جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۲

What's essential is invisible to the eye

شاید بشه گفت بزرگترین کار پیش بینی نشده عمرم رو انجام دادم. کلاس نرفتم، و به جای رفتن و مانیکور گرفتن، رفتم توی مغازه، عکس اش رو نشون اش دادم و نیم ساعت بعد، دراز کشیده بودم روی تخت، و آرتیسته داشت طرح اش رو روی تنم می کشید. خوشحالم، از این که بعد از هیفده سال، بالاخره این نقش رو تنم اومد و با من می مونه.




جمعه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۲

حرف

برام مهمه، چون مادر و پدرم اونجا زندگی می کنن. چون دخترخاله ای که مراقبت کردم ازش از نوزادی تا راهنمایی، ازدواج کرده و اونجا داره تشکیل خانواده می ده. برام مهمه، چون اون زن و شوهر پیری که یه سبزی فروشی کوچیک داشتن تو محله مون، آدم های شریفی ان و من هر بار قیمت مرغ و نون رو که جمع می زنم، تنم می لرزه از حالشون. 
برام مهمه، چون اون شهر لعنتی پر از شلوغی، پر از مردای هیز، پر از دود، پر از مسافر و زائر رو، با همه گند و کثافتش دوست دارم. برام مهمه، چون دلم می خواد بتونم برگردم، و ببینم که زندگی هنوز هست، شادی، امید، هنوز هست. برام مهمه، چون نمی خوام بشم اونی که ول کرده و رفته و حالا نفس اش از جای گرم درمیاد. برام مهمه، چون دوست دارم مامان و بابام بیشتر از من پول دربیارن. چون دلم می گیره وقتی می بینم حقوق یه ماه من بعد از یه سال کار کردن، بعد تبدیل به ریال، می شه سه برابر حقوق اونها، بعد از سی سال کار. برام مهمه، چون یه چیزی تو دلم خم می شه، فشرده می شه، وقتی یه دوستی، رفیقی، فامیلی، از فساد، گرونی، بی امکاناتی می ناله. برام مهمه، چون هر کجای این دنیای بی صاحب هم که برم، هر چقدر هم که شهر تازه ام رو دوست داشته باشم، هر چقدر هم که خونه ام، زندگی ام، نزدیک باشه به اونی که هستم، بازم وصلم به اون سرزمین. یه نخی هست، نامرئی، و به محکمی فولاد، که من رو می کشه به اون طرف دنیا. انگار کن که بند ناف ات رو نبریده باشن... 
برام مهمه، چون هزار بار می میرم و زنده می شم وقتی اخبار می خونم. وقتی هی خبرها بد و بدتر می شن و هم هیچ غلطی نمی تونم انجام بدم. که نه اونقدر آرمان گرام که فکر کنم اگه ول کنم و برگردم، می تونم که بسازم و نه اونقدر بزرگوار، که واقعاً بخوام ول کنم و برگردم. برام مهمه، که از این خرابتر نکنیم اش. برام مهمه، که بتونیم تو روی بچه هامون وایستیم و بگیم، خوب یا بد، هر کاری تونستیم کردیم تا جلوی شدت گرفتن این زوال رو بگیریم. 
مشکل من صرفاً جمهوری اسلامی نیست، مشکل من خود ما مردم ایرانه. که یه بخش بزرگی مون فقط یاد گرفتیم نق بزنیم و ایراد بگیریم. که تو عمر دراز و طولانی مون، حتی یه بار هم یه کار داوطلبانه انجام ندادیم، بی این که عکس و تبلیغ اش رو توی رزومه مون بچپونیم. که همش از دور منتظریم بقیه برن جلو، بهش رو بدن، و بعد ما بریم و لذت اش رو ببریم. که یاد نگرفتیم به یکی که مخالف ماست فحش ندیم، چه رو در رو، چه زیر لب و توی دل مون. یاد نگرفتیم که ول کردن، عقب نشستن، و کاری نکردن تمرین دموکراسی نیست. تمرین هیچ چی نیست. یاد نگرفتیم که همه آدمهایی که از همون چهار هزار سال پیش تا همین الان، با زور یا با ملاحظه، بهمون حکومت کردن، از کره مریخ نیومدن. یه آدمهایی هستن، مثل خود ما. با فکر و دانش و اختیار و ترس و امیدهایی مثل ما. که اگه ما یه بار ترسیدیم، اونها هم یه بار احساس قدرت کردن، و اگه ما یه بار کم نیاوردیم، اونها یه بار کم آوردن. برام مهمه که بدونیم چرا نباید جا زد، که الان، تا چهار سال دیگه، خیلی فرق می کنه شرایط. که می شه هشتاد و چهار تا هشتاد و هشت. که اگه اون موقع به نصف مون برنمی خورد، و می رفتیم رأی می دادیم، که اگه دور دوم، بین احمدی نژاد و رفسنجانی، خرده حساب های قدیم رو پیش نمی کشیدیم و طمع یارانه و کیسه سیب زمینی نمی داشتیم، الان حال و روز خیلی هامون یه طور دیگه بود. برام مهمه که بگم همون یه اشتباه تو تحریم، کاری کرد که هشتاد و هشت، با اون همه آدم هم نتونستیم همه اون چیزی رو که می خوایم بدست بیاریم. 
برام مهمه چون فکر می کنم اگه الان، امسال، رأی ندیم، خیلی چیزها از دست می ره. اقتصاد خوب و سرمایه ملی و دریای خزر و خلیج فارس، شاید یه قسمت کوچیک اش باشه. 
برام مهمه، چون بیشتر از ایران، دوست دارم به ایرانی ها دلخوش باشم. 

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۲

قصه گل و تگرگ


آمدم بنویسم که قصه من و تو شده شبیه ایترنال سان شاین، که انگار تو رفته ای، مرا از خاطره ات پاک کرده ای و من یک نامه گرفتم که فلانی، شما را از حافظه اش پاک کرده. کاری یا حرفی نزنید که یادآور شما باشد. آمدم بنویسم که هر چقدر که بگذرد، شبها، میان خوابهایم، دنبال ام می کنی. که تو را بین هیاهوی آدمهای مترو می بینم، و بعد درست همان وقتی که قطار به راه می افتد، تو را، تصور، توهم تو را، می بینم که وارد ایستگاه می شوی. می بینی؟ حتی میان خوابهایم هم به هم نمی رسیم. 

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۲

آنِ منی، کجا روی؟

نمی دونم باید شاد باشم یا ناراحت. به هم برمی گردیم، فارغ از این که آخرین بار، چقدر مصمم و مطمئن، چقدر خوب یا بد، از هم بریده باشیم. دو سه ماه می گذره، و بعد، وقتی از بقیه، برای چندمین بار قطع امید کردیم، به هم بر می گردیم. این چهارمین باریه که به هم برگشتیم. یه پیغام کوچیک، تا یه خبر خنده دار رو برام فرستاده باشه. هفته ی بعد یه پیغام دیگه. و هفته ی بعد تلفن. و دو هفته بعد، دوازده شب پیغام داد که «کی می رسی خونه؟» گفتم «دو و نیم» و ساعت سه رسیده بود دم خونه ام. 

شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۲

گم

به آدم هایی که بلدند راضی باشن به کم، به نداشتن اون چیزی که می خوان، تا بتونن ادامه بدن به نقش های اجتماعی شون، تا بتونن شب ها تنها نخوابن، بچه داشته باشن، خونه بخرن و ادامه بدن، حسودی ام می شه. 
می دونم اگه این کار رو بکنم، می شم اون مادری که یه روز، بعد از اون که صبح بلند شد، حمام رفت، صبحانه گذاشت جلوی شوهر و بچه هاش، می ره خرید می کنه برای ناهار، برمی گرده، ناهار رو درست می کنه، لباس های شسته شده رو از تو خشک کن درمیاره و می چینه توی کمد بچه ها. بعد می ره توی اتاق خواب، چمدون اش رو می کشه بیرون از تو کمد، لباس هاش رو، دونه دونه ومرتب و آروم می چینه توش، گردنبندهایی که دوست داره رو برمی داره، کفش هاش رو می چینه توی یه جعبه بزرگ و می گذاره عقب ماشین، کلید خونه رو از تو دسته کلیدش می کشه بیرون، می گذاره روی میز غذاخوری، کنار ظرف میوه تازه شسته شده، در رو باز می کنه و بدون یه نگاه آخر به خونه، بدون دلبستگی، می ره. 
هنوز اونقدر آدم موندم که نخوام این کار رو با هیچ مردی بکنم، با هیچ بچه ای. ولی کاش می شد با این میل به تنها نبودن، میل به خزیدن توی بغل اش، وقتی دلم گرفته، کنار بیام.