پنجشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۹

چند روز پیش بود که گفتم به یک از نزدیکانم، که اگر این یکی هم از هم بپاشد، آخرین امیدم به دنیا را هم از هم خواهد پاشاند. گفتم هیچ وقت، هیچ جایی توی عمرم، این همه که حالا ترسیده ام، نترسیده بودم. چند سال پیش، سر همان چهارراه شلوغ و پر همهمه، ایمانم را به خدا، آن خدایی که با باور به او بزرگ شده بودم، از دست دادم. اگر او خدا بود، اگر همه آن چه را که لازمه خدا بودن بود، می داشت، می دانست که آن لحظه، وقتی بود که باید خدا بودنش را نشانم می داد. شاید هم با نبودنش، خدا بودنش را نشانم داد. این که خدای من نیست. دنیا اما هنوز برایم قابل اطمینان بود. من به جهان، به این که قانون سوم نیوتن در آن حکمفرماست باور داشتم. من با همین باور، هر چه خواستم در زندگی، به دست آوردم. اما یک ماه و نیمی که گذشت، دنیا دانه دانه آنها را از من گرفت، و من، گیج و رنجیده، نمی فهمیدم چرا همه چیز دور و برم دارد از هم می پاشد. یکی مانده بود، تا کورسوی امیدی داشته باشم به این که همه چیز آنطوری است که باور داشتم، و آن هم از هم پاشید.
دیشب، ساعت هشت و نیم - هشت و بیست و هشت - از هم پاشید. رد شدم. نه چیز خارق عادتی رخ داد، نه تمام زندگیم گیر این تصمیم بود. اما، یک جور دیگر که بخواهم بگویم، تمام زندگیم گیر این تصمیم بود. اشکهایم را ریخته ام. حالا بی حسم. می چرخم و کارهایم را انجام می دهم، بی اعتنا بودم امروز به درد عجیب شقیقه راستم و گرفتگی قفسه سینه ام. نفس تنگی داشتم تمام روز و من دیگر نمی دانم بی ایمان، چطور آدمها دوام می آورند. 
دلم می خواهد برگردم، به همان مدرسه که دیر صدایش می کردیم. و این بار باور کنم همه آنچه را که به نام دین و ایمان به خوردمان می دادند. کاش کسی بود که باور می کرد چقدر این سقوط دردناک است...

سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۹

اندوه

اندوه با غم فرقی ندارد توی فرهنگ دهخدا، برای من ولی اندوه و غم فرق می کنند کمی. غم برای من تازه است، غم آن حس درد دار و سنگینی است که از اتفاقی که تازه افتاده حس می کنی. اندوه نه. اندوه کهنه  است و مزمن برای من. اندوه مثل جای یک زخم قدیمی است که خوب شده و دیگر درد نمی کند، اما هر بار که نگاهش می کنی، همان نگاه کردن به جای زخم، یادآور درد است.
ده روز گذشت. به همین سادگی و به همین سرعت ده روز گذشت و «ما» دیگر ما نیستیم، شده ایم من و او. غم چیزی بود که از لحظه اول تجربه اش کردم. غم بود که وقتی توی آشپزخانه ایستاده بودم و چای می ریختم، مثل آواری روی من رها شد و وادارم کرد که بنشینم روی زمین، تکیه بدهم به اجاق گاز، و آنقدر اشک بریزم که کتری آب جوش سرد شود، سرد سرد سرد، مثل دستهای من. غم مرا می کوبید، مثل یک باد پر از گرد و خاک، روبرویم دیوار می شد، خودش را به صورتم می کوبید، و اشکهایم را روانه می کرد. 
میان این شکستنها، این درد، اندوه را حس می کردم که انتظار می کشید. مثل یک سایه آرام آرام خودش را روی همه چیز می انداخت. حالا می خندم. حتی شنبه شب با همخانه گرام و دو دوست دوران دبیرستانش رفتیم برای رقص، سالسا و مومبا. برایش پیغام فرستادم که داریم می رویم برقصیم، گقت رفیقی را باید نیمه های شب برساند فرودگاه، و می رود که بخوابد. لبخند می زدم وقتی صحبت می کردیم، لبخند می زدم وقتی می رقصیدیم، لبخند می زدم، اما شاد نبودم. هیچ چیز مثل گذشته نخواهد بود. گرد خاکستری اندوه روی تمام زندگیم نشسته. 
هر شب با دلی پر از اندوه می خوابم، هر شب رویای او را می بینم، هر شب آنجایی که سرم را توی آغوشش می گذارم، اشک می ریزم، هر شب از خیسی اشکهایم روی بالش بیدار می شوم، هر شب بیدار می شوم نیمه های شب، و می بینم که دارم اشک می ریزم، هر شب دلم برای دلم می سوزد، هر شب آرزو می کنم به من برگردد، هر شب دلم بی تابی می کند برای صدایش، نگاهش، آغوشش، هر شب میان اشک، گوشی ام را روشن می کنم، خیره می شوم به صورت مهربانش که نشسته توی آن پنجره کوچک، و فکر می کنم به آن روزی که آن عکس را گرفتم، به این که آن لبخند، برای من بود... هر شب با رویای او به خواب می روم و هر صبح با یادش بیدار می شوم.
تنهایم و پر از اندوه. این شاید تمام ماجرا باشد. باقی برای سبک کردن دل است...