چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۰

صبح شده. دست می کشم روی ملافه ها، سرد است. مریضم، کرم دارم. بدم می آید از سرمای ملافه ها وقتی هنوز سردم است اما یک طور مازوخیست مانندی هنوز این کار را می کنم. خیره می شوم به پنجره. از روی تخت فقط آسمان را می شود دید. هوا ابری است و رد باران روی شیشه می شود دید. نقاشی ارسلان روی قاب پنجره است. پرتره زنی با چشمهایی که سفید سفیدند. غلت می زنم، رو به میز. گوشی را بر میدارم و ایمیلها را چک می کنم. فکرم می رود ایران، اتاقم، که هر صبح دستم را کش می دادم تا کامپیوتر را روشن کنم و تا ویندوز بالا بیاید و اینترنت وصل شود به سقف زل می زدم میان خواب و بیداری. فکرم می رود ایران...
بلند می شوم و تخت را مرتب می کنم. دو سال شد که این کار را هر روز صبح انجام داده ام. خواهرم که آمد باورش نمی شد این همه مرتب شده باشم. خواهرم. زیاد نماند. برگشت. یک لیوان آب میوه می ریزم و می نشینم توی هال. خالی ام. سریال می بینم. مقاله ام را ویرایش می کنم. همکلاسی هندی مقاله را دوباره می فرستد. اسم مجله را اشتباه دیده، حالا باید دوباره فهرست منابع اش را بازنویسی کنیم. زوتیرو را باز می کنم تا اسم منابع را وارد کنم. بر میگردم به جیمیل، و از آنجا گودر را باز می کنم. می خوانم. می خوانم. بهمن دارالشفایی را با احتیاط باز می کنم. بهمن خوب است، ایران را دوست دارد. بهمن خبرهای بد را هم می فرستد. من شهامت ندارم، بزدل ام. انگار با نفرستادن خبر بد می توانم واقعیت اش را انکار کنم. من می ترسم نگاه کنم و بگویم این ایران است. می ترسم بگویم مردها ریختند توی باغ در خمینی شهر، می ترسم بگویم خیلیها، همین جا، توی همین گودر جوک ساختند برایش. می ترسم از پانزده هزار نفری بگویم که رفتند تماشای اعدام. که بعد دوباره همین جا دست نوشته قاتل پخش شد. می روم توی وبلاگهای مد. عکس آدمهایی را می بینم که توی خیابان بوده اند و کسی بوده که ازشان عکسی گرفته. زل می زنم به صورتها، سعی می کنم ببینم آیا آنها هم کشوری دارند که درد دارد. آیا آنها هم از آینده می ترسند. نمی دانم، نمی فهمم.

یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۰

ساکت

دیروز بسته ی مامان و بابا از ایران رسید. هدیه تولدم که کیف و کفش بود، با کمی نقل بیرجندی، کشک، ادویه محلی و سبزی خشک برای ترشی. نمی دونم چرا مامان برام سیزی ترشی فرستاده بود، اما دست خطش رو که دیدم روی بسته، چشمام خیس اشک شد. دلم برای دست خط مامان و بابام تنگ شده بود... 
هواشناسی گفته بود که این آخر هفته قراره ابری و بارونی باشه. از اون روزهایی بود که توی خونه موندن سخت می شد. ایمیل زدم به چهار پنج تا از دانشجوهای جدید و گفتم که می رم استارباکس توی مدرسه، که بیان تا یه چای یا قهوه بخوریم و از هفته ی اول مدرسه شون بگیم. دوتاشون نمی تونستن بیان. یکیشون گفت داره خرید می کنه و یه کمی دیرتر ممکنه برسه. اون دوتای دیگه هم جواب ندادن. نشستم به کتاب خوندن، چای لیمو و کیک گرفتم. کارمندای استارباکس می رقصیدن با یه آهنگی. خندیدم کلی.
پگاه و مامان و باباش از بازار روز اومده بودن. نشستیم دور هم و گپ زدیم. صحبت سبزی خشک و ادویه جات شد، از سبزی ترشی گفتم. مامانش گفت ما می خواستیم بریم یه مزرعه امروز یه کم سبزی و اینا بخریم. دوست داری بیا با هم بریم. نیم ساعت بعد توی ماشین بودیم با مامان و بابای پگاه به سمت بیرون شهر. یه مزرعه بزرگ، با کلی درخت میوه و جالیز. بادمجون و خیار و گوجه فرنگی جمع کردم. بارون نم نمی می بارید. رفتم تمشک چیدم. سطلم که پر شد، فهمیدم با کاپشن سفید بین دو ردیف بزرگ از بوته های تمشک وایستادم. لک نشده بود. من دست و پا چلفتی که راه به راه به در و دیوار می خورم، نیم ساعت زیر بارون تو تمشکها بودم و لباسم لک نشده بود. خندیدم. آروم و با احتیاط زدم بیرون. یه طور عجیبی بودم. اون حس خاص ایستادن زیر بارون توی یه دشت بزرگ. هوای مه گرفته، گاوایی که آروم می چریدن، درختای سیب، بوته های خیار... یه کمی انگور سیاه چیدم و یه کمی هم غوره. حدود پنجاه شصت تا هم برگ انگور جمع کردم برای دلمه. من رو رسوندن خونه. 
توی ده دقیقه لباسم رو عوض کردم، تمشکهای رو ریختم توی یه ظرف و روشون شکر پاشیدم. بقیه رو هم جا دادم توی یخچال. ماتیو رسیده بود دم خونه ام. یه ظرف پلاستیکی برداشتم و توش رو پر تمشک کردم براش. رفتیم کمدی اسپورتز و بعدش استندآپ کمدی. اونقدر خندیدم که اشکم دراومد. بعدش رفتیم ریمسکی. ماتیو برای اولین بار می رفت اونجا. راحیل و امیر رو دیدیم. میز کناری ما بودند. وسط صحبتمون، فهمیدم که دارن راجع به ما حرف می زنن. این که تو نمیتونی از یه فرهنگ باشی و با یه آدمی از یه فرهنگ دیگه ارتباط برقرار کنی. این که بین فرهنگها دیوار هست. ماتیو داشت تلاش می کرد خواهش می کنم رو درست تلفظ کنه. بارون تندتر شده بود. یادمون رفت که قرار بود دوچرخه ام رو از کنار استارباکس برداریم. از ماشین تا در مجتمع رو دویدم. در آپارتمان رو که باز کردم، جای خالی دوچرخه توی راهرو خورد تو صورتم. دلم نیومد زنگ بزنم بهش و بگم برگرده. حوصله پیاده راه رفتن زیر بارون تو شنبه شب رو هم نداشتم. لباسهام رو درآوردم، مرتب چیدم توی کمد. مسواک زدم. صورتم رو شستم. اومدم توی آشپزخونه، تمشکها رو به هم زدم. ظرفها رو شستم و بعد خوابیدم.
صبح ساعت هفت به عادت همیشه بیدار شدم. هوا ابری بود اما بارون نمی اومد. پا شدم، گرمکن ورزشی پوشیدم و یه بلوز آستین بلند. کلاهم رو کشیدم رو سرم و رفتم سمت استارباکس. دوچرخه ام سرد و تنها بود. پلاستیک روی صندلی رو برداشتم و انداختم توی سطل زباله. رفتم سوپرمارکت، نون گرفتم و سرکه و خاک برگ. صندوقدار گفت جایزه عجیب ترین خرید صبح یک شنبه مال توئه. خندیدم. اومدم خونه، وسایل رو گذاشتم تو آشپزخونه. تمشکها رو ریختم تو یه قابلمه و زیرش رو کم کردم. طرز تهیه ترشی بادمجون رو گوگل کردم. دوباره رفتم سوپرمارکت و اینبار کرفس و هویج و گل کلم خریدم. صندوقدار شیفت اش عوض شده بود. از ساعت هشت تا ساعت دوازده، یه شیشه ترشی بادمجون شکم پر، دو شیشه بادمجون مخلوط و یه شیشه ترشی سبزیجات درست کردم. یه شیشه مربای تمشک، یه بطری شربت تمشک، یه شیشه مربای انگور، و یه لیوان هم شربت انگور درست شد. غوره ها رو پاک می کردم که تلفن زنگ زد. از ایران بود. قلبم تند زد. ساعت دوازده و نیم شب ایران بود. دلواپسی ریخت تو جونم. مامان بود، داشت تلویزیون نگاه می کرد. یه ساعتی گپ زدیم. غوره ها رو فریز کردم. برگها رو شستم و جمع کردم. سه تا شاخه از گلم رو گذاشته بودم تو آب جوونه بزنه، توی یه گلدون کاشتم. تو شیشه های آب، سه تا شاخه تازه گذاشتم. از چهار تا هشت خوابیدم. تلفن ام رو جواب ندادم. 
من تنهام.