پنجشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۰

پورتلند

بعضی آدمها بلدن چطوری خوشحالت کنن. بلدن دوست داشتن رو. اینا اصولن نیازی ندارن که کلی رابطه خوب و بد و موفق و ناموفق رو پشت سر گذاشته باشن. اینا باگذشتن و دست و دلباز. نه اون دست و دلبازی که به آدما می گیم وقتی نمی خوایم صفت زشتی بهشون داده باشیم. یه دست و دلباز خوبن این آدما. می دونن با خوبی کردن، با شاد کردن، چیزی از احترامشون کم نمی شه. یاد گرفتن که اگه تو سوء استفاده کنی از این محبت، این مشکل توئه نه اونا. چون اونا می رن سراغ یکی که بفهمه محبت رو و تویی که موندی با حوض ات...
شادم که از این آدما دور و برم هست. همه تلاشم رو می کنم که یاد بگیرم ازشون. که دوست داشته باشم دنیا رو. دوست داشته باشم بی خانمان بدبویی که مست و خراب الکله و ناسزا می گه بهم وقتی می گم پول خرد ندارم یا کمکش نمی کنم. دوست داشته باشم اون سگای لاغر و کوچیکی که شبیه حشرات بزرگ شده ان از نظر من، اما فقط از نظر من. دوست داشته باشم آدمایی که دوست ندارم رو. نژاد و رنگ و جنس رو از یادم ببرم.... شهرم رو دوست دارم چون توش می تونی هر طوری که می خوای باشی، هر طور که می گم یعنی هر طور، و مادامی که کاری که به کار کسی نداشته باشی و مزاحم کسی نباشی، حتی یه نگاه متعجب هم از آدمها نمی گیری بابت ظاهرت... اینو دوست دارم بیشتر و بیشتر یاد بگیرم.