چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

همیشه یه چیزی کمه، یه چیزی نیست. ا خیلی خوبه، مهربونه و باهوش. تلاش می کنه بهتر باشه، همیشه و این قابل تحسینه. اما بعد از این همه سال، هنوز کالج رو تموم نکرده. همش از این شاخه به اون شاخه می پره و من اینو دوست ندارم. این بی ثباتی، این عدم قطعیت وقتی تصمیمی رو می گیره، برام خیلی اذیت کننده است. آدم بد مستی هم هست. یعنی یه شخصیت دیگه ای می شه وقتی زیادی مسته. اینش ترسناکه...
آ خوشگله و خوشتیپ. از اون پسرهایی که چشم برداشتن ازش سخته. فوقش رو همزمان با من تموم می کنه، تو رشته ای خیلی نزدیک به رشته من. تو کارش موفقه. به شدت از همدیگه خوشمون میاد. اما اولین شبی که تو جمع ما اومد، وقتی از بچه ها پرسیدم نظرشون چیه، همه، بی هیچ استثنایی گفتن عوضیه... گفتن از اونهایی هستش که شخصیت کثیفی داره...
ج خوبه. بوداییه و مثل همه بودایی ها آروم و مهربونه. آرامشش برام تسکین دهنده است. درام می زنه و موسیقی درس می ده. فوق اش رو همین چند ماه آینده تموم می کنه. آدمیه که می شه باهاش زندگی کرد. به قول خودمون، مرد زندگیه... ایرادش همینه، مرد زندگی بوده. اوایل دهه دوم زندگیش ازدواج کرده و بعد از پنج سال جدا شده. یه پسر داره، پنج ساله است الان و با ج زندگی می کنه. اینا بد نیست. برام تازه است. و من اینطور تازگی ها رو دوست ندارم. می ترسم خرابش کنم...
امروز داشتم به این فکر می کردم که این چیزی که کمه، یا زیادی، همیشه چیزیه که برام مهمه. چیزیه که تصمیم ام رو عوض می کنه راجع به آدمها. بعد به این فکر کردم که من چی کم یا زیادی دارم. این که زیر بار حرف زور نمی رم. از این که کسی نسبت بهم احساس مالکیت پیدا کنه گریزونم. همسر می خوام و فرزند، اما نمی خوام معمولی شم. کلی آرزوی گنده دارم و برای رسیدن بهشون جون می کنم. به قول یکی از بچه ها، رام نمی شم... همیشه، حتی تو اوج عشق بازی، به سرم می زنه که حرف گوش ندم، صد در صد اونی نباشم که طرفم می خواد بشم... اینا بده، اما اینا منم. اینا رو دوست دارم راجع به خودم... 
مغزم شلوغه با این فکرا...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر