جمعه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۲

حرف

برام مهمه، چون مادر و پدرم اونجا زندگی می کنن. چون دخترخاله ای که مراقبت کردم ازش از نوزادی تا راهنمایی، ازدواج کرده و اونجا داره تشکیل خانواده می ده. برام مهمه، چون اون زن و شوهر پیری که یه سبزی فروشی کوچیک داشتن تو محله مون، آدم های شریفی ان و من هر بار قیمت مرغ و نون رو که جمع می زنم، تنم می لرزه از حالشون. 
برام مهمه، چون اون شهر لعنتی پر از شلوغی، پر از مردای هیز، پر از دود، پر از مسافر و زائر رو، با همه گند و کثافتش دوست دارم. برام مهمه، چون دلم می خواد بتونم برگردم، و ببینم که زندگی هنوز هست، شادی، امید، هنوز هست. برام مهمه، چون نمی خوام بشم اونی که ول کرده و رفته و حالا نفس اش از جای گرم درمیاد. برام مهمه، چون دوست دارم مامان و بابام بیشتر از من پول دربیارن. چون دلم می گیره وقتی می بینم حقوق یه ماه من بعد از یه سال کار کردن، بعد تبدیل به ریال، می شه سه برابر حقوق اونها، بعد از سی سال کار. برام مهمه، چون یه چیزی تو دلم خم می شه، فشرده می شه، وقتی یه دوستی، رفیقی، فامیلی، از فساد، گرونی، بی امکاناتی می ناله. برام مهمه، چون هر کجای این دنیای بی صاحب هم که برم، هر چقدر هم که شهر تازه ام رو دوست داشته باشم، هر چقدر هم که خونه ام، زندگی ام، نزدیک باشه به اونی که هستم، بازم وصلم به اون سرزمین. یه نخی هست، نامرئی، و به محکمی فولاد، که من رو می کشه به اون طرف دنیا. انگار کن که بند ناف ات رو نبریده باشن... 
برام مهمه، چون هزار بار می میرم و زنده می شم وقتی اخبار می خونم. وقتی هی خبرها بد و بدتر می شن و هم هیچ غلطی نمی تونم انجام بدم. که نه اونقدر آرمان گرام که فکر کنم اگه ول کنم و برگردم، می تونم که بسازم و نه اونقدر بزرگوار، که واقعاً بخوام ول کنم و برگردم. برام مهمه، که از این خرابتر نکنیم اش. برام مهمه، که بتونیم تو روی بچه هامون وایستیم و بگیم، خوب یا بد، هر کاری تونستیم کردیم تا جلوی شدت گرفتن این زوال رو بگیریم. 
مشکل من صرفاً جمهوری اسلامی نیست، مشکل من خود ما مردم ایرانه. که یه بخش بزرگی مون فقط یاد گرفتیم نق بزنیم و ایراد بگیریم. که تو عمر دراز و طولانی مون، حتی یه بار هم یه کار داوطلبانه انجام ندادیم، بی این که عکس و تبلیغ اش رو توی رزومه مون بچپونیم. که همش از دور منتظریم بقیه برن جلو، بهش رو بدن، و بعد ما بریم و لذت اش رو ببریم. که یاد نگرفتیم به یکی که مخالف ماست فحش ندیم، چه رو در رو، چه زیر لب و توی دل مون. یاد نگرفتیم که ول کردن، عقب نشستن، و کاری نکردن تمرین دموکراسی نیست. تمرین هیچ چی نیست. یاد نگرفتیم که همه آدمهایی که از همون چهار هزار سال پیش تا همین الان، با زور یا با ملاحظه، بهمون حکومت کردن، از کره مریخ نیومدن. یه آدمهایی هستن، مثل خود ما. با فکر و دانش و اختیار و ترس و امیدهایی مثل ما. که اگه ما یه بار ترسیدیم، اونها هم یه بار احساس قدرت کردن، و اگه ما یه بار کم نیاوردیم، اونها یه بار کم آوردن. برام مهمه که بدونیم چرا نباید جا زد، که الان، تا چهار سال دیگه، خیلی فرق می کنه شرایط. که می شه هشتاد و چهار تا هشتاد و هشت. که اگه اون موقع به نصف مون برنمی خورد، و می رفتیم رأی می دادیم، که اگه دور دوم، بین احمدی نژاد و رفسنجانی، خرده حساب های قدیم رو پیش نمی کشیدیم و طمع یارانه و کیسه سیب زمینی نمی داشتیم، الان حال و روز خیلی هامون یه طور دیگه بود. برام مهمه که بگم همون یه اشتباه تو تحریم، کاری کرد که هشتاد و هشت، با اون همه آدم هم نتونستیم همه اون چیزی رو که می خوایم بدست بیاریم. 
برام مهمه چون فکر می کنم اگه الان، امسال، رأی ندیم، خیلی چیزها از دست می ره. اقتصاد خوب و سرمایه ملی و دریای خزر و خلیج فارس، شاید یه قسمت کوچیک اش باشه. 
برام مهمه، چون بیشتر از ایران، دوست دارم به ایرانی ها دلخوش باشم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر