دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۱

خشم

باید بنویسم. روزی یک صفحه. از همه چیز. روزمره. مثل همان دفتر خاطراتی که نوشتم و آنقدر فیلتر کردم خودم را و حرفهایم را، که سالها بعد هیچ نمی فهمیدم از اشاره ها، وقایع، زمانها. انگار در این خیال خام باشی که آدمهای دور و برت همیشه می مانند و همین هایند که برایت خاطره می سازند و اگر بگویی آن که با من تند حرف زد امروز، سالها بعد تنها کسی خواهد بود که نام اش به ذهنت می رسد. که باید فکر کنی به این که چند ساله بودی، کجای سال و ماه اینها را نوشته ای، و فکر کنی به آن روزها، و به زحمت به یاد بیاوری آدمهای آن دوره را و مرور کنی خاطراتی را که از آنها نوشته ای و هیچ به یاد نمی آوریشان.
که دوستان و همکلاسی هایت تصویری محو و مبهم اند از روزهای گم شده میان رنگهای خاکستری و سرمه ای، میان ماتیکهای پنهانی، لبخندهای زیر لب، سرخ شدنهای تا بناگوش زیر نگاه هیز مردان، خشم، سکوت، دلبستگیهای از سر نوجوانی، شادیهای معصومانه و دریغ شده، معلمهای خوب، معلمهای مهربان، معلمهای بی فکر، معلمهای بی خیال. جمع سالمی از آدمهایی ناسالم، تنها، و دورمانده از خود واقعی شان.
دلم برایش تنگ شده. نبودن اش هیچ چیزی را در دنیای من تغییر نداد جز نگاه من. برایم ترکیب به هم پیچیده ای از دو انسان بود: یکی که عمیق و بی هیچ فیلتری می توانستم برایش حرف بزنم و حرفهایش را بشنوم، مثل روانکاوی که نگاهت می کند بی هیچ قضاوتی و دستهایت را می گیرد، و آن یکی، تصویری از مردی که دوست داشتم، مردی که مرا، روح و تن، می خواست و دوست می داشت. تصویر نوشتم، چون آن کسی که بود، هر چقدر شبیه و نزدیک، آنی نبود که گمان می کردم. نمی توانست یا نمی خواست آنی باشد که می خواستم (نمی خواهم به این فکر کنم که کدام این دو برایم دردناک تر است). از انسان دوم که دست شستم، دلم رنجید. یأس نرم می آید و می نشیند روی همه چیز، اما سنگین است، وزن دارد حضورش. دلم برای آن کسی که دوستم بود تنگ می شود، و وقتی پیش می روم، انسانی که با من نیست روبرویم می نشیند. 
خشمگینم. رنجیده ام و خشمگین. می خواهم مشتهایم را گره کنم و فریاد بزنم. می خواهم تکان اش دهم از خشم. وقتی گفتم دلم برایش تنگ شده، گفت بی انصافم که این را نوشته ام. خشمگین شدم، آتش گرفتم. چطور می توانست از بی انصافی برای من بگوید، از بی عدالتی. من، از بودن انسانی شبیه به او ناامید شده بودم. تنها کسی که آنگونه بود و من می شناختم، بعد از روزهای زیاد دوست داشتن و دوست داشته شدن، روزهای دوری، یک جایی در سرزمینی بارانی، عاشق بود و آرام و قرار گرفته، و من این سوی یک اقیانوس و یک قاره، عادت کرده بودم به این فقدان. آمد ونشانم داد که هست. و نماند. چطور شرمگین نمی شود زیر دردی که این بی انصافی در جان من انداخت، نمی دانم. دلم می خواهد راهم را بگیرم و بروم. حتی خشمگین نمانم. تنها دور شوم از این درد. نگاهش می کنم توی ذهنم، عاصی می شوم از دست رفتارش، و پیش از آنکه سخت شوم و تند، دلم را می بینم که آب می شود از دوست داشتن اش. می لرزم از این همه خواستن اش. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر