سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۱

Wind

سبک ام. طور ناآشنایی احساس سبکی می کنم. شبیه همون حسی می مونه که وقتی موهام رو زیادی کوتاه می کردم و با چرخوندن سر، وزن موهای بلندم دیگه نبود. حالا تو انگار کن که همه جونم سبک شده باشه. یه چیز حجم داری که وزن اش تا قبل از رفتن و حذف شدن قابل درک نبود دیگه نیست.

چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۱

گپ

برام تعریف کن که امروزت چطور بوده؟ صبح که بیدار شدی، هوا آفتابی بود یا ابری؟ لبخند زدی یا نه؟ وقتی صورتت رو می شستی، توی آینه به خودت چی گفتی؟ لباسی رو که امروز پوشیده بودی دوست داشتی؟ اونطوری لباس می پوشی که دلت می خواد؟ برات چقدر مهمه که آدمایی که دوستشون داری چطور فکر کنن راجع به ظاهرت؟ اصلاً برام تعریف کن که تا الان کیا رو دوست داشتی تو زندگیت. برام بگو چرا دوستشون داشتی، و اونا چرا دوستت داشتن. برام بگو تو بچگی کدوم خوراکی رو از همه بیشتر دوست داشتی. برام بگو کی برای اولین بار فهمیدی که یه نفر بهت دروغ گفته. برام بگو کدوم رد کدوم زخمای بچگی هنوز رو تن ات مونده، رد کدومشون روی روح ات.
برام از دوستات بگو. چرا باهاشون دوستی. بگو وقتی دوستات رو می بینی بغل شون می کنی؟ می بوسی شون؟ برام بگو اگه اونی رو که دوست داری توی مهمونی بخوای ببوسی، می بوسی، یا از بوسیدن اش تو جمع خجالت می کشی. برای من بگو که کسی یا چیزی هست که ازش نفرت داشته باشی، اگه آره چرا. برام بگو از دست کسی عصبانی هستی، اگه آره، فکر می کنی عصبانیت ات از رو یه رنجیدگی شروع شده یا واقعاً فقط خشمه. برام بگو تا به حال به کسی یا چیزی بدی کردی. برام تعریف کن چرا اینطوری بودی، چطور بدی کردی. برام بگو آیا برای کسی سنگدل بودی. چطور. برام بگو اگه به کسی بدی کردی، عذرخواهی کردی. اگه آره از کی، اون یا خدا. اصلاً بگو برام، تو به خدا اعتقاد داری یا نه. اگه آره، کدوم خدا. برام بگو چرا بهش اعتقاد داری. بگو تا به حال چیزی ازش خواستی که برآورده کرده باشه. بگو معجزه دیدی ازش تا به حال یا نه. برام بگو تا به حال شده یه چیزی رو از ته ته ته دل ات بخوای ولی برآورده نشه. اگه آره، چه حسی داشتی. 
برام از اسم ات بگو. این که چه حسی نسبت بهش داری. کسی هست که اسم ات رو یه طوری صدا بزنه که دوست داشته باشی. برام بگو چطوری اسم ات رو صدا بزنم. برام بگو اولین کسی که بهت گفت قشنگی و باور کردی که راست می گه کی بود. برام بگو کسی تا الان برات شعر گفته، یا چیزی نوشته. بگو دوست اش داشتی یا نه. برام بگو دوست داری خودت رو، اونقدر که بخوای دوست داشته بشی. بگو چقدر می تونی دوست داشته باشی. بگو تا به حال برای کسی گریه کردی یا نه. اگه آره، چرا. برام بگو تا حالا وقتی اخباری رو شنیدی یا دیدی، گریه ات گرفته. برام بگو تا حالا به یه خیریه کمک کردی یا برای یه کار انسان دوستانه، مجانی داوطلب شدی. برام بگو دوست داری سفر بری یا نه، اگه آره کجا. بگو دوست داری بری کمپ و توی یه چادر تو جنگل بخوابی یا بری ساحل و تو یه هتل بخوابی. 
من دلم می خواد اینا رو بدونم، و نترسم وقتی جواب شون رو می شنوم.

