چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۱

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی / ز بامی که برخاست مشکل نشیند

دوره عجیبی را دارم می گذرانم. سه سال گذشته از آخرین باری که دیدم اش، و کمتر از چهار بار با هم حرف زدیم از روزی که همه چیز بین ما تمام شد. انگشتر فیروزه ای که روی دیوار، روی آویز انگشترها مانده را تا آخر ژانویه ای که گذشت در نیاورده بودم از دستم، حتی برای یک روز، یک ساعت. حتی وقتی می دانستم او خیلی وقت است که دیگر انگشتری در انگشت ندارد. 
وقتی که فهمیدم ازدواج کرده، گریه کردم و چند روزی هم بغض داشتم. همان شد که دیگر نخواستم با کسی بیرون بروم تا مدتی. انگشتر را که درآوردم، همانقدر کلیشه ای و نمادین، انگار برایم تمام شد. حتی خواستم برایش پس بفرستم توی یک پاکت، یا که عکس اش را که دیگر توی انگشتم نیست. چه خوب که نکردم. اما همزمان، فهمیدم که چقدر، چقدر زیاد، دوستش داشته ام. صورتش، که حالا با دیدن عکسهایمان، واضح به خاطرم می آید، بغضی را گلوله می کند توی گلویم. اسمش، صدایش، لحن خنده اش برایم حکم فرمانی دارد که بلافاصله مرا به زانو درمی آورد. 
باورم نمی شد این همه دوستش داشتن اش، این که تمام این سه سال، در جستجوی آنی بودم که با او داشتم. آن هر روز عاشق تر شدن، هر روز گرفتن دستها، زل زدن به چشمها، و این حس سرشارکننده که تنها نیستی؛ که کسی هست که حواس اش جمع توست، نگاهت می کند که نترسی، که محکم باشی، که بخندی، که قرار داشته باشی. کسی که می گذارد دوست اش داشته باشی، بی ترس، بی دلهره، که می داند مسئولیتی نیست. کسی که با او زیبایی بی قید و شرط دوست داشتن و دوست داشته شدن را تجربه کردم. کسی که عمیق ترین و تاریک ترین رازهایم را می دانست. از ترسهایم، امیدهایم، اشکهای نریخته ام، خبر داشت و من را، دوست داشت با تمام آنها، که من، من شده بودم با آنها. کسی که درست مثل همان جمله های به ظاهر نخ نما، میسر نبود زندگی بی او برایم.
این که بعد از این همه وقت، اینقدر شدید و سنگین برای من پررنگ شده برایم عجیب است. س که آمد، که شباهت اش به او، به آن چه که او به ذات بود را نشان ام داد، ملغمه ای بودم پریشان از خواستن و ترس. این همه سال خواستن اش، آن طور مکمل وار بودنمان، و بعد آن جدایی بی آنکه چیزی از دوست داشتنمان کم شود، مرا از هم پاشیده بود یک بار. ترس این که دوباره تکرار شود این رنج مکرر، دورم نگاه می داشت از س، اما یادآوری آن فرم قوی و سازنده ی رابطه برایم آنقدر خواستنی بود که مثل شب پره محو نور بمانم و نگریزم. 
تصور این که آمده تا خاصی این تجربه را نشانم دهد، فریبم داد به باور این که می خواهد دوست داشته باشد و دوست داشته شود. که شاید هم می خواست، اما نه آنطور که من می خواستم، یا هر چیز دیگر. سخت بود دیدن این که خوب است و راضی و آرام وقتی آن طور نزدیک و صمیمی بودیم، و بعد مواجهه با گریزانی اش چند ساعت بعد. چرخه نوسان کننده ای بود که برایم طاقت فرسا بود و پراستهلاک روحی. تعادلم که برگشت بعد از آن همه مریض شدن و پریودهای گاه و بی گاه از روی پریشانی، دیدم که مانده ام میان دو راهی و نمی خواهم ادامه بدهم. نه می خواستم نبینم اش دیگر و نه می توانستم آن طوری شوم که او رضایت می داد. همان قدر استعاری برگشتم به عقب. فرو رفتم توی لاک خودم و از آدمهای کمی دورتر کنار کشیدم. خودم بودم و خودم توی خانه با کلی فیلم و سریال ندیده و کتابهای نخوانده. 
دیشب فیلم می دیدم و هر از گاهی، ذهنم که پر می کشید سمت روزهای دور، برای اش حرف می زدم انگار رو به رویم نشسته باشد. خودم را می دیدم که دارم گریه می کنم، هق هق، بلند، از روی خستگی، وادادگی، و معترض بودم به نبودنش. به این که آنقدر دور ماند از من، به این که نیامد. که زیر حرف اش زد. اشک می ریختم که نفهمیده بود چقدر هنوز دوست اش دارم. که نفهمیده بود من هیچ وقت نخواستم ما، ما نباشیم. اشک می ریختم چون احساس می کردم فقط یک نفر بوده که مرا فهمیده، و حالا در رابطه ای است محکم و پابرجا با زنی زیبا و خوشبخت که دوستش دارد حتماً - که محال است او را شناخت و دوست اش نداشت - و دیگر نمی خواهد و نمی تواند که در کنار من باشد. اول نوشتم نمی تواند و نمی خواهد و بعد تصحیح اش کردم به نخواستن و نتوانستن، و این تصحیح ها، این فکرهای ویرایش کننده رفتار و کلمات و افکار دردناک است خیلی و من نمی فهمم که چرا هیچ کس حواس اش به این دردهای کوچکی که خرد کننده اند نیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر