو خودش. همون جاییه که وقتی امین و مونا رو دیدم با تارا، وقتی عطیه دلواپسم بود، شبش رفتم و نوشتم «چه ساده می توان سر یک چهارراه تمام شد، چه ساد می شود به خدا بی اعتقاد شد»... بعد فهمیدم که اینجا خاطره نداشتم. برای همین حسهام تشدید نمی شده. اما حالا دیگه اینطور نیست. حالا اون ایستگاه قطار توی خیابون موریسون، منو یاد آرش می اندازه و اون نوازنده ی کولی که خیلی خوب ساز می زد و می خوند... حالا پل راس آیلند و پارکش، منو یاد دوچرخه سواری مون با علی می اندازه. 
اون کافه هه که اسمش رمسکیه، مال روزیه که با استفانی رفتیم و کلی درددل کردیم... فرودگاه که می رم، یاد روزی می افتم که فاطی قرار بود بیاد. یاد شادی اون روزم. آهنگ جوادی که تو خونه می گذارم، یاد تجلی و آریا و وحید می افتم که قر می دادن وسط هال... حالا این شهر برام خاطره داره. و واسه همینه که فکر می کنم دوباره حسهام قوی شده. انگار این همه سال، نه فقط حس کردن، که به یاد آوردن حس هام بوده که مهم بوده برام...

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

همیشه یه چیزی کمه، یه چیزی نیست. ا خیلی خوبه، مهربونه و باهوش. تلاش می کنه بهتر باشه، همیشه و این قابل تحسینه. اما بعد از این همه سال، هنوز کالج رو تموم نکرده. همش از این شاخه به اون شاخه می پره و من اینو دوست ندارم. این بی ثباتی، این عدم قطعیت وقتی تصمیمی رو می گیره، برام خیلی اذیت کننده است. آدم بد مستی هم هست. یعنی یه شخصیت دیگه ای می شه وقتی زیادی مسته. اینش ترسناکه...
آ خوشگله و خوشتیپ. از اون پسرهایی که چشم برداشتن ازش سخته. فوقش رو همزمان با من تموم می کنه، تو رشته ای خیلی نزدیک به رشته من. تو کارش موفقه. به شدت از همدیگه خوشمون میاد. اما اولین شبی که تو جمع ما اومد، وقتی از بچه ها پرسیدم نظرشون چیه، همه، بی هیچ استثنایی گفتن عوضیه... گفتن از اونهایی هستش که شخصیت کثیفی داره...
ج خوبه. بوداییه و مثل همه بودایی ها آروم و مهربونه. آرامشش برام تسکین دهنده است. درام می زنه و موسیقی درس می ده. فوق اش رو همین چند ماه آینده تموم می کنه. آدمیه که می شه باهاش زندگی کرد. به قول خودمون، مرد زندگیه... ایرادش همینه، مرد زندگی بوده. اوایل دهه دوم زندگیش ازدواج کرده و بعد از پنج سال جدا شده. یه پسر داره، پنج ساله است الان و با ج زندگی می کنه. اینا بد نیست. برام تازه است. و من اینطور تازگی ها رو دوست ندارم. می ترسم خرابش کنم...
امروز داشتم به این فکر می کردم که این چیزی که کمه، یا زیادی، همیشه چیزیه که برام مهمه. چیزیه که تصمیم ام رو عوض می کنه راجع به آدمها. بعد به این فکر کردم که من چی کم یا زیادی دارم. این که زیر بار حرف زور نمی رم. از این که کسی نسبت بهم احساس مالکیت پیدا کنه گریزونم. همسر می خوام و فرزند، اما نمی خوام معمولی شم. کلی آرزوی گنده دارم و برای رسیدن بهشون جون می کنم. به قول یکی از بچه ها، رام نمی شم... همیشه، حتی تو اوج عشق بازی، به سرم می زنه که حرف گوش ندم، صد در صد اونی نباشم که طرفم می خواد بشم... اینا بده، اما اینا منم. اینا رو دوست دارم راجع به خودم... 
مغزم شلوغه با این فکرا...

دوشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۹

تو تمام این یه سال و نیم، از روزی که ویزا رو گرفتم تا همین حالا، خیلی حسهای محتلف داشتم. اما فقط یه بار دلم لرزید از ترس، فقط یه بار قد یه قدم فاصله داشتم تا جا زدن، مثل اونهایی که روز عقدشون جا میزنن و هیچ کی نمیفهمه چرا، چطوری...
تو تاکسی بودیم، کنارم مامان بود و بابا جلو داشت با راننده گپ می زد. تو راه فرودگاه امام بودیم، حدوداَ 12 شب بود... جاده خالی بود و ساکت. بعد یه جا بابا و آقاهه ساکت شدن، یه سکوت بدی شد تو ماشین. بیرون رو که نگاه کردم، دلم لرزید. داشتم می رفتم، واسه یه مدت طولانی، به یه جای خیلی دور... 
می خواستم بگم برگردیم، من نمی خوام برم... همه چیز روبه راه می بود اگه برمی گشتیم. با آقای محصل شرکت رو راه می انداختیم. با هادی ازدواج می کردم. همه چیز خوب و رو روال می بود. اما اینکار رو نکردم. سر به سر مامانم گذاشتم. راننده باور نمی کردم دارم می رم از ایران بس که آروم بودیم همه. نه اشکی نه غصه ای. همو بغل کردیم. بهشون گفتم اینجا موندنتون فقط خستگی میاره. اونها رفتن و من چک این کردم. 
هواپیما که بلند شد، بغضم ترکید...
از اون روز از فرودگاهها بدم میاد... خیلی نامردن... خیلی... 

دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹

عیار

همه شنیدین از اون قصه ها یی که توش دو تا غریبه به هم می رسن، دل می بندن، یه کم با هم هستن، بعد هم دیگه رو گم می کنن یا از هم دور می شن، ولی یاد این خاطره همیشه باهاشون می مونه...
رفته بودم کنسرت، سنتی ایرانی. طبقه بالا، تو ردیفای آخر نشسته بودم تنها، و کیف کردم با موسیقی. تموم که شد، وقتی نوازنده ها و خوانندهه اومدن بین مردم، از تو جمعیت اومد بیرون، بهم گفت تمام کنسرت حواسش بهم بوده، گفت از رو سن نگام می کرده... 
فکر کردم ازین جلفای چشم چرونه اولش، ولی وقتی بردیمشون شام، وقتی حرف زدیم، دلم ریخت... یکی بود که می شد باهاش سالها حرف زد و خسته نشد. گپ زدیم، تا خود صبح... اومدیم خونه من با دو سه تا از بچه ها و یکی دیگه از نوازنده ها...
بهم گفت باهاش برم، همین یکی دو هفته ای که از تور مونده رو باهاش باشم، گفت هیچ کاری نمی خواد بکنم، فقط بگم میام، بقیه اش با اون... شده بدونی می شه، اگه یه کم شهامت نشون بدی می شه؟ یه کم بیشتر کله شق بازی دربیاری؟
جا زدم. مثل بچه ها جا زدم. گفتم نه. دو روزی که اینجا بودن، تقریباً همه اش با هم بودیم. شب دوم، کمانچه بود و تار و نی، حافظ خوندم، با دو تا از بهترین نوازنده هایی که دیده بودم. ساز می زد، و هر از گاهی خیره می شد تو چشمام، بی حرف، می پرسید ازم... با ساز حرف زد باهام، با ساز دلم رو برد... 
شبش گفت، حیفه... به دوستم گفت تو هم بیا باهاش که نترسه و تنها نباشه. دوستم نگام کرد فقط... گفتم نمی شه، سختش نکن. دستم رو گرفته بود، دستم رو بوسید وقتی حواس کسی نبود، آروم. گفت تو عیاری، قبول، منم هستم. اما تو دل نمی بندی، نمی ذاری دلبسته شی. گفت بدی دیدی، اما همه رو به یه چوب نرون... 
دیروز رفتن. من اینجام. و دلم گرفته... 

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

چای اول صبح

نگاهش می کنم: خواب می بیند حتماً، چشم هایش تکان می خورند زیر آن پلکهای آرام، و لبخند می زند گاهی. زیباست، مردانه زیباست، چهارشانه است، آن طوری که من دوست دارم. آرام است، آنقدر آرام که بیدارش می کنم گاهی، می خواهم در آغوش بگیرد مرا، تا ذهنم آرام شود. نمی داند چرا بعضی شب ها از خواب می پرم. نمی داند چرا گاهی صورتم را توی بالش فرو می کنم و هی تند نفس می کشم. نمی داند دلهره چیست، ترس چیست. نمی داند چقدر ترسناک می شود دنیا اگر این زندگی، این اتاق، همین طوری توی ایران بود. نمی فهمد این ترس را. چقدر خوشبخت است که نمی فهمد...
*
یاد آن شبی افتادم که کنارش ماندم تا صبح، تا مثلاً اولین شبی باشد که با هم صبح می کنیم. یاد این افتادم که تا خود صبح خوابمان نبرد از دلهره، و من، حدودای 6 بود گمانم، صبحانه نخورده، آژانسی گرفتم و برگشتم خانه... یاد این افتادم که چقدر به قول معروف کوفتمان شد این با هم بودن. به نکبتی که توی اش غوطه ور بودیم فکر کردم، به این که همه، حتی راننده ی آژانس، تا توی رختخواب ات را کار دارند. که دوست داشتن، مهر، آخرین چیزی بود که با هم بودن مان را تعریف می کرد از دید خیلی ها. انگار دو حیوان باشیم که فقط از همدیگر همخوابگی طلب کنیم. چه می فهمیدند آرامش را، قرار را؟ چه می فهمیدند حس خوب تنها نبودن را وقتی کنارم بود؟ 
*
بلند شدم، موهایم را شانه کردم و آرام، طوری که بیدارش نکنم، لباس پوشیدم. چای گذاشتم و برگشتم توی اتاق. تکیه دادم به چهارچوب در، و نگاهش کردم. دست راستش را روی پیشانی اش گذاشته بود و صدای نفس هایش، اگر خوب گوش می دادم، می توانستم بشنوم. رفتم کنار تخت، پرده را کشیدم تا نور صبح اذیتش نکند. برگشتم، ملافه ها را کنار زدم و دراز کشیدم. تن اش همیشه گرم است و من همیشه سرد است پوستم. گرمایش را حس می کردم از بین ملافه ها. لرز کوچکی از پشتم گذشت. سرش را برگرداند، چشمهایش را باز کرد و گفت: سرد ات است؟ سر تکان دادم به تأیید. دست راستش را دراز کرد، برد زیر سرم و با همان یک دست، مرا کشید توی آغوش اش.
*
دلم خواست برایش بگویم چقدر چیزهای ساده ای مثل این، چیزهایی که حق همه ما بود، از من، از ما دریغ شده بود. دلم خواست برایش توضیح بدهم ساعتها که چرا این همه دوست دارم کنارم باشد، نزدیک باشد از لحاظ فیزیکی، که بفهمد چقدر این خلاء بزرگ است در روح من. بفهمد که با همه دوست داشتن عشق بازی هایمان، دلبسته در آغوش گرفتن هایمان هستم...
این فکرها توی سرم می چرخید که گمانم باز بغض کردم، قلبم دوباره شروع کرد به تند زدن و نفسهایم به شماره افتادند . همانطور که چشم هایش را بسته بود، همانطور که فکر می کردم خواب خواب است، آرام سرش را خم کرد، پیشانی ام را بوسید، و به فارسی زمزمه کرد: آرام شو، آرام، چیزی نیست، خواب می دیدی... صورتم را فرو کردم توی آغوشش، و چند دقیقه بعد، آرام که شدم، گفتم: چای باید آماده باشد حالا...

جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۹

عشق بازی

گاهی به برگشتن فکر می کنم. برگشتن یعنی برگردم و بمانم. بعد وسط همین فکر کردنها، انگار یکی از درون من بیرون می آید؛ می نشیند رو به روی خودم، زل می زند به چشمهایم و می گوید: «شوخی می کنی دیگر؟ برگردی تا دوباره هر لحظه آرامی که باید تمام فکرهای دنیا را از سرت بیرون کند، وقتی بودن اش می خواهد تن و روح ات را آرام کند، یاد باغچه بیفتی و چاقو، تسمه و تن پاره پاره، گودال و سنگ؟»...
برنمی گردم... می دانم که برنمی گردم...


شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۹

خسته ام، خستگی جسمی. دیشب و امروز رو دوست داشتم. خیلی زیاد. دیدن بچه ها، با تمام شور و نشاطشون، خیلی لذت بخش بود. آریا رو دیدم. بعد از دو سال، بعد از دو سال پر هیاهو و پر قصه... هنوز رفیقیم... و این خوبه...
دیشب دانیل پیشم بود. برای اولین بار توی جمع آدمایی که می شناختیم با یه نفر خوابیدم. و حس خاصی نداشت. این رو دوست دارم. این که برای این آدمها این مساله عادی و آروم بود رو دوست دارم. این که حسم درست بود، که این آدمها خودی اند...

سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹

بانوی موسیقی و گل
شاپری رنگین کمون
...

چندبار، چند تا آدم مختلف، این آهنگ رو برام گذاشتن؟
دنیا پر شده از شلوغی
سردرگمی
یعنی حتی اگر بر فرض محال
این شعر تمام حال و هوای یه آدم باشه
من تونستم جواب تمام این احوالات باشم
برای آدمهایی اینقدر متفاوت؟
چرا باورش این همه سخته
چرا حتی قلبم هم باور نمی کنه
خیلی وقته که ننوشتم
به فارسی
نمی دونم چرا اینهمه اصرار داشتم به انگلیسی نوشتن
به فرار از فارسی
انگار اگه دوباره فارسی بنویسم
دوباره باید همه این راهها و آدمها رو تجربه کنم
و بی هیچ اغراقی
این یکی از وحشتهای دنیای منه
حالا
اینجا
تلاش میکنیم که این نوشته های کوتاه و مقطعی
سرریزی باشه از هزار تا فکری که تو مفزمه

دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹

Decision making under uncertainty

دارم می رم خونه نو
بی این که بدونم آخرش چی می شه...
دارم با کسی همخونه می شم که نمی دونم چه شکلیه حتا
خیلی خرم نه؟

می دونم...
هیجان داره، اما واسه هیجانش نیست که دارم این کارو می کنم
هیجانش بده، استرسه بیشتر...
گه...

To be continued...

دیدی یکی هست که هیچ وقت فکر نمی کنی یه روز بشه به چشم خریداربهش نگاه کنی؟
یکی که همیشه فکر می کنی یه دوست خوب می شه برات و نه بیشتر از دوست؟
بعد دیدی وسط همین بی خیالی تو، چطور آروم آروم شروع می کنه به دلبری؟
دیدی چطور خوب و به موقع خوبی هاش رو نشونت می ده؟ چقدر آروم و مطمئن؟
...

لعنتی!

When even love sucks

خیلی بده وقتی می بینی یکی که آدم خوبیه ازت خوشش میاد، یه جورایی از اینم بیشتر، دوستت داره، و تو می دونی که اون آدم اونی که تو می خوای نیست... گفتن این حرف به اون آدم سخته...
سخت تر اینه که تو اون آدمه باشی...

No Jokes

تو هم که همش نباش، خب؟
اصلا اصلا هم به این فکر
نکن که من دلم می خوادت...

Cloudy

دلم تنگه


برای نوشتن، سبک شدن




شبیه ابرای سیاه بارونی شدم، سیاه، تلخ، دلگیر، پر
نمی دونم چقدر دیگه باید زل بزنم به این مانیتور تا حرفم بیاد
دلم کاغذ و خودکار می خواد...
دلم عشق می خواد، دوست داشتن، دوست داشته شدن...
دلم بغل می خواد، بغل خوب...
دلم یکی رو می خواد که آرومم کنه، که وقتی بغلم می کنه، فکرم وایسته سر جاش، همش نره و سرک بکشه تو گوشه و کنار روزهای خوب و بد قبل، روزهای گنگ بعد از این، وایسته همونجایی که هست، نفس بگیره...
دنیا قشنگه، دلم می خواد یکی باشه تا بهش نشون بدم... یکی باشه که از بودنش ذوق کنم و ذوق کردنم رو ببینه... یکی که وقتی تنهام، با خودم باشم، بی دلواپسی وقتهایی که نمی خوام با خودم باشم...

Damn Tired

کی آخرین بار نوشتم؟ دو سال پیش شاید... چقدر همه چیز دور به نظر می آید، چقدر همه چیز حس کردنی است هنوز
...

چند بار توی خیابانهای این شهر غریبه، حس کردی دوستی، آشنایی قدیمی دیده ای؟ چند بار دلت خواسته به آن آدم بگویی که: هی! یک جایی آن طرف این دنیای گرد بزرگ، آدمی هست درست شبیه به تو، که من می شناختمش و دوستش داشتم... چند بار دلت تنگ شده برای آن آدمها؟
از اون دلتنگیامه...

Bang Bang

- دوستت دارم
- منم
- ...

I have to stop seeing him

تو خونه یکی از بچه ها بودیم
بعد پارتی
ساعت سه و نیم صبح
منتظر این که مستی اش بپره و منو برسونه خونه
خواست منو ببوسه
گفتم رو مبل یه غریبه نه
پا شد رفت در اتاق خواب صاحب خونه
مبل رو ازش خرید
...


لای لای لای لالالالالای لای...

9:37 دقیقه شب، آخرین ایستگاه داون تاون... داخل مکس گرم با نور سفید، بیرون سرد و تاریک. نامجو می خواند، خان باجی، و من چقدر این لای لای گفتنش را دوست دارم. چقدر مرا یاد خانه قدیمی مادربزرگ می اندازد، یاد دیوارهای کاهگلی، یاد پلاس قدیمی ای که روی خمیرها می انداخت تا ور بیاید... یاد بوی گرم و نفتی گردسوز سبز، یاد یک نور نارنجی و کم سو، یاد بچگی... دلم می خواهد بخوابم، روی همان فرش قدیمی، بخوابم و چند سال بعد بیدار شوم...
عجیب است، هیچ وقت کسی برای من لالایی نخوانده، نه مادرم، نه مادربزرگ و نه هیچ کس دیگر... حنی با شب بخیر کوچولوی رادیو هم نخوابیده ام و این موسیقی، این نوای کِشنده و بلند و آرام و ممتد مرا این گونه به کودکی می برد... 4:44 آهنگ که می رسد، صدای زجه وار نامجو چنگ می زند به دلم... دلم مادربزرگم را می خواهد، آغوش بزرگش را، بوی خوب و مهربان لباسهایش را، چشمهایش که عسلی بود و همیشه اشک آلود... دلم برای هیچ کسی آنقدر تنگ نشده که برای او و این عجیب است برایم... این سالها، مچ بند محلی ای که به دستم بود را هیچ وقت از خودم جدا نکردم، چند سال شده است؟ 11 سال... احساس می کنم که نه نقش روی آن، که حس همراهش، این که مادربزرگم آن را درست کرده دلیل این همه دلبستگی است...
دلم مادربزرگم را می خواهد...

دلم می خوادش، الان، اینجا، واسه یه مدت طولانی
بدون فکر کردن به این که از پیشم می ره
...
دلم می خواد دلمو بغل کنم
فکر می کنم که دلم گناه داره
...
می دونم دوستش دارم
همیشه دوستش داشتم
یه جور غریب گمی دوستش داشتم
حتی تو اون لحظه هایی که از دوست داشتن بقیه براش می گفتم
دلم می خواست بهم بگه دوستم داره
...

دلم بوی هرمس رو می خواد، رو گلوی زبر، با نفسای گرم...

این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم...

نشسته ام اینجا، توی خانه ای که «خانه» صدایش می کنم و از تمام آن، اندازه 2 چمدان بیشتر سهم من نیست. حالم خوش نیست نمی دانم چرا. این آهنگ را دو روز قبل هم شنیده بودم، اما امشب وقتی شروع کرد به خواندن «وقتی باد آروم آروم...» من هم آرام آرام رفتم میان روزهای گنگ گذشته...

یاد تمام قدم زدنهای دیوانه وار روزهای دبیرستان زیر باران، ساده عاشق شدن هامان، تمام جدالهای بیهوده مان با مادرها و پدرها، تلاشهای ناامیدانه مان برای کنار آمدن با آن هجم عظیم فشار و استرس... چقدر پریشان بودیم...

چقدر هنوز پریشانی در ما مانده...

گاهی اوقات آدم دلش کمی تنهایی می خواهد.
منظورم از تنهایی همان هم صحبتی با دوستی، رفیقی، همدمی است
از آن رفیقها که هی قضاوتت نمی کنند
از آنها که همان لحظه اول که چشمشان به صورتت می افتد
- به چشمهایت -
می پرسند چرا ناراحتی؟
هر چقدر هم آفتاب پرست شوی که من که خوبم! افاقه نکند
ببینی که باورت نمی کند
ببینی که همان طور که با آن نگاه معنی دار زل زده به مانیتور - به توی درون مانیتور -
شماره ات را می گیرد
بعد که گوشی را جواب دادی و خیره شدی به مانیتور
آرام توی صورتت لبخند می زند و می گوید سلام
آن موقع است که دیگر وا می دهم،
می دانم که نمی شود نقش بازی کرد

سیگار روشنت را
در جنگل خشک و آشفته ی من انداختی
بعد
پرسیدی:
مزاحمتان که نشدم؟
خندیدم:
نه اصلاً

سارا محمدی

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹


کاش می دانستی
آنقدر حرف برای از تو نوشتن دارم
که درختان حسرت بریده شدن
و کاغذ شدن را می کشند
کاش می دانستی
...