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۱

هزار

یه زندگی روزمره و پرهیاهو گاهی، اما ساکت. یه طور عجیبی همه چیز ختم می شه به سکوت این تابستون. نه یه سکوت پرتلاطم، اونطور که من بهش عادت کرده بودم، بلکه یه سکوت ساکن، جنس تازه ای از آرامش، که در سالهایی که گذشت تجربه نشده بود. 
سه سال گذشت از روزی که اومدم بیرون از ایران، دقیق ترش می شه هزار و نود و هشت روز. کی فکرش رو می کرد که هزار روز اینقدر زیاد و طولانی و کند بگذره؟! به مامان که می گم برام زیاد و طولانی گذشته، با یه غصه ای می گه، من مادرم، واسه تو چرا طولانی گذشته؟... 
بیشتر از هزار روز گذشت و من حتی یه بار به این این فکر نکردم که تصمیم ام اشتباه بود. این برام، برای شادی ام کافیه. کمتر از دو ماه مونده تا بدهی مالی ام تموم بشه. این سخت ترین بخش این سه سال بود: دلواپسی مالی. فکر و دلواپسی ای که حتی یه لحظه هم از ذهنم بیرون نرفت. فکر می کنم این سکوت و سکونی که اینقدر محکم بهش چسبیده ام به خاطر این سبکی ذهنی ای هست که داره می رسه. انگار می شه نفس کشید. 
روزهام دارن می گذرن، به برنامه های مختلف، به کار، و به زودی به مدرسه دوباره. ماه پیش برنامه ریزی فستیوال ایرانیان شهر بود و کنسرت مرتضی، بعد مهمانی سفید توی اون کلاب شبونه، حالا کمدی شوی ماز جبرانی و هفته بعد مهمونی توی خونه آنا. بعد مهمونی شبهای عربی توی مجتمع مسکونی مون، هفته بعدش کنسرت سالار عقیلی و هفته بعد از اون تولدم و برنامه شاهان کمدی تو سیاتل. من، میون این برنامه ها می رم و میام، رکاب می زنم، از این سر شهر به اون طرف، از این قطار به اون یکی، و تمام مدت این رفت و آمدها رادیو روغن حبه ی انگور گوش می دم. آرامشی که بهم می ده، تعجب آوره. انگار ایران هستم، توی خونه امیر نشستیم، یا تو واحد فرهنگی، یا جهاد دانشگاهی کانونهای فرهنگی نزدیک خوابگاهها، سینا و رضا دارن برامون فیلمهای کیشلوفسکی می گذارن، با اون آهنگهای بی نظیر پرایزنر، امیر داره نمایشنامه می خونه، دوراس و چخوف و بقیه، بهروز و سمیرا گونتر گراس و کوندرا می خونن، من و سمیه داریم شجریان گوش می دیم یا نامجو، مرتضی و سهراب پینک فلوید و آناتما و کلدپلی می گذارن برامون، هممون توی یه خلسه خوب، بوی بهمن کوچیک می آد و چای دم کرده و ساقه طلایی. ضربانم بالا می ره با گوش دادن به این رادیو: دوستام کنارم هستن، همین جا، توی این حجم محدود سر، نشسته ان و برام از چیزهایی می گن که دوست دارن. تنها نیستم، هیچ وقت تنها نخواهم بود. آدمهایی که دوست دارم اینجا هستن...
از دور که نگاهم کنی، یه دختری می بینی که موهاش ریخته توی چشماش و هر چقدر با دست کنارشون می زنه، انگار از سر لجبازی دوباره میان روی پیشونی اش، کلاه دوچرخه سواری اش سیاه با بته جقه ی سفید، کتونی آل استار پوشیده و وسط کتاب خوندن اش از روی کیندل، هر چند دقیقه یکبار سرش رو میاره بالا و یه لبخند کوچیک می زنه، انگار یه آشنای خوب دیده باشه: و کسی نمی دونه داره توی ذهن اش، با شنیدن یه قطعه جدید از رادیو، به یه دوست لبخند می زنه و منتظره که بشنوه دوست اش می خواد براش چی پخش کنه...

