شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۰

پراکنده

وقتی یه نوشته عاشقانه یا عاطفی می خوانم که یکی از ایران، یا کسی که توی ایران بزرگ شده، اون رو نوشته، یه چیزی همیشه برام قابل توجه بوده. چیزی که خودم هم یه زمانی خیلی شدید باهاش مطابقت داشتم. این که همه چیز، وقتی پای دل و عاشقی وسط است، باید عظیم باشد، تکان دهنده. انگار تنها عاشق دنیا هستیم. یا چه می دانم، باید تصادف کنی و یکی بیاید نجاتت بدهد و با هم ازدواج کنید و تا ابد عاشق بمانید. یا مثلاً حتماً آن عشق در نگاه اول باید رخ بدهد، یا این که آن آدمی که پیدا کرده ای مظهر تمام خوبی های دنیاست و رابطه به بهترین وجه ممکن پیش می رفته و بعد بوووم، همه چیز تمام شده. 
منکر این نیستم که هستند رابطه های خیلی خوب، از آنها که توی کتابها می مانند. اما اگر اینها نُرم بود که آن وقت رابطه هایی مثل رابطه های ما می رفت توی کتابها. نمی دانم، شاید تأثیر همان برنامه های خوب و گل و بلبل و در عین بدبختی دوام آوردن بچگی هایمان بود. جنگ، مدرسه رفتن توی آن شرایط، که جوراب سفید دخترها یا بلندتر بودن موی پسرها از یک سانتیمتر (خیلی کوتاه منظورم است، ایراد بنی اسرائیلی نگیرید) هم کم شدن نمره انضباط داشت، نزدیکتر بودن طبقات اجتماعی و... باشد که اینقدر کمال گرا شده ایم و دور از واقعیت. که یک وقتهایی آن کسی که گند زده به رابطه خود ما هستیم و آن چیزی که فکر می کنیم درد عشق است را خودمان باعث شده ایم و این آویزان بودنمان به یک چیزی که فکر می کنیم وجود دارد، شریکمان را آزار می دهد. نمی دانم چندتای شما که این را می خوانید تجربه این را داشته اید که یکی از آن آدمهای رابطه های پیشینتان هنوز که هنوز است گمان می کند که دوستتان دارد، و فکر نمی کند که شخص خودش، با تمام خودخواهی ها، بی منطقی ها، بی عاطفگی هایش باعث شد که عطای بودن با او را به لقایش ببخشید. من متأسفانه یک مرضی دارم و آن هم این است که تا جایی که بلد هستم خوبی می کنم، و بعد، وقتی ببُرم، وقتی تمام کنم، تمام است دیگر. مهم نیست که هنوز آن آدم را دوست دارم یا نه، مهم این است که مغزم (همان اندازه که شعورم می رسد) می گوید که این رابطه جواب نمی دهد به فلان و بهمان دلیل و بعد تمام. 
پذیرفتن این که عادی نیستیم، هر چقدر هم خانواده هایمان معمولی بوده باشند، کمک می کند به دیدن این ضعفهای شخصیتی. کمک می کند به این که بفهمیم رابطه خوب باید ساخته شود. که نیمه گمشده ای وجود ندارد. که باید رابطه را ساخت، باید زحمت کشید، گوش داد، از خود گذشتگی کرد، یک جاهایی زیر بار یک چیزهایی نرفت، روراست بود، خیال بافی نکرد، خلاصه این که فهمید که مثل قصه ها همه چیز راحت و آماده به دست نمی آید. که اگر این را بفهمیم، خیلی ها را عذاب نمی دهیم با فکرهای گنگ و نامفهوممان، و مهمتر از همه عمر و انرژی و عاطفه خودمان را هم به حراج نگذاشته ایم.