دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹

دلبستگی...

دیشب، از سفر کاری که برگشت، مستقیم اومد خونه من. بهم کمک کرد آشپزخونه رو بعد از اون مهمونی شلوغ به حال و روز عادی اش برگردونیم. بعدش با هم آشپزی کردیم: رولت گوشت درست کردم براش. غذا رو که گذاشتیم تو فر، تو اون نیم ساعتی که منتظر آماده شدن غذا بودیم، نشستیم با هم عکسهای خوانوادگی نگاه کردیم و مامان بابامون و خواهر برادرمون رو نشون همدیگه دادیم.
شام خوردیم و بعدش رفتیم تو اتاق من. 
یه انار بزرگ نصف کردیم، نشستیم رو تخت، انار خوردیم و کلی حرف زدیم. از همه چیز گفتیم، کار، مدرسه، ازدواج، دنیا و ...
بهش گفتم همش دو هفته است همو دیدیم، باورت می شه؟ گفت نه، انگار چند ماهه با هم هستیم. بهش گفتم این حرف رو منی بهت می زنم که از تعهد زود گریزونم. از آدمایی که ندیده عاشق می شن، اونایی که به قول مامانم امشب عاشق هستن و فرداش فارغ. گفتم می خوام فقط تو رو ببینم از این به بعد، و دوست دارم تو هم فقط با من باشی. به قول خارجیها اکسکلوسیو باشه دوستیمون. گفتم نمی خوام کس دیگه ای رو ببینم چون همه اون چیزایی که می خوام رو تو داری، وقتی همه چیز دارم، دلیلی نمی بینم برم سراغ آدمای دیگه. قبول کرد. گفتم اون هم از روزی که منو دیده، درسته که در ظاهر متعهد نبودیم، اما فقط با من بیرون رفته. گفت همه شب و روز با هم بودیم، اگه می خواستم هم وقت نداشتم برم با کس دیگه ای بیرون... 
به همین سادگی با هم از همه چیزایی که خواستیم گفتیم. انارمون تموم شد. شروع کردیم رو نت فلیکس به دیدن فیلم بونتی هانتر، وسطای فیلم خواب آلود شده بودیم، لپ تاپ رو بستیم، عشق بازی کردیم و خوابیدیم.
زندگیم خیلی ساده عوض شده تو این دو هفته. مثل دخترهای نوجوون دلبسته اش شدم. وقتی بهم تکست می زنه، ذوق می کنم. دیدن اسمش، نگاه کردن به عکسهاش، شنیدن صداش، فکر کردن بهش، همه و همه یه لبخند گنده و پت و پهن میاره رو لبهام... دوستش دارم، بی دلهره... 

چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۹

سبکی تحمل ناپذیر

هنوز ساده ام و احمق. یه جور بدی احمق. چرا دلم می خواد عاشق باشم بعد از این همه گند و دردی که دیدم و تحمل کردم؟ چرا مثل یه دیوونه باور دارم که هنوز تو این دنیا می شه عاشق بود و عاشق موند؟ تقصیر مامان و باباست؟ تقصیر اونهاست که با این که قد یه دنیا با هم فرق دارن، با این که یه وقتهایی در حد مرگ از دست هم حرص می خورن، بعد از سی و اندی سال زندگی، هنوز عاشقن؟ هنوز بابا با یه سردرد مامان دلواپس می شه و مامان اونقدر از سرماخوردگی بابا به هم می ریزه که شروع می کنه باهاش بحث کردن که چرا مواظب خودش نبوده. تقصیر مامان و بابامه که وقتی بابا می گه آرزوشون اینه که زودتر از مامان بمیره تا بدون مامان نمونه، مامان می گه تو که می دونی سخته، چطور دلت میاد منو جا بگذاری؟
تقصیر منی که تو همچین خونه ای بزرگ شدم، تو این دنیا که همه چیز بازیه و حساب کتاب داره چیه؟ چرا هیچکی نیست که اونجوری که من بلدم عاشقی کنم، عاشقم بشه؟