سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۱

و من مسافرم ای بادهای همواره....

وقتی چیزی یا کسی برایت تمام شود، الزاماً نباید اشک و فغانی بوده باشد. یک روز صبح چشمهایت را باز می کنی و می بینی که کسی یا چیزی برایت تمام شده است. صبح دوشنبه، چشمهایم را باز کردم. اولین تصویری که توی ذهنم آمد این بود که می توانست اینجا باشد، در این لحظه، و نخواست. چشمهایم را بستم و وقتی دوباره بازشان کردم برایم تمام شده بود. پذیرفتن این حقیقت که نخواسته، نه دردناک بود و نه جانکاه. برای بودن با او تلاشم را کرده بودم، آنقدر که دیگر «شاید اگر» نبود برایم. سهم ام را آمده بودم، خیلی بیشتر از آنچه عمدتاً جلو می آیم، و او نیامده بود، و ما به هم نرسیدیم. به همین سادگی پذیرفتم این حقیقت را. 
شب رفتم که پیش آ بمانم. توی تخت دراز کشیده بودیم و به سقف زل زده بودیم و حرف می زدیم. گفتم شاید تلفن اش را پاک کنم که زنگ نزده باشم از روی دلتنگی. بعد همزمان با فکر من، آ گفت که از فیس بوک هم پاک اش کن. دست بردم و گوشی را برداشتم و پاک اش کردم از دنیای مجازی ام. تلفن اش، پیامهایمان. آ فکر کرد شوخی کرده ام. تلفن ام را گرفت و بعد وقتی فهمید واقعاً رهایش کرده ام، دستم را گرفت و گفت می دانم که پشیمان نخواهی شد. 
در کمتر از شش ماه، دو نفر از دنیایم پاک شدند. یکی که عزیزترین بود و دیگری که می توانست عزیزترین شود. چشمهایم را بستم و به اندازه یک سال خواب پرواز کردن دیدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر