دوشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۳

ثبت احوال

می‌نویسم که یادم بماند یک روزهایی هم بودند 
وسط گرمای شهریور،
که یک آدم‌هایی را کنار گذاشتم.
آدم‌هایی که فکر می‌کردم رفیق‌ هستند،
و هم‌راز.
یادم بماند که چقدر رفاقت‌های قدیمی زیر سؤال رفتند برایم
بین روزهای کشدار شهریور،
وقتی بیشتر از هر چیز دلم رفاقت می‌خواست،
و آغوش امن.

می‌نویسم که یادم بماند.

دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۳

در ستایش ادبیات

خواستم بیایم و بگویم که چقدر این وبلاگ نوشتن‌ها، این وبلاگ خواندن‌ها، کتاب‌ها، فیلم‌ها کمکمان کرده‌اند برای بیرون ریختن حرف‌هایی که بیرون نمی‌آمدند جز به اصرار قلم، جز به نوشتن واژه به واژه‌شان، وقتی نیمه‌شب گذشته است و اشک ریخته‌ای و موسیقی رهایت نمی‌کند. 
خواستم بگویم که این دنیای ادبیات که پیدا کرده‌ایم، بل که همان گنجور باشد روی مرورگر موبایل، چقدر کمک می‌کند که بگردی و پیدا کنی چیزی را، که حس تو باشد و بخوانی‌اش و سبک شوی. که چقدر کمک کرده که یاد بگیریم واژه‌ها را چظور کنار هم بچینیم تا قشنگ حرف بزنیم، قشنگ دلبری کنیم، قشنگ تمام کنیم. که حواسمان باشد به انتخاب هر واژه، که تیر را بزنیم همانجا که می‌خواهیم، بی آنکه آسیبی به هیچ چیز دیگری رسانده باشیم. 
خواستم بگویم که امروز، وقتی استیصالش را در گفتن حس‌هایش دیدم، وقتی که دیدم چطور در ذهنش به دنبال واژه می‌گردد و تشبیه و استعاره، و من دانه به دانه اصطلاح و تشبیه به دستش می‌دادم و شاد می‌شد و اندوهگین همزمان و آنطور که نگاهم می‌کرد که همین‌هایت را دوست دارم، و من که نمی‌شد بگویم که همین‌هایت را دوست ندارم، یک جایی آن انتهای قلبم، سپاسگزار تمام آن کتاب‌های کودکی شدم که جادویم کردند و مرا از شازده کوچولو و ساداکو رساندند به مترجم دردها و موراکامی و سلین. 
خوایتم بیایم و بگویم خواندن، خواندن هر آنچه که کسی تعمق کرده و نوشته، چقدر امروز نجاتم داد و نشانم داد که چه می‌خواهم و چه نه....

جمعه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۳

You are my person

اعتراف بزرگی نیست،
برای تو که همه‌چیز مرا می‌دانی،
بی‌آنکه نیازی به کلام باشد.
اما، اعتراف را باید به زبان آورد:
برای بودن با تو،
حاضر به هر کاری بودم. 
و این فعل ماضی «بودن»،
اندوهگینم می‌کند.


چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۳

وین گریه نه آبی‌ست که آتش بنشاند

وقتی همه دنیا دلت رو می‌رنجونن،
هر کی میاد و یه زخمی می‌زنه و می‌ره،
یا رو یه زخم تازه نمک می‌پاشه،
تازه می‌فهمی چقدر خسته‌ای.

تو این هفته سه بار گریه کردم،
یه بار تو بغل «م» و «س»، کنار استخر،
یه بار تو اتاقم، پیش لیمان،
و یه بار تو ماشین،
لحظه‌ای که دستم رو گرفت.

خسته‌ام،
و دلم می‌خواد مامانم رو ببینم.

جمله بالا اشکم رو درآورد.

خسته‌ام،
و دلم می‌خواد مامانم رو ببینم.

گریه می‌کنم.
چون خسته‌ام،
و دلم می‌خواد مامانم رو ببینم.

همین.