شنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۳

Grace

برایم نوشت: «شهامت واقعی در مواجهه با دیو نیست، در دوام آوردن پس از این مواجهه است».

***

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که زمان تا این حد نسبی باشد. دو ماه بیشتر نگذشته از ما شدنمان، و اینقدر همه‌چیز تمام شده و قطعی است برایمان که مات مانده بودم...
دلم تنگ شده بود برای این عاشقی‌های بعد از رفاقت، این شناختن آدم‌ها از روی حوصله، دیدنشان در روزهای مریضی و بدخلقی و شادی و عاشقی و شکست، و بعد دلبستگی. آنطور دلبستگی که آرام آرام می‌خزد زیر پوستت، بین تپش‌های قلبت. آنطور دلبستگی که یک روز می‌بینی چقدر صدای خندیدنش برایت عزیز است؛ که گونه‌هایت داغ می‌شوند وقتی مهربان و آرام می‌گوید که چقدر زیبا شده‌‌ای؛ که سرک می‌کشی سمت جای همیشگی‌اش تا ببینی که هست یا نه؛ و آن لبخند به تمامی، روی صورت هر دو، وقتی به هم برمی‌خورید بدون قرار قبلی...
دوستش داشتم، رفیق‌وار، تمام این سال‌ها، و چقدر رنجیدم وقتی که حس کردم می‌خواهد مردی باشد که می‌دانستم نیست، و چقدر آرام شدم وقتی دانستم که اشتباه کرده بودم. 
دوستت دارم را که گفت، انگار همه‌چیز بر وفق مراد شد. آن تصویر کلی شکسته شد و حالا می‌دیدم تکه‌های تنگرام را باید چطور کنار هم چید... دنیا معنی پیدا کرد... 
این همه نوشتم تا برسم به این که عشق رنگ دارد، طعم دارد، شدت دارد و این را همه می‌دانیم. نوشتم تا بگویم آن طعم و مزه و رنگی که تا همیشه می‌خواهم را پیدا کرده‌ام و هیچ‌چیز در این دنیا از این آرامش‌بخش‌تر نیست.