دوشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۹

خیلی چیزهایمان مثل توی فیلمها بود
کنار رودخانه قدم زدنهایمان، آنطور ناگهانی مرا بوسیدنهایش
خیلی از لحظه های خلوت و تنهاییمان
خیلی چیزها که گفتنش اشکهایم را سرازیر می کند
چیزهایی که مال ما بودند
که اگر اکتورها بازی اش کردند
من و او زندگی کردیم شان
...
تمام که شد، یک بطر شراب برداشتم، با هدفونهایم
شال و کلاه کردم و رفتم کنار آب، روی اسکله
غروب بود
برای بار دوم در زندگی ام، بلند گریه کردم
یک جایی نشسته وسط رودخانه بزرگ شهر
کنار قایقهای خواب آلود
گریه کردم، سیر، سیر...
آب گهواره است...
برگشتم خانه، با چشمهای سرخ و رفتم توی اتاق
همخانه ام تکست زد که من اینجایم، اگر خواستی حرف بزنی
اگر خواستی حرف نزنی و فقط گریه کنی، من اینجایم
رفتم توی اتاقش و شکستم
...
ارسلان آمد. با سوشی و سه بطر شراب، هر کداممان یکی
مست کردیم و به زیر و بالای زندگی فحش دادیم
به عشق، به عاشقی، و من اشک ریختم
...
خرابم...

Void

دوام می آورم، مثل تمام آن روزهایی که دوام آورده بودم
اما این بار، تکه بزرگتری از من جا می ماند
درونم حفره خالی و تنهایی پیدا شده
درد نمی کند، همانطور ساکت و آرام آنجا نشسته است
دستم را تویش می گردانم، دلم بهم می خورد
یک حس خالی تهوع؛ مثل مستی بی حد و حصر با معده خالی
نمی دانم جای چه حس هایی را گرفته، نمی فهمم
اما آنجاست و خیره به من نگاهم می کند
و نبودن چیزی را به رخ می کشد