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۱

Silence

با س صحبت کردم، بعد از این که از ایران برگشته بود. وقتی پرسید که با کسی آشنا شده ای، گفتم نه. دلیل اش را که پرسید، گفتم کسی بوده که حواسم را پرت کرده باشد، که فکرم را مشغول کرده باشد، ولی کسی نبوده که دوستش داشته باشم صمیمانه. به آن یکی س فکر کردم، و به این که آن کسی که دوست داشتم س نبود، خیالی، هاله ای، برداشتی نادرست از س بود که مرا مجذوب نگه داشته بود. پرسید هنوز به «ه» فکر می کنی؟ سه سال گذشته و هر بار که اسم اش را می شنوم قلبم تندتر می زند. چشمهایم را بستم و گفتم که هنوز دوست اش دارم و بی انصافی است بودن با آدم هایی که توان دوست داشتن شان را ندارم. گفتم که می دانم تمام شده آن چیزی که بین من و «ه» بود، آن رابطه پایان پیدا کرده و من باید قلبم را بیرون بکشانم از میان پنجه های در هم تنیده آن رابطه محکم. باید آنقدر تنها بمانم، آنقدر با خودم کلنجار بروم که بپذیرم که باید رها کنم. تا دیگر مچ خودم را نگیرم وقت مقایسه آدمهای جدید با او. س ساکت بود. گفت اگر برگردی به عقب، به آن مکالمه تلفنی که فکر کرد برایت تمام شده، باز حرفهایت را می زنی؟ گفتم از حرفهایم پشیمان نیستم، اما اگر می دانستم حرفی که زدم، آن طوری که من گفتم، برای مردها پایان یافته بودن رابطه به حساب می آید، طور دیگری جمله هایم را کنار هم می چیدم.
با س حرف می زدم اما ذهنم به این فکر می کرد که واقعاً فکر کرده بود برایم تمام شده؟ یا خسته بود و دوست داشت این طور باشد تا این همه رنج نبرده باشیم...

سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۱

و من مسافرم ای بادهای همواره....

وقتی چیزی یا کسی برایت تمام شود، الزاماً نباید اشک و فغانی بوده باشد. یک روز صبح چشمهایت را باز می کنی و می بینی که کسی یا چیزی برایت تمام شده است. صبح دوشنبه، چشمهایم را باز کردم. اولین تصویری که توی ذهنم آمد این بود که می توانست اینجا باشد، در این لحظه، و نخواست. چشمهایم را بستم و وقتی دوباره بازشان کردم برایم تمام شده بود. پذیرفتن این حقیقت که نخواسته، نه دردناک بود و نه جانکاه. برای بودن با او تلاشم را کرده بودم، آنقدر که دیگر «شاید اگر» نبود برایم. سهم ام را آمده بودم، خیلی بیشتر از آنچه عمدتاً جلو می آیم، و او نیامده بود، و ما به هم نرسیدیم. به همین سادگی پذیرفتم این حقیقت را. 
شب رفتم که پیش آ بمانم. توی تخت دراز کشیده بودیم و به سقف زل زده بودیم و حرف می زدیم. گفتم شاید تلفن اش را پاک کنم که زنگ نزده باشم از روی دلتنگی. بعد همزمان با فکر من، آ گفت که از فیس بوک هم پاک اش کن. دست بردم و گوشی را برداشتم و پاک اش کردم از دنیای مجازی ام. تلفن اش، پیامهایمان. آ فکر کرد شوخی کرده ام. تلفن ام را گرفت و بعد وقتی فهمید واقعاً رهایش کرده ام، دستم را گرفت و گفت می دانم که پشیمان نخواهی شد. 
در کمتر از شش ماه، دو نفر از دنیایم پاک شدند. یکی که عزیزترین بود و دیگری که می توانست عزیزترین شود. چشمهایم را بستم و به اندازه یک سال خواب پرواز کردن دیدم.