جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۱

هزار

یه زندگی روزمره و پرهیاهو گاهی، اما ساکت. یه طور عجیبی همه چیز ختم می شه به سکوت این تابستون. نه یه سکوت پرتلاطم، اونطور که من بهش عادت کرده بودم، بلکه یه سکوت ساکن، جنس تازه ای از آرامش، که در سالهایی که گذشت تجربه نشده بود. 
سه سال گذشت از روزی که اومدم بیرون از ایران، دقیق ترش می شه هزار و نود و هشت روز. کی فکرش رو می کرد که هزار روز اینقدر زیاد و طولانی و کند بگذره؟! به مامان که می گم برام زیاد و طولانی گذشته، با یه غصه ای می گه، من مادرم، واسه تو چرا طولانی گذشته؟... 
بیشتر از هزار روز گذشت و من حتی یه بار به این این فکر نکردم که تصمیم ام اشتباه بود. این برام، برای شادی ام کافیه. کمتر از دو ماه مونده تا بدهی مالی ام تموم بشه. این سخت ترین بخش این سه سال بود: دلواپسی مالی. فکر و دلواپسی ای که حتی یه لحظه هم از ذهنم بیرون نرفت. فکر می کنم این سکوت و سکونی که اینقدر محکم بهش چسبیده ام به خاطر این سبکی ذهنی ای هست که داره می رسه. انگار می شه نفس کشید. 
روزهام دارن می گذرن، به برنامه های مختلف، به کار، و به زودی به مدرسه دوباره. ماه پیش برنامه ریزی فستیوال ایرانیان شهر بود و کنسرت مرتضی، بعد مهمانی سفید توی اون کلاب شبونه، حالا کمدی شوی ماز جبرانی و هفته بعد مهمونی توی خونه آنا. بعد مهمونی شبهای عربی توی مجتمع مسکونی مون، هفته بعدش کنسرت سالار عقیلی و هفته بعد از اون تولدم و برنامه شاهان کمدی تو سیاتل. من، میون این برنامه ها می رم و میام، رکاب می زنم، از این سر شهر به اون طرف، از این قطار به اون یکی، و تمام مدت این رفت و آمدها رادیو روغن حبه ی انگور گوش می دم. آرامشی که بهم می ده، تعجب آوره. انگار ایران هستم، توی خونه امیر نشستیم، یا تو واحد فرهنگی، یا جهاد دانشگاهی کانونهای فرهنگی نزدیک خوابگاهها، سینا و رضا دارن برامون فیلمهای کیشلوفسکی می گذارن، با اون آهنگهای بی نظیر پرایزنر، امیر داره نمایشنامه می خونه، دوراس و چخوف و بقیه، بهروز و سمیرا گونتر گراس و کوندرا می خونن، من و سمیه داریم شجریان گوش می دیم یا نامجو، مرتضی و سهراب پینک فلوید و آناتما و کلدپلی می گذارن برامون، هممون توی یه خلسه خوب، بوی بهمن کوچیک می آد و چای دم کرده و ساقه طلایی. ضربانم بالا می ره با گوش دادن به این رادیو: دوستام کنارم هستن، همین جا، توی این حجم محدود سر، نشسته ان و برام از چیزهایی می گن که دوست دارن. تنها نیستم، هیچ وقت تنها نخواهم بود. آدمهایی که دوست دارم اینجا هستن...
از دور که نگاهم کنی، یه دختری می بینی که موهاش ریخته توی چشماش و هر چقدر با دست کنارشون می زنه، انگار از سر لجبازی دوباره میان روی پیشونی اش، کلاه دوچرخه سواری اش سیاه با بته جقه ی سفید، کتونی آل استار پوشیده و وسط کتاب خوندن اش از روی کیندل، هر چند دقیقه یکبار سرش رو میاره بالا و یه لبخند کوچیک می زنه، انگار یه آشنای خوب دیده باشه: و کسی نمی دونه داره توی ذهن اش، با شنیدن یه قطعه جدید از رادیو، به یه دوست لبخند می زنه و منتظره که بشنوه دوست اش می خواد براش چی پخش کنه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر