چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۱

Lunch Break

سرم رو روی میز می گذارم. سرمای میز یه منبع درد رو توی شقیقه چپم تحریک می کنه و یه درد کمرنگ ولی تیز توی حدقه چشم چپم می پیچه. سرم رو بلند نمی کنم. چشمهام رو می بندم و می گذارم تیزی درد از بین بره. گوش می دم. کِن توی کیوب عقبی داره تایپ می کنه. از سمت دپارتمان سرویس، صدای برِت میاد که داره با آلیشیا حرف می زنه راجع به یه گزارشی واسه اَپِل. بِکی و کریستِن سر یه مشتری دارن گپ می زنن و می خندن. بقیه صداها گنگ و محوه، صدای کیبورد، حرف زدن محو، صدای ماشینهای تست از توی کارگاه. دلم می خواد بخوابم. دلم می خواد بلند شم برم خونه و بخوابم. 
صدای رئیسم از دور میاد که داره با یکی حرف می زنه. مکث می کنه و دوباره چیزی رو می گه. چون صدای طرف مقابلش رو نمی شنوم، حدس می زنم که با تلفن داره صحبت می کنه. سرم رو بلند می کنم و به مانیتور نگاه می کنم. باورش برام سخته که تو اواخر بیست و هفت سالگی، مثل آدمهای میانسال توی فیلمها که توی شغل شون مسخ شدن، تبدیل شدم به یه آدم منفعل توی یه کیوب. ذهنم رو، خیالاتم رو دوست ندارم امروز. از اون روزهایی شده که باید بگذره و من برسم خونه. چای بریزم، بشینم روی مبل، فرندز ببینم یا پارانورمن، کتاب بخونم و بگذارم که روزم تمام بشه. خلسه ای که خونه ساکتم برام ساخته اونقدر دلچسبه که دوست ندارم جز صبح های زود، یا وقتی که آشپزی می کنم، یا به کارهای خانه می رسم، موسیقی بلندی رو گوش بدم. 
سکوت رو دوست دارم. کاش می شد دنیا رو ساکت نگه داشت. آدمها قشنگ تر به نظر میاد توی سکوت...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر