یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۱

آینه ای برابر آینه ات می گذارم

پاییز اینجاست: با باران و برگهای زرد و قرمز و نارنجی آتشین و باد و گودال های آب و آسمان ابری و هوای ترد و سردش. پاییز اینجاست و من بیست و هشت ساله شدم. 
بهترین روز تولدی که به یاد دارم. صبح زودی بیدار شدن، آسمانی که ابری بود اما روشن، حمام اول صبح شنبه، و آدمهایی که زنگ زدند تا روزم را بسازند. دلسوزترین خواهری که می شناسم با آن همه شیطنت و مهربانی اش، که من را به خنده انداخت از همان جمله اول، و بعد جیغ از روی شادی ام وسط خیابان، وقتی صدای بابا را شنیدم و بعد اشک های از روی شوق من و از روی دلتنگی او. یک پرانتز برای شمایی که بیرون می زنی از خانه پدری ات، آماده کن دل ات را برای وقتی که شنیدن صدای یک نفر می شود بهترین هدیه تولدت. بعد خرید و جلسه ساختمان و آن همه شمعی که روشن شده بود برای تولدم روی تمام برش های کیک. کارت تولدی که اسم آدمهایی که دوست شان دارم پای آنهاست، بطری شرابی که گذاشته ام برای یک شبی که دلم احساس تنهایی می کند تا به یاد بیاورم که چه آدمهای نازنینی را کنارم دارم. و بعد یک مهمانی تولد گرم و صمیمی با دوستانی که دوستشان دارم. پر از لبخند، آش رشته، کیک و مستی و دوستانی که میوه های به سیخ کشیده را گاز می زدند و می خندیدند. 
تمام صبح روز بعدی که به خواب گذشت از خستگی، و بعد جلسه کتابخانه و معارفه بچه های جدید و شادی و شادی و شادی... جواب دادن به تمام آن آدمهایی که برایم پیغام فرستاده بودند و من کی و کجا فکر می کردم که این جمله های یک خطی، این همه شادی آور باشند برایم؟!
دوشنبه صبحی که پیغام های موبایل را گوش می دادم و صدای آریا و پیام و وحید و تجلی و مونای عزیزم را شنیدم که برایم تولدت مبارک خوانده بودند و منی که از شوق گریه ام گرفت دوباره، که خوشبختم. که با همه خواستن هایی که در من هست برای چیزهایی که ندارم، خوشبختم. از اینجایی که هستم، روزی که گذشت، آدمهای کنارم نمی توانم راضی تر باشم...
نوشتن این ها برایم عجیب است هنوز. عادت ندارم به از شادی و شادمانه گی ها نوشتن گمانم. می نویسم تا به یادم بماند. تا وقتی می خوانم این ها را، لبخند بزند دلم. می نویسم که امروز، بیست و یک اکتبر دو هزار و دوازده، در ساختمان دانشجویی دانشگاه نشسته ام، رو به پنجره بزرگی که به پارک دانشگاه باز است، از کتابخانه بیرون آمده ام و منتظرم کلاس موسیقی شروع شود. آهنگ «سر اومد زمستون» پخش می شود و من تلاش می کنم به این فکر نکنم که نسرین ستوده اعتصاب کرده است....

پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۱

10/11/12

امروز؟ امروز یازدهم اکتبر دو هزار و دوازده ست. تاریخ اش می شه 10/11/12. دو سال دیگه فقط از این تاریخ ها داریم، وقتی بشه 11/12/13 و 12/13/14. مهمه؟ نمی دونم، شاید. من دوازدهم سپتامبر اومدم آمریکا. هر وقت می خوام این تاریخ رو یادم بیارم، به نهم سپتامبر فکر می کنم، 09/09/09، و اینکه سه روز بعد از ش اومدم. برای منی که حافظه ام بده برای تاریخ ها و روزها، اینقدرها هم بد نیست. این رو که نوشتم، یادم افتاد که من یه زمانی چقدر به روزها وابسته بودم، به اولین روزی که دیدم اش، به اولین روزی که بوسیده شدم و اولین ها  و ... یادم افتاد که چقدر بی خیال این تاریخ ها شده ام. که وقتی با ر بودم، یا ک، رفتم به اولین ایمیلها، تکستها نگاه کردم تا تاریخها را به یاد بیاورم. بعد مثل همیشه، این چرخه سیالی که در نهایت به این می رسد که تغییر کرده ام. که مورف شده ام در قالبی که حالای من است. در ذات همان هستم و نه، و در ظاهر هم. فقط انگار یک بخش هایی رو آمده و یک تیزی هایی نرم شده اند. یک رنگهایی، یک حساسیت هایی تشدید شده اند و چه چیزهای زیادی که رقیق تر شده اند و آرام تر. روی دوستهای نزدیکم حساس تر شده ام و سعی می کنم نگذارم دلخوری ای بماند و حرف ها را بزنیم و رفاقت را بسازیم. آنقدر قدر دوستی را می دانم که بی دلیل رها نکنم کسی را. و به همان شدت، اگر کسی بیرون برود از دایره آدم قابل احترام، آدم انسان، دور می شوم از او. اشتباهات، کودکی های آدمها را می بخشم، اما سختگیرم وقتی بعضی چیزها را فراتر از اشتباه، که جزئی از شخصیت آدمها می دانم. 
سر کلاس مدیریت فازی محصول جدید نشسته ام، ساعت هشت شب. مثل چهار سال پیش ماهیچه های قفسه سینه ام گرفته اند و درد دارم: حین نفس کشیدن، خوردن و نوشیدن، و از همه بدتر سکسکه یا سرفه. تمام روز کار کرده ام. فردا هم به کار و مدرسه خواهد گذشت. بعد از مدرسه قرار است با غیرایرانی ها دور هم جمع شویم و و جشن کوچکی داشته باشیم. شنبه هم جلسه ساختمان است و بعد آشپزی و آماده کردن برنامه های مهمانی شب خانه پ و ی. باید لیست خرید آماده کنم و شنبه قبل از ظهر خریدها را تمام کنم.
دیروز بسته مامان رسید. آلو جنگلی و لواشک و سبزی خشک و گردو و کلی خرت و پرت ریز و دوست داشتنی. می توانم چشمهایم را ببندم و تصورش کنم وقت بیرون کشیدن تک تکشان از توی فریزر یا قفسه های مغازه ها، که فکر می کنی برای خودش دارد در نظرش می گیرد، و بعد وقتی خریدشان، می بینی دارد برای تو کنار می گذارد. به این فکر می کنم که برایشان هدیه بگیرم. به لذت فرستادن بسته ای برایشان. به لذت رسیدن بسته...
سردم است. فشارم پایین است و شانه هایم درد می کند. دلم خواب می خواهد. به شنبه فکر می کنم و این که از هشتاد نفری که دعوت شده اند فقط سی نفر جواب داده اند که می آیند یا نه. به این فکر می کنم که این رفتارها را نمی فهمم. که حتی اگر ندانی می آیی، می توانی «شاید» را بزنی تا صاحب مهمانی بداند. به انزجار نیست این نفهمیدن، صرف ندانستن است، قابل درک نبودن. به این که چه ارزشی فراهم می کند این رفتار برای فرد رفتارکننده فکر می کنم و بی جواب می مانم. 

امروز 10/11/12 است و من خسته ام. تنم خسته است و ذهنم گرفتار زندگی. دلم؟ دلم خوب است. آرام است و ساکت، نشسته و تاب می خورد روی تخت تابی توی هال و از کادویی که برایش درست کرده ام لذت می برد.