سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۰

برای استفنی

هم خونه ای من آمریکایی - انگلیسیه. مادرش اهل لندنه و پدرش از نبراسکا میاد. الان بیست و سه سالشه و یه خواهر بیست و یک ساله داره. پدرش یه مهندس کامپیوتره و دوستی داره که از جوانی با هم دوست هستند. هر دوی اینها سرمایه گذاری می کنند توی بورس، و آقای دوست، یه هفته زودتر از پدر همخونه ی من، پولهاشو می بره توی یه شرکت دیگه. پدر همخونه تصمیم داشته همین کار رو انجام بده، اما یکی دو روز دیرتر این کار رو می کنه و شرکت ورشکست می شه و پدر هم تمام دارایی اش و پس اندازش رو از دست می ده. اینها رو گفتم که بدونید دوست من و خانواده اش و سه تا گربه ی تپل و پشمالو توی یه خونه ی یه طبقه کوچیک قدیمی، با دو تا اتاق خواب زندگی می کنند. این خونه، متراژش و کیفیتش مشابه خونه ای هست که من و همخونه ام داریم توش زندگی می کنیم. اینجا، پدر و مادرهای بچه های هم نسل من، خونه های خوب و بزرگی دارند. داشتن همچنین شرایطی برای یه خانواده، یه جورایی مایه ی سرافکندگی اجتماعی هست برای جوونها و نوجوونها.
همخونه ی من، از حومه ی سانفراسیسکو، رفت به سن دیه گو برای لیسانس تاریخ. اونجا یه پروژه ی خوب انجام داد برای لیسانس اش، و دانشجوی موفقی بود. خواهرش اما از دو تا کالج انصراف داد و برای بار سوم رفت ساکرامنتو. مامان و باباش براش یه خونه ی کوچیک اجاره کردن و بهش پول دادن که بره کالج ثبت نام کنه. تابستون پارسال، همخونه ی من چند بار به خواهرش زنگ زد و بعد که اون جواب نداد بهم گفت نگران امیلی هستم.
هفته بعدش که اومدم خونه، دیدم نشسته توی هال و چشماش خیسه. پرسیدم چی شده. گفت امیلی زنگ زد. دو ماهه که ادای مدرسه رفتن رو درمیاورده. هفته پیش هم ماشین رو برداشته و تنهایی از کالیفرنیا رونده تا کارولینای شمالی. این یعنی چهارهزار و پونصد کیلومتر تنهایی روندن تو قلب آمریکا. رفته اونجا تا یه پسری رو که فقط اینترنتی می شناخته ببینه. واسه خاطر پسره راه نیفتاده، رسیده اونجا چون فقط اونجا کسی رو می شناخته. مامان و باباش هم نمی دونن. بعد بغض کرد و گفت: وقتی من به دنیا اومدم، مادرم دچار اختلال هورمونی شد و شاید بشه گفت محبت مادری اش به خاطر این اختلال کم شد. شد یه آدم دیگه، اونقدر که پدرم دیگه زنی که باهاش ازدواج کرده بود رو نمی شناخت اما به خاطر من کنارش موند. گفت مادرم عجیبه و من درک می کنم امیلی دیگه بریده باشه. می فهمم چقدر بهش سخت گذشته وقتی من درس خون بودم و اون برای بار سوم ناامیدشون کرده باشه. گفت می ترسم برای امیلی. تو بغلم گریه کرد.
از اون روز، که کمتر از یه ماه از همخونه شدنمون می گذشت، ما دوست شدیم، همدم شدیم. دختری با یه دنیا تفاوت از لحاظ موقعیت و ظاهر با من، اما درست مثل من از لحاظ ارزش ها و باورها. این دختر، که وقتی به دنیا اومده بازوش تقریبا فلج بوده، با ضعف بدنی کم، با هزار و یک مشکل خانوادگی از این دست، مهربون ترین خنده دنیا رو داره. این آدم دوست منه، همخونه من، و من شادترم به خاطر بودن این آدم تو زندگی ام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر