سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۹

In the honor of places

یه چیزی رو تازه فهمیدم. از یه سال و اندی ماه پیش، همیشه فکر می کردم تو شوک بودم که اینقدر حس هام ضعیف بوده. فکر می کردم هنوز باورم نشده که دورم، هنوز دلتنگ نشدم... چند روزه که دارم فکر می کنم به این که، همه این بی حسی ها به خاطر محیط نو بوده. به این فکر کردم که وقتی مثلاً به باهنر فکر می کنم، یاد نامجو می افتم، یاد خاطراتم تو باهنر، یاد خودم تو باهنر. یا مثلاً چهارراه بزرگمهر، جلوی پاساژ شمس، یه جای بد تو دنیا، مثل یه گرداب منو می کشه تو خودش. همون جاییه که وقتی امین و مونا رو دیدم با تارا، وقتی عطیه دلواپسم بود، شبش رفتم و نوشتم «چه ساده می توان سر یک چهارراه تمام شد، چه ساد می شود به خدا بی اعتقاد شد»... بعد فهمیدم که اینجا خاطره نداشتم. برای همین حسهام تشدید نمی شده. اما حالا دیگه اینطور نیست. حالا اون ایستگاه قطار توی خیابون موریسون، منو یاد آرش می اندازه و اون نوازنده ی کولی که خیلی خوب ساز می زد و می خوند... حالا پل راس آیلند و پارکش، منو یاد دوچرخه سواری مون با علی می اندازه. 
اون کافه هه که اسمش رمسکیه، مال روزیه که با استفانی رفتیم و کلی درددل کردیم... فرودگاه که می رم، یاد روزی می افتم که فاطی قرار بود بیاد. یاد شادی اون روزم. آهنگ جوادی که تو خونه می گذارم، یاد تجلی و آریا و وحید می افتم که قر می دادن وسط هال... حالا این شهر برام خاطره داره. و واسه همینه که فکر می کنم دوباره حسهام قوی شده. انگار این همه سال، نه فقط حس کردن، که به یاد آوردن حس هام بوده که مهم بوده برام...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر