دوشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۹

تو تمام این یه سال و نیم، از روزی که ویزا رو گرفتم تا همین حالا، خیلی حسهای محتلف داشتم. اما فقط یه بار دلم لرزید از ترس، فقط یه بار قد یه قدم فاصله داشتم تا جا زدن، مثل اونهایی که روز عقدشون جا میزنن و هیچ کی نمیفهمه چرا، چطوری...
تو تاکسی بودیم، کنارم مامان بود و بابا جلو داشت با راننده گپ می زد. تو راه فرودگاه امام بودیم، حدوداَ 12 شب بود... جاده خالی بود و ساکت. بعد یه جا بابا و آقاهه ساکت شدن، یه سکوت بدی شد تو ماشین. بیرون رو که نگاه کردم، دلم لرزید. داشتم می رفتم، واسه یه مدت طولانی، به یه جای خیلی دور... 
می خواستم بگم برگردیم، من نمی خوام برم... همه چیز روبه راه می بود اگه برمی گشتیم. با آقای محصل شرکت رو راه می انداختیم. با هادی ازدواج می کردم. همه چیز خوب و رو روال می بود. اما اینکار رو نکردم. سر به سر مامانم گذاشتم. راننده باور نمی کردم دارم می رم از ایران بس که آروم بودیم همه. نه اشکی نه غصه ای. همو بغل کردیم. بهشون گفتم اینجا موندنتون فقط خستگی میاره. اونها رفتن و من چک این کردم. 
هواپیما که بلند شد، بغضم ترکید...
از اون روز از فرودگاهها بدم میاد... خیلی نامردن... خیلی... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر