دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۰

Wedding

خواهرم ازدواج کرد. مراسم عروسی اش اندازه ی همین یه جمله ساده و کوچیک بود. بهترین دوست داماد، بهترین دوست عروس و شوهرش، برادرم و خانومش تنها آدمهای حاضر تو مراسم بودند. وقتی برادرم ازدواج کرد، همینطور ساده، توی خونه خودش، ایران بودم. با مامان و بابا توی هال نشسته بودیم. عماد زنگ زد. خیلی معمولی داشت با بابا صحبت می کرد. بابا طبق معمول گفت که داره شصت ساله می شه و پسرش سی سالشه و باید کم کم به فکر باشه و اینها، که یهو چشمای بابا برق زد. گفت جدی؟ کی؟ مبارکه بابا جان! من و مامان پریدیم پای تلفن و زدیم رو اسپیکر. ساعت از نیمه شب کانادا گذشته بود. شب رفته بودن رستوران، و پرادرم اونجا از خانومش - دوست دختر اون زمان - تقاضای ازدواج کرده بود. یادمه کلی خوشحال بودیم. بعد عکسها رو فرستادند و بعد هم مریم اومد ایران. برای اولین بار می دیدمش از نزدیک. هنوز برام حس اونروز خیلی عجیبه. این که دوستش داشتم بی این که دیده باشم اش و در عین حال می ترسیدم. می ترسیدم اونی نباشه که برای عماد بهترینه. یادمه در که باز شد، مریم رو که دیدم، همون سلام اول، دیگه دلواپس نبودم. خودش بود، بهترین برای عماد. شادی اش، زیبایی اش، لبخندش، اون حسی که بهت می داد...
دو هفته پیش داشتم با مامان صحبت می کردم. گفت خواهرم گفته وقتی مریم از ایران برگرده، عقد می کنند. مریم هفته پیش اومد و این جمعه قرار بود مراسم باشه. پنج شنبه بهش تکست زدم که: شنیدم داری عروس می شی! خبر راسته؟ جواب داد که: آره، منم شنیدم. گمونم درست باشه. ته دلم خالی شد. خواهرم داشت عروس می شد، روز بعدش، من باهاش قد پنج ساعت رانندگی فاصله دارم و اینجا گیرم، گیر کار، ویزا، زندگی. دختری که همه زندگی ام می شناختمش داشت ازدواج می کرد. شبش باهاش اسکایپ کردم. موهاشو رنگ کرده بود. پیراهن کوشان رو پوشیده بود و کفشای اون پاش بود. شبیه مدلهای قدیمی گوچی، که یه لباس مردونه بیشتر تنشون نیست با دکمه های باز، با آرایش کم، با لبهای قرمز. خوشگل بود، خوشگلترین عروس دنیا به چشم من. اونقدر قربون صدقش رفتم که خودم هم باورم نمی شد. بهش گفتم چه عجیبه که من همسر هیچ کدومشون رو ندیده بودم قبل ازدواج و چقدر هر دو رو دوست دارم. باورم نمی شه اینقدر کوشان و مریم برای من عزیز باشند.
جمعه ظهر بهش زنگ زدم. داشتن آشپزی می کردن برای چهارتا مهمونشون که شب می رسیدن. تلفن رو که قطع کردم گریه ام گرفت. لعنت به این دوری. شب، بابا زنگ زد از ایران. گریه می کرد، هق هق. قلبم می کوبید تو سینه ام. خوشحال بود، خیلی، اما پدر هم بود. دلش می خواست عروسی بچه هاش رو ببینه و ندیده بود. دور بود، دور... گفت دلش تنگ شده. گفت دلش می خواد یه بار هممون رو بغل کنه. بو کنه. ببوسه. گفت اون دو تا عاشقن و شاد. حالا دعاهام برای توئه... کلی ژانگولر بازی درآوردم براش تا گریه اش بند اومد و آروم شد. گوشی رو قطع کردم. خواهرم یه عکس برامون ایمیل کرده بود. عکس رو که باز کردم، وقتی دیدمش تو لباس سفید، اشکام ریخت. هق هق گریه کردم...
یه ماه دیگه میاد اینجا. خوشحالم که میاد. خوشحالم که می تونم بغلش کنم و ببوسم اش. باورم نمی شه اینقدر بهش وابسته باشم. ترسناکه حتی برام. تا حالا کسی رو اینطوری دوست نداشته ام که خواهر و برادرم رو.
خلاصه این که، شمایی که هوس بیرون زدن از ایران رو داری، درسته که عروس و داماد می تونن بره وسط شهر، وسط وسط شهر، کنار میدونها و فواره ها عکس بگیرن. که برن توی یه پارک و جشن بگیرن. درسته که این می تونه یکی از قشنگ ترین عروسیها باشه، اما این احتمال هم هست که تو یه جای دیگه دنیا نشسته باشی و از تو مانیتور نگاشون کنی. که حتی نتونی دستشون رو بگیری. نتونی به سلامتیشون پیک بزنی. نتونی پا به پاشون برقصی. واسه اینها آماده باش. با همه خوشحالیش، یه درد بدی میاره تو جونت...

سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۰

چیزی ام نیست ورنه خریدار هر شش ام*

این آخر هفته ای که گذشت، بزرگترین فستیوال آبجوی دنیا توی پورتلند برگزار شد. من روز دوم، با یه پسر تایوانی که تو مدرسه باهاش تو مراسم معارفه ورودی های جدید کار می کنم رفتیم آبجوخوری. تو راه رفتن برخوردیم به یه دوست مالزیایی مسیحی که تازه از سانفرانسیسکو اومده اینجا. گفت که روز بعدش داره با یه جمع از دوستامون می ره فستیوال، و یه کیسه هم سکه چوبی** مجانی داره. با جیمی، پسر تایوانی، رفتیم فستیوال. بعد دومین آبجو، بهم یه پسر خوشگل نشون داد و گفت اون پسره خوشگله ها! نظرت چیه؟ خندیدم و گفتم، حواسم رو پرت نکن، داردم چشم چرونی می کنم. کلی گپ زدیم. بهم گفت که همجنسگرا بودن و آسیایی بودن و قدبلند بودن (یک و هشتاد قدشه تقریبا) و اضافه وزن داشتن ترکیب خوبی نیست که از یه پسر خوشگل و خوش هیکل سفیدپوست خوشت بیاد. کلی سر به سر هم گذاشتیم و دست آخرنیمه مست برگشتیم خونه.
روز بعدش، این جمع شده بود من و جیمی، دیوی مالزیایی، برنیس فیلیپینی - آمریکایی، خوان شیلیایی، سیلین کره ای و جاستین آمریکایی. تو این دو سال، با هیچ جمعی به این سرعت ایاغ نشده بودم. مست کردیم و رقصیدیم. پنج ساعت بعد خراب شدیم سر صاحب پیتزافروشی ای و یک پپرونی را ته آخرین لقمه بلعیدیم. خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم، از خاطرات بد مستی گفتیم و قرار گذاشتیم برای دورهم جمع شدنهای بعدی.
به همین سادگی، شش دوست تازه پیدا کردم. شش نفر آدم که برای من یک آخر هفته به یاد ماندنی ساختند وقتی انتظار یک روز گرم و طولانی و تکراری را داشتم. این شادی، این سرخوشی، این حس را دوست دارم.

* حافظ

** سکه چوبی، یا توکن، یه سکه چوبی هست که تو فستیوالهایی از این دست، تو اولین غرفه می خری، و با اون می تونی از غرفه های دیگه خرید کنی و در موارد خاصی مثل فستیوال آبجو، بدون داشتن دستبندی که نشون بده بالای بیست و یک سال هستی و این سکه ها، بهت آبجویی داده نمی شه.

برای استفنی

هم خونه ای من آمریکایی - انگلیسیه. مادرش اهل لندنه و پدرش از نبراسکا میاد. الان بیست و سه سالشه و یه خواهر بیست و یک ساله داره. پدرش یه مهندس کامپیوتره و دوستی داره که از جوانی با هم دوست هستند. هر دوی اینها سرمایه گذاری می کنند توی بورس، و آقای دوست، یه هفته زودتر از پدر همخونه ی من، پولهاشو می بره توی یه شرکت دیگه. پدر همخونه تصمیم داشته همین کار رو انجام بده، اما یکی دو روز دیرتر این کار رو می کنه و شرکت ورشکست می شه و پدر هم تمام دارایی اش و پس اندازش رو از دست می ده. اینها رو گفتم که بدونید دوست من و خانواده اش و سه تا گربه ی تپل و پشمالو توی یه خونه ی یه طبقه کوچیک قدیمی، با دو تا اتاق خواب زندگی می کنند. این خونه، متراژش و کیفیتش مشابه خونه ای هست که من و همخونه ام داریم توش زندگی می کنیم. اینجا، پدر و مادرهای بچه های هم نسل من، خونه های خوب و بزرگی دارند. داشتن همچنین شرایطی برای یه خانواده، یه جورایی مایه ی سرافکندگی اجتماعی هست برای جوونها و نوجوونها.
همخونه ی من، از حومه ی سانفراسیسکو، رفت به سن دیه گو برای لیسانس تاریخ. اونجا یه پروژه ی خوب انجام داد برای لیسانس اش، و دانشجوی موفقی بود. خواهرش اما از دو تا کالج انصراف داد و برای بار سوم رفت ساکرامنتو. مامان و باباش براش یه خونه ی کوچیک اجاره کردن و بهش پول دادن که بره کالج ثبت نام کنه. تابستون پارسال، همخونه ی من چند بار به خواهرش زنگ زد و بعد که اون جواب نداد بهم گفت نگران امیلی هستم.
هفته بعدش که اومدم خونه، دیدم نشسته توی هال و چشماش خیسه. پرسیدم چی شده. گفت امیلی زنگ زد. دو ماهه که ادای مدرسه رفتن رو درمیاورده. هفته پیش هم ماشین رو برداشته و تنهایی از کالیفرنیا رونده تا کارولینای شمالی. این یعنی چهارهزار و پونصد کیلومتر تنهایی روندن تو قلب آمریکا. رفته اونجا تا یه پسری رو که فقط اینترنتی می شناخته ببینه. واسه خاطر پسره راه نیفتاده، رسیده اونجا چون فقط اونجا کسی رو می شناخته. مامان و باباش هم نمی دونن. بعد بغض کرد و گفت: وقتی من به دنیا اومدم، مادرم دچار اختلال هورمونی شد و شاید بشه گفت محبت مادری اش به خاطر این اختلال کم شد. شد یه آدم دیگه، اونقدر که پدرم دیگه زنی که باهاش ازدواج کرده بود رو نمی شناخت اما به خاطر من کنارش موند. گفت مادرم عجیبه و من درک می کنم امیلی دیگه بریده باشه. می فهمم چقدر بهش سخت گذشته وقتی من درس خون بودم و اون برای بار سوم ناامیدشون کرده باشه. گفت می ترسم برای امیلی. تو بغلم گریه کرد.
از اون روز، که کمتر از یه ماه از همخونه شدنمون می گذشت، ما دوست شدیم، همدم شدیم. دختری با یه دنیا تفاوت از لحاظ موقعیت و ظاهر با من، اما درست مثل من از لحاظ ارزش ها و باورها. این دختر، که وقتی به دنیا اومده بازوش تقریبا فلج بوده، با ضعف بدنی کم، با هزار و یک مشکل خانوادگی از این دست، مهربون ترین خنده دنیا رو داره. این آدم دوست منه، همخونه من، و من شادترم به خاطر بودن این آدم تو زندگی ام.

Take: 1

دیروز کلی وبلاگ فارسی خوب پیدا و به لیست گودرم اضافه کردم. یاد سالهای آخر دبیرستان و سال اول و دوم دانشگاه افتادم که چقدر حریص خوندن وبلاگ بودم. یاد این که دانیال پیامبر و میثم دیوونه و بهرنگ دیده بان و محمد رود راوی و آرمان ارداویراف رو همون روزها شناختم و از طریق دنیای وبلاگ. یاد اینکه این آدمها چقدر مهم شده ان تو زندگی ام و اگه این دنیا نبود، من شانس آشنایی با این آدمها رو از دست می دادم.
بعد یادم افتاد که بهرنگ و آرمان منو کم کم آوردن واحد فرهنگی. که اونجا امیر و سمیرا و مجید رو شناختم. یادم اومد که من تمام آدمهای مهم زندگی اجتماعی ام توی ایران رو، تموم اونهایی که فکر کردن بهشون رو دوست دارم، تموم اونهایی که ازشون خاطره خوب دارم رو از طریق نوشتن پیدا کردم. من، بدون این آدمها، این آدمی که الان هستم نمی بودم. خیلی از چیزهایی که می دونم رو مدیون این آدمها هستم.
چیزی که می خواستم بگم اما، اینه که دلم تنگ شده برای نوشتن. برای این که چیزی که توی دلم سنگینی می کنه رو با کلمه بیرون بریزم. دیدن و خوندن این وبلاگها، از دیروز فکرم رو مشغول این کرده که من چرا ننوشتم از فروردین 86 به این طرف؟ چرا اون نوشته آخر، هنوز که هنوزه توصیف کننده ی منه؟ که درباره ی من پروفایل فیس بوکم رو فقط همونه که توضیح می ده؟
من همون آدم سال 86 هستم یعنی؟ نیستم. این نیستم از روی لجبازی نیست. من اون دختر نیستم و هستم. تغییر کردم. اون دختر عاشقی بلد بود. من یادم رفته عاشقی چیه. من دل می بندم، من آدمها رو دوست دارم، واقعا دوست دارم، اما عاشق نمی شم. نه این که نخوام، یا مانع عاشقی بشم، نه. من به این فکر می کنم که فلان آدم رو می شه دوست داشت - همه آدمها رو می شه دوست داشت - و بعد سعی می کنم بیشتر دوست اش داشته باشم. این بده، یا سالم نیست، نمی دونم، اگه یکی که روانشناسی بلده اینو می خونه بهم بگه لطفا. شاید باید برم با یکی صحبت کنم راجع بهش. به هر حال، من کلی بالا و پائین داشته زندگیم تو این چهار سال. چرا اما هنوز هیچ چیز تازه ای برای نوشتن ندارم؟
وقتی شروع می کردم به نوشتن، آخرش که می خوندم نوشته ام رو، راضی بودم و سبک. الان نه. تا حالا صدبار شده نوشته ام چیزی رو و وسط اش، گم کرده ام رشته کلام رو، یا رسوندم اش به جایی که دوست اش ندارم، یا از اون بدتر، نقطه می گذارم و وقتی می رسم به سر خط، نمی دونم که باید چی بنویسم. کلی درفت داشته ام که پاک شده. راجع به تفاوت آدمها تو دو تا کشوری که توش بوده ام، تفاوت ارزشها و از اون مهمتر باورهایی که خیلی جدی به چالش کشیده شده ان. فهمیدن این که چقدر متفاوت بزرگ شده ایم و چقدر این تفاوت به من می تونه ضربه بزنه تو یه محیط جدید.
خلاصه این که، دلم می خواد برگردم به اون حس و حال نوشتن. نه نوشتن از درد و عاشقی و تنهایی - مثل روزهای بلاگ قدیمی - نه، که ثبت زندگی، ثبت لحظه ها، عادی ترین لحظه ها. برای که و چه؟ برای خودم، چون حافظه خوبی ندارم.