شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۲

گم

به آدم هایی که بلدند راضی باشن به کم، به نداشتن اون چیزی که می خوان، تا بتونن ادامه بدن به نقش های اجتماعی شون، تا بتونن شب ها تنها نخوابن، بچه داشته باشن، خونه بخرن و ادامه بدن، حسودی ام می شه. 
می دونم اگه این کار رو بکنم، می شم اون مادری که یه روز، بعد از اون که صبح بلند شد، حمام رفت، صبحانه گذاشت جلوی شوهر و بچه هاش، می ره خرید می کنه برای ناهار، برمی گرده، ناهار رو درست می کنه، لباس های شسته شده رو از تو خشک کن درمیاره و می چینه توی کمد بچه ها. بعد می ره توی اتاق خواب، چمدون اش رو می کشه بیرون از تو کمد، لباس هاش رو، دونه دونه ومرتب و آروم می چینه توش، گردنبندهایی که دوست داره رو برمی داره، کفش هاش رو می چینه توی یه جعبه بزرگ و می گذاره عقب ماشین، کلید خونه رو از تو دسته کلیدش می کشه بیرون، می گذاره روی میز غذاخوری، کنار ظرف میوه تازه شسته شده، در رو باز می کنه و بدون یه نگاه آخر به خونه، بدون دلبستگی، می ره. 
هنوز اونقدر آدم موندم که نخوام این کار رو با هیچ مردی بکنم، با هیچ بچه ای. ولی کاش می شد با این میل به تنها نبودن، میل به خزیدن توی بغل اش، وقتی دلم گرفته، کنار بیام. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر