دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹


این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم...

نشسته ام اینجا، توی خانه ای که «خانه» صدایش می کنم و از تمام آن، اندازه 2 چمدان بیشتر سهم من نیست. حالم خوش نیست نمی دانم چرا. این آهنگ را دو روز قبل هم شنیده بودم، اما امشب وقتی شروع کرد به خواندن «وقتی باد آروم آروم...» من هم آرام آرام رفتم میان روزهای گنگ گذشته...

یاد تمام قدم زدنهای دیوانه وار روزهای دبیرستان زیر باران، ساده عاشق شدن هامان، تمام جدالهای بیهوده مان با مادرها و پدرها، تلاشهای ناامیدانه مان برای کنار آمدن با آن هجم عظیم فشار و استرس... چقدر پریشان بودیم...

چقدر هنوز پریشانی در ما مانده...